پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

پارسال این‌موقع نه ساعت و چهل و پنج دقیقه درس خوندم و این عدد برای من واقعا زیاد بود! احتمالا می‌خواستم درس بخونم تا فرار کنم از چیزی که واقعا باید می‌بود و نبود.

پارسال، دیروزِ این‌موقع که همیشه آمپلی‌فایر مدرسه دستمون بود و دیگه شورش رو درآورده بودیم انقدر برای خودمون مولودی و آهنگ و این‌ها با صدای خیلی خیلی بلند پخش می‌کردیم، دور میز صبحانه ایستاده بودیم و «تو میای و ...» داشت پخش می‌شد و من درحالی که داشتم سعی می‌کردم با جنگ، یکی از چاقوها رو از سارا بگیرم، داشتم برای بچه‌ها تعریف می‌کردم که «پارسال این‌موقع، احتمالا توی هال خونه پدرجون نشسته بودیم و با یک لیوان چای و نون خشک توی دستمون، داشتیم باهم لیست کسایی که فردا باید بریم بهشون سر بزنیم رو می‌گفتیم.» بعد هم یادمه از جنگ چاقو برنده بیرون اومده بودم ولی با حسرت گفتم: «اگه امسال پارسال بود، فردا رو از صبح تا شب می‌رفتیم توی محله‌های بابل برای خودمون می‌گشتیم و وقتی برمی‌گشتیم باید برای هم تعریف می‌کردیم که کی بیشتر تونسته شربت بخوره و به در خونه آدم‌های مشخص شده سر بزنه تا عیدی بگیره.» بعد هم مطمئنم احتمالا سارا یک تیکه‌ای بهم انداخته درباره همه این چیزها، یادم نمیاد اما از سارا برنمیاد بذاره من حرفی بزنم و تیکه نندازه بهم:) بهمون گفتن یک عیدی براتون داریم و بچه‌های پیش‌دبستانی، واقعا واقعا کوچک، اومدن و به هرکدوممون یک گل نرگس هدیه دادن و من هنوز اون مراسم باشکوه رو یادمه که یکیشون داشت می‌خوند: «باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟»

بعد هم از سر کلاس احتمالا هندسه یا گسسته به بهونه دستشویی یا آب با ماریا زده بودیم بیرون و رفتیم خودمون رو رسوندیم به جشن دبیرستانی‌ها. به ماریا که بغض داشت گفتم «ایشالا سال دیگه، خودش هست!»، بعد هم برگشتیم بالا و ساعت‌ها با مشاورمون سر و کله زدیم چون بعد از خروج ما کلاس تقریبا خالی شده بود انقدر که همه به یه بهونه‌ای رفته بودن تا به جشن برسن!! همون‌روز ماریا رو بردم سالن امتحانات توی تاریکی اون‌جا، یواشکی و دوتایی روی زمین به شکم دراز کشیدیم و یک برنامه دوتایی برای از الان تا خود کنکور، ریختیم. وقتی برگشتیم پایین بچه‌ها نشسته بودن روی پله‌های پیش‌دانشگاهی و داشتن سرود زیبای پارسال، این‌موقعمون رو می‌خوندن. رفتیم سرود خوندیم و نمی‌دونین واقعا انگار یک جشن بی‌نظیر بود توی زندان! انگار همه داشتن می‌گفتن خب خوبه ولی سال دیگه این‌موقع بهتره.

حالا سال دیگه این‌موقع است. نه خبری از ظهوری که به ماریا گفتم هست، نه خبری از شربت‌های بابل و نه خبری از میز صبحانه و پله‌های پیش‌دانشگاهی! سال پیش این‌موقع فکر نمی‌کردیم تعریفمون از زندان این‌قدر متفاوت بشه، نه؟ اشکال نداره! سال بعد و سال‌های بعد این‌موقع، حال همه‌مون بهتره در محضر خودش... نه؟ :)

 

پ.ن: عیدهاتون مبارک :))

+ دوست داشتید بشنوید (صوت «تو میای و ...»)

  • ۲ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۱۷
  • نورا :)

هنوز هم!

چیه این استقلال که این‌قدر کلیشه‌ای و قوی می‌خوامش؟ چندسال باید صبر کنم برای داشتنش؟ چند تومن باید پول جمع کنم؟ چه‌قدر باید کار کنم؟ تا کجا باید برنامه‌ریزیش کنم؟ تا کی باید تصورش کنم؟

توی آینه به خودم خیره می‌شم و می‌گم «ترسویی. اگر نبودی خوراکش فقط یک کنکور نسبتا بد بود. رتبه دورقمی چه کمکی بهت کرد که این‌قدر براش حرص زدی؟!»

و نهایتا چی‌کار از دستمون برمیاد؟ توی آینه به خودمون لبخند می‌زنیم!! :)

 

پ.ن: من برای امشب عکسی ندارم! ببخشین ایشالا فردا دوتا عکس رو با هم بارگذاری می‌کنم. (عکس «ابرها» هم لطف کنید و به روم نیارید:) )

  • ۶ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۱۰
  • نورا :)

من واقعا تو تصورم نمی‌گنجه:)) از دیشب تا حالا هی دارم فکر می‌کنم می‌بینم واقعا نمی‌شه!

بذارید دقیق‌تر بگم. دانشکده ما دقیقا یک ساختمون سه طبقه ست که اگر بخوای از پله‌هاش بیای پایین، باید وایسی تا کسی که داره میاد بالا بتونه کاملا رد شه و بعد راه باز بشه و تو بری پایین. و می‌دونین من اولین بار که گروه رو دیدم تعطیل بود و چراغ‌هاش خاموش بود و توی کمتر از نیم ساعت کلش رو گشتم و گفتم خب، معلوم نیست این‌جا کجاست ولی هرچی هست قطعا دانشکده نیست! و شما باور نمی‌کنید اگر دو تا تابلوی جلوی در نباشه قطعا فکر می‌کنید این‌جا یک خونه تیمی‌ای چیزیه:))

یعنی یک‌طوری که من که همش دارم از در و دیوار عکس می‌گیرم زحمت ندادم به خودم یک عکس درست و حسابی ازش بگیرم:))

حالا با این‌همه چه‌طور ممکنه، چنین خاک بلاگرخیزی وجود داشته باشه آخه؟ یعنی می‌دونین کلا فکر نمی‌کنم کل ورودی‌های دانشکده از اولین دوره تا ما که آخرین دوره‌ایم و دوره بیستیم، به 500 نفر برسه، بعد توی چنین گروه کوچکی و با توجه به این‌ که کلا وبلاگ‌نویسی منقرض شده، من دو تا هم‌دانشکده‌ای پیدا کردم توی بیان!!

الان اگه بیان بگن خود رئیس گروه هم بلاگره دیگه تعجب نمی‌کنم:)

 

پ.ن: حالا دیشب که من در حالت پنیک بودم از آشنایی جدید، حسنا می‌گه:

آدم از دور میگه اه این ۹۸یا چقد رو اعصاب و بچه‌ان :))))) ولی دنیای درون هر آدم خیلی بزرگه!!

بابا مگه ما چه‌مونه؟ خیلی هم بامزه‌ایم:))))) بده فضای گروه رو شاد کردیم؟:)

شما باورتون نمی‌شه ولی اول هرکلاس بدون استثنا میان به ما تذکر می‌دن که توروخدا یک کم ساکت:)) این دیگه نهایتا مال سوم دبستان بود:دی

پ.ن2: ولی از اون‌جایی که خیلی پشت سر پسرهای گروه غیبت کردم، اگر یکیشون یک روز پیداش بشه من قطعا این‌جا رو کاملا از هر اثری پاک می‌کنم:)))

+ مرتبط (مال اون‌موقعیه که اولین‌بار فهمیدم سارا هم وبلاگ می‌نویسه:) )

  • نورا :)

پیشاپیش بذارید هشدار بدم که حجم عظیمی از غر توی این متنه و لطفا نخونید اگر حوصله‌ش رو ندارید.

این روزهایی که باید آروم باشن و نیستن! می‌خوام بگم که چه‌طور دارم از هدر رفتن فرصت‌ها واقعا استرس می‌گیرم. یک روزهایی به خودم میام و می‌گم تا حداقل یک قرن دیگه چنین فرصتی برات پیش نمیاد. چنین وقت فراخی و تو این‌قدر خام و نادون. بعد باورتون نمی‌شه واقعا گریه‌م می‌گیره از این که فکر می‌کنم چه قدر وقت کمه و چه‌قدر من واقعا هیچ چیز نمی‌دونم. برنامه‌ریزی‌های عجیب و غریب می‌کنم و به هیچ‌کدوم نمی‌رسم! دوست دارم زیست یاد بگیرم و از ریاضی جدا نشم و این‌قدر از سرم باز نکنمش. دوست دارم کتاب‌های تاثیرگذاری بخونم یا حتی شاید بخوام که کمی هم بنویسم مثل سابق! دوست دارم یک کدنویس قهار باشم، چون چه انگیزه‌ای بالاتر از خلق؟ مسئول اتوماسیون مدرسه بهم پیام می‌ده که هنوز هم حاضری کمی وبسایت طراحی کنی؟ می‌رم و ایمیلم رو می‌جورم و یک نگاهی به htmlها و سایت‌های اون‌جا هم می‌ندازم که برای کمک به سایت مدرسه نوشته بودمشون و مدرسه قبولشون نکرد چون «تو یک بچه پونزده شونزده ساله بیشتر نیستی و می‌خوای با مسئولین بزرگ اتوماسیون دربیفتی؟» حالا بهم پیام داده فلان‌جای کار مشکل پیدا کرده و ما یاد کدهای تو افتادیم. کمکمون کن! (اون‌هم برای این‌ که نوشتنش برای خودشون دردسر داره و برای یک کدنویس ماهر هزینه! چه بهتر که هندونه زیربغل فارغ‌التحصیل‌ها بذاری و ازشون بیگاری بکشی؟) چه چیزی خوشحال‌کننده‌تر از دست طلب چنین سلیطه‌هایی به سمتم؟ من خوشحال شدم؟ نه! نشستم پای لپ‌تاپ و دیدم هیچ‌چیزی از html یادم نمیاد. همون‌موقعی که مدرسه واقعا کارهای درخشانم رو تحقیر کرد، من هم انداختمشون دور! اعصابم خرد شد و به لیست کارهایی که باید تا قبل از قرن جدید انجامشون بدم یا استارتشون رو بزنم اضافه‌ش کردم. یادم میاد که همون‌موقع بهم گفتن تو باهوشی، دَرسِت خوبه و ما نمی‌فهمیم چرا این‌قدر از درس و انضباط فراری‌ ای؟ بشین درست رو بخون، توی دانشگاه کاملا وقتش رو داری! حالا انگار من واقعا نشستم درسم رو خوندم(!!) اما من الان اومدم دانشگاه، حتی یک ماه و نیمه که تعطیلم و باید وقت زیادی داشته باشم انگار! اما ندارم و این موضوع واقعا من رو عصبی می‌کنه. بعد از این‌که به همه این‌ها فکر می‌کنم و TO DO LISTم رو تکمیل، یک جرقه احمقانه‌ای از سمت دیگه مغزم یکهو می‌زنه که می‌گه «زهرا بیا منطقی باشیم! تو تا احتمالا آخر عمرت آدمی نیستی که یک موقعی رو به خودت استراحت بدی و بشینی فقط فیلم و سریال ببینی و برای تفریح عکاسی کنی و کتاب‌های کودک و نوجوانت رو بخونی. پس حالا که خامی و مسئولیتی نداری و تعطیلی و کاملا می‌تونی خوش بگذرونی و relax کنی چرا این‌کار رو نمی‌کنی؟» و می‌دونین این فکر واااقعا از من انرژی زیادی می‌بره. به خودم میام و می‌بینم حتی از تصور این‌ که استراحت کنم هم استرس  گرفتم چون خب به هرحال من یک ماه از وقتم رو هدر دادم. هرروز فکر می‌کردم از امروز یک زندگی واقعی رو شروع می‌کنم، اما فقط توی پیچ و خم‌هاش تا شدم و هی و هی و هی فقط فکر کردم که چی‌کار کنم اما تمام وقتم به فکر کردن رفت!

فکر می‌کنم قبلا هم گفتم! روی هم افتادن اتفاق‌ها، تداخل برنامه‌ها و کلا شلوغ شدن سرم به شدت من رو عصبی می‌کنه! حتی این‌ که در اکثراوقات باید همزمان که دارم با کسی چت می‌کنم به پیام‌های ماریا هم جواب بدم واقعا من رو تا سرحد دیوونگی می‌بره، به خاطر همینه که «گاهی» واقعا فکر می‌کنم حاضرم کل شب رو با آدم‌ها حرف بزنم ولی توی روز این‌کار رو نکنم! مهسو هم بهم می‌گه تو از چیزهایی که دوست داری برای من حرف نمی‌زنی و من بهش نمی‌گم شاید چیزی که واقعا دوست دارم اینه که با تو حرف نزنم!! حدودا تا یک ساعت پیش کلاس آنلاین تکامل داشتم و همزمان زیبا داشت بدبختی‌های این دوماه اخیرمون رو برای ام‌طوبا تعریف می‌کرد. گوشیم رو گذاشتم روی ریکوردر تا بعدا بشنوم کلاس رو و رفتم نشستم و به دیوار زل زدم تا حرف‌هایی که بیست‌بار شنیدمشون تموم شه و من بتونم فقط کمی تمرکز کنم. حتی همین الان هم دارم اشک می‌ریزم که وسط نوشتنم باااید برم ناهار بخورم و هی زیبا میاد تو اتاقم و من مجبورم این پنجره رو ببندم و دوباره باز کنم! هردفعه که از دور حتی چشمش میفته به فضای بلاگ، من به سرم می‌زنه که از اول آدرس این‌جا رو عوض کنم و فقط فرار کنم یا الان که دیگه حاضرم کاملا این‌جا رو با تمام وابستگی‌هام تعطیل کنم فقط برای این‌ که توان استرس کشیدن برای این که زیبا و مهسو این‌جا رو نخونن، ندارم! فکر می‌کنم توی کل زندگیم بعد از عقل‌رس شدنم، دوبار تا حالا بلند بلند گریه کردم و هر دوبارش هم توی نوزده سالگیم بوده. (در واقع بعید می‌دونم کسی توی دوران مدرسه به جز چندبار خیلی خاص اشکم رو دیده باشه!) یک بارش همین امسال بود، چون واقعا خسته شده بودم از این که همه کارها رو باید باهم انجام بدم. set ریاضی ریخته بود روی سرم، کلاس‌های آنلاین صبح‌ها رو خواب می‌موندم و هیچی از فیزیک این ترم بارم نبود. یک وویس چهل و چهار دقیقه‌ای فیزیولوژی رو توی پنج ساعت گوش دادم چون دقیقا هیچچی ازش متوجه نمی‌شدم. پاورپوینت‌های اندیشه هم که قوز بالا قوز. از طرفی پرده اتاقم رو کنده بودم و قرار بود روی پنجره‌م نقاشی کنم اما هنوز نرسیدم و هرکس به محض ورودش به اتاق به پنجره‌م نگاه می‌کرد و می‌گفت تا تعطیلی زودتر انجامش بده. توی طاقچه کتاب‌هایی داشتم که واقعا دوست داشتم بخونمشون و توی کتابخونه‌م یک خروار کتاب نخونده مونده بود و با این‌همه یک عالمه کتاب هم از مهسو گرفته بودم که بخونم اما به هیچ‌کدوم دست هم نزدم. فیلم‌های زیادی با اون صد گیگ هدیه دانلود کردم که اصلا وقتی ندارم برای دیدن هیچ‌کدومشون. و این وسط هم بدتر از همه این که کمپبل اصلا درست و حسابی پیش نمیره اعصابم رو بدجوری خرد می‌کنه. و فکر کن که این وسط که من هم از قضا از سلامت روانی خیلی درستی برخوردار نیستم، اتفاقات واقعا وحشتناکی داره میفته و همه سوالشون از من اینه که چه‌طور آرومم؟ و من فقط تحمل می‌کنم، واقعا چندان هم آروم نیستم. مخصوصا که کوچک‌ترین عضو خانواده‌ ام و خب نظرم چندان تاثیرگذار نیست، پس چرا خودم رو دقیقا برای هیچی به آب و آتیش بزنم؟

الان هم یک چنین حالی دارم و نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. دوست دارم برم دانشگاه و شاید تصمیم بگیرم از این به بعد راه دورتری رو انتخاب کنم و با مترو برم تا اون‌مقدار پیاده‌روی ده دقیقه‌ای کنار دانشگاه شریفم رو از یک جای خیلی آروم و باصفا تبدیل کنم به یک پیاده‌روی ده دقیقه‌ای توی شلوغی و جریان‌های زندگی انقلاب! در واقع خیلی تفاوتی نداره. صرفا درود بر تنهایی! حتی دلم برای این‌ که توی چهارراه دانشگاه تنها باشم یا دیر یا زود برم سلف تا پیش بچه‌ها نباشم هم تنگ شده، می‌دونی یک جوری بود که انگار این‌قدر قدرتمندی که می‌تونی خودت زمان‌هات رو داشته باشی و مدیریتشون کنی. دوست دارم کمتر به ارزش این زمانی که دارم از دست می‌دم فکر کنم تا کمتر استرس بکشم و می‌دونم خودم این یک‌جور فرار کردن از صورت مسئله است ولی مگه زندگی ما چیه جز فرار کردن از این سختی‌ها؟ دارم فکر می‌کنم حتی دوست دارم با اختیار خودم به خودکشی فکر کنم که ببینم می‌تونم خودم رو از این فکر نجات بدم یا نه؟ اما خب از اون جایی که ریسک واقعا زیادی داره و اگه نتونم خودم رو قانع کنم برای زندگی،کاملا به فنا رفتم این کار رو نمی‌کنم. البته این که وقت و حوصله‌ش هم ندارم بی‌تاثیر نیست.

دیروز برای عکس گرفتن از خونه رفتم بیرون و همون‌جوری که دوست داشتم لباس پوشیدم. می‌دونم این کمی سطحی و ساده به نظر میاد اما برای من واقعا خوب و مهم بود و اگر شما می‌تونین شبیه خودتون از خونه برید بیرون، واقعا خوش‌شانسید. این واقعا عجیبه، حالم به طرز خیلی معجزه‌آسایی خوب بود و فقط دوست داشتم تا هرجا که می‌تونم و نفسم یاری می‌کنه بدوئم یا راه برم. احساس سبکی می‌کردم و ممکن بود هر لحظه حتی پرواز کنم از هیجان! حتی شاید بدم نمی‌اومد یک آشنایی، خانواده‌ای، دوستی، کسی هم در اون حال من رو ببینه و دیگه تموم بشه همه این دوگانگی‌ها! چون می‌دونی به هرحال من واقعا ترسوتر از اونیم که چیزهایی که باید بگم رو بگم یا نشون بدم و احمقانه است اما همه چیز توی زندگی من سپرده شده به دست زمان!!

حالا هم واقعا نمی‌دونم باید چی‌کار کنم، دوست دارم شجاع باشم و کارهای مهمی انجام بدم. سارا این رو گفت و بذارین من هم بگم «دوست ندارم یک معمولی جالب باشم!»، واقعا دوست ندارم و شما نمی‌تونین بفهمین این دوست نداشتنم تا کجا پیش رفته و چه قدر روی معمولی نبودن حساس شدم! دیگه داره واقعا اذیتم می‌کنه و من فکر می‌کنم در کنار کمال‌گراییم و اختلال سازگاریم، یک مشکل دیگه هم دارم که باعث این قضیه شده و اینهمه قدرت‌طلبم کرده! دیگه حرفی نمونده فکر می‌کنم جز این که واقعا دوست دارم از استاد تکاملمون حرف بزنم و درباره‌ش تعریف کنم اما هرکاری می‌کنم هیچ‌جوره نمی‌تونم به این متن ربطش بدم!! 

فلذا تمام:)

 

پ.ن1: دوستان بذارید بهتون تجربیاتم رو بگم. اصلا ایده خوبی نیست که همزمان که دخترید با یک دوربین و یک گوشی و یک هندزفری توی گوشتون، تازه اون هم وقتی دارید یک پوشش جدید رو امتحان می‌کنید، برید بیرون. جدی دارم می‌گم. حالا اگر رفتید بیرون هم یک موقعی که واقعا دیگه زیادی خلوته نرید. اگه باز هم رفتید، خیلی ماجراجو نباشید و به خیابون اصلی بسنده کنید لطفا:)

پ.ن2: چیه این تماس تصویری؟ بی‌خیال شین دو دقیقه بشینین سرجاتون:) من واقعا اون‌دفعه که بچه‌های دانشگاه زنگ زده بودن دنبال یک زاویه‌ای توی اتاقم بودم که چیزی ازش معلوم نشه و تمام مدت یک ساعته‌ش هم فقط حواسم به این بود که خیلی تکون نخورم که کاغذ دیواری و فرشم معلوم نشه! و تازه بچه‌ها پیشنهاد دادن یک‌بار تماس تصویری 14نفره با کل بچه‌های کلاس رو امتحان کنیم، که من یک نگاه «بشین تا من اون‌موقع آنلاین شم» داشتم بهشون! هردفعه هم که نگار زنگ می‌زنه یک لنز جدیدی، رژ جدیدی چیزی رو امتحان کرده و من فقط سریعا موهام رو گوجه‌ای می‌بندم که نفهمه شونه‌شون نکردم:/ اصل قضیه همون دوری و دوستیه. بشینین سر جاتون لطفا:))

پ.ن3: سارا توی کانالش یک آهنگی گذاشته که از وقتی دیدمش از شدت ناراحتی، گوشیم رو خاموش کردم! زیباترین و مقدس‌ترین آهنگ دنیا برای من رو گذاشته توی کانالش و 197نفر به‌ جز خودم و خودش قطعا می‌بیننش. من واقعا توی اهدای این یک آهنگ زیادی خسیسم، در کل چیزهایی که واقعا بهشون تعلق‌خاطر دارم و احساس می‌کنم برای خودمن.

پ.ن4: باید بعدا توی یک پست جداگونه درباره استاد تکاملمون صحبت کنم و توی یک پست هم TO DO LIST زیبام رو منتشر کنم. چون اگر این کار رو نکنم یک چیزی توی وجودم عمیقا ناراضی می‌مونه! :) 

ع.ن: شیخنا حافظ می‌فرمان:

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی/ دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو/ ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت/ صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

  • ۷ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۲۴
  • نورا :)

یک‌چیزی که هست اینه که من همین الان نیاز دارم با یکی حرف بزنم که فقط گوش کنه و به من حق بده، یک جوری که فکر کنم واقعا دقیق و حساب‌شده داره می‌گه.

و اوه بله عزیزم. مشاورهای ناموزون مرکز مشاوره شاید فقط به همین درد می‌خورن... فکرش رو بکن! تا حداقل یک ماه دیگه نمی‌تونم برم اون‌جا و قطعا دیوونه می‌شم اگه نرم پیششون! :|

 

+به پست قبل توجه لازم رو به عمل بیارید لطفا:) 

  • ۱ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۲۲
  • نورا :)