پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

"بسم رب المصطفا"


تمام زندگی م رو چند ماهیه که بر پایه دلتنگی بسته ام! سر که می زنم به وبلاگ قبلیم سید علی صالحی فریاد می زند:

" دشوار نیست
شما هم بگویید نور!
بگویید امید!
بگویید عشق!
آدمی چیزی شبیه بوی خوش باران است.... "

بعد بیشتر که میگردم پیش نویس هام رو پیدا می کنم تحت عنوان "نور عینی مصطفا..."
شاید به زودی همینجا منتشرشون کنم! حسرت هایی که شکوفا نشدن و نقطه هایی روشنی که تو زندگیم می دیدم و دوست داشتم به یه دوست بگم، شاید یه دوستی به اسم مصطفا... سراسر اون پیش نویس ها شادی بودن و خوشبختی محض :) یه یادآوری بود که چه جوری بلد بودم تمام مدت حالم رو عالی نگه دارم!

مصطفا میگه 
"من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتی ها را تحمل کنم، رنج ها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را برای دیگران روشن کنم..."

حرف های عجیب شهید را می نویسم چون می دانم در تمام این راه شلوغ و سخت و پر غوغا، باید هر لحظه یادم باشد که آرامش من یک وسیله برای موفقیتم نیست؛ بخشی از وظیفه ام است! و در نهایت اگر این راه را بی آرامش، بی یاد خدا و بی نظم توانستم بگذرانم -که بعید می دانم- تمام هدف، درست مانند اسکلتی پوچ و توخالی، روزی در تنهایی خودم پودر می شود. شاید از نظر بقیه بدرخشد و بالا برود اما خود می دانم مسیرم نه تنها نورانی نبوده بلکه خود جاده ی مردگان بود؛ قدم به قدم حرکت کردنم!
تا الان تقریبا 4 ماه، تنها چیزی که در روبه روی خود می دیدم اسکلت های باقیمانده از غذای لاشخوران قبلی این راه بود و از حالا به بعد که خروجی مسیر نور را یافتم، تقریبن 8 ماه وقت دارم که هم خودم را به عاقبت روشن رویایی م برسانم (به هرسختی که می خواهد باشد) و هم راه را برای دیگران روشن کنم! 


پ.ن1: نشستم تو مدرسه وقتی همه بچه ها خابن دارم اینا رو مینویسم:/ یه سریا هم دوووووورتا دووووورم نشستن از سال پایینیا و کلاس محیط زیست دارن! داشتن بررسی میکردن با این روند زندگیشون اگر همه آدم ها همینطوری ادامه بدن به چند زمین برای زندگی نیازه و تا کی میشه روی این زمین زندگی کرد!! بهترینشون و نرمال ترینشون دوتا زمین بود! یکی بود 23 تا!! دلم الحق که برای زمین سوخت... دغدغه های محیط زیستیم که پارسال براشون خودم رو کشتم دوباره سراسر وجودمو گرفت:))
+ببینید. خیلی دوستش دارم...

پ.ن2: مصطفا شهید مصطفا چمرانه که ارادتم بهش و کمک هایی که بهم کرده بی حد و حسابه:)

پ.ن3: ببخشید که وقت نمی کنم خیلی بنویسم و خیلی کامنت بذارم براتون! مطمئن باشید همه ش رو می خونم:) درست همون موقع هایی که فکر می کنم هیچ دوستی برام نمونده میام به اینجا سر میزنم و احساس خوشبختی محض می کنم از بودن شماها :)

پ.ن4: طوبای قشنگ کوچولوم رو بردن اردن! همینقدر دور... حتا باهاش حرف هم نزدم خیلی وقته!!
زیبا هم بیشتر از اون مدتی که طوبا و ام طوبا رو ندیدم، پیشم نبوده! و داییم اینا و پدربزرگم رو و جیم رو و همه رو خیلی وقته ندیدم! خیلی وقت... بهترین دوستم هم دیروز اومد مدرسه و فقط پنج دیقه تونستم ببینمش...:( دلتنگیا اینجوری صدبرابر میشه!

پ.ن5: این دختره سال پایینیم به جا اینکه فیلمشو ببینه زل زده به دمپاییم:/ منظورش اینه که برو دیگه ساعت مطالعه ت داره شروع میشه:دی

پ.ن6 : عنوان پست مصراع دوم یه بیتیه که تو تستای قرابت دلم براش رفت و خیلی ذوق زده شدم باهاش! البته مفهومش قناعت به فقر و محرومیت بود:// به هرحال! همینطوریش قشنگ بود:)) کل بیتش رو یادم نیس الان، میرم فلن تو سالن مطالعه چک میکنمش، شب میام مینویسم:دی
 این هم شعرش: چون زعفران، خزان من آمد بهار من/اکسیر شادمانی ما رنگ زرد بود

پ.ن7: مخلصیم والا:))
  • نورا :)

چند صد روز حرف قلنبه شده در گلویم... نه زبانش را دارم، نه واژه‌ش را...

کاش کسی بود که از چشم‌ها می‌خواند...

  • نورا :)