میخوام از انیشتین شروع کنم که منشا الهام من بوده. که فکرای گنده گنده م رو معنی و تجسمش رو برام به شکل یک دانشمند ترسیم کرده!
با زیبا قرار گذاشتیم به زندگی شخصیش کاری نداشته باشیم اما حتا تک تک حرکاتش که توی فیلم genius نشون داده برای من الهام بخشه. از تنوع طلبیش گرفته تا تلاش بی انتهاش صرفا برای دیده شدن و انکار نژاد و ملیتش و نفرت از تبعیض. آخ نفرت از تبعیض. میگن که خانوادهش رو نادیده گرفته که من میگم برای رسیدن به انیشتین موفق نیاز به قربانی بود و اون انتخاب جبریش همین بود! ممکنه شما پولت رو قربانی کنی، جایگاه اجتماعیت، پارتیت، دوستانت یا خانوادهت!
از اولین معشوقهش جدا میشه به این دلیل که رابطه داشتن با کسی که مکانیزم های فیزیکی طبیعت براش جذاب نیست، احمقانه س. چون خستهکننده ست دائما با کسی صحبت کنی که چیزی از علم حالیش نمیشه!
مثلن وقت هایی که چارلی مینوشت که با فلانی درباره فیزیک قرن بیستم حرف زده از حسودی میمردم. تمام پیش دانشگاهی مقیم دفتر میشدم تا با "بابا" درباره مرزهای علم بحث کنم. تابستون بعد کنکور راه افتادم تو سطح شهر دنبال کسایی که میدونستن از کدوم راه باید دنبال علم برن.
توی کلاسی که استاد داره با نهایت احساس میگه "علم رو پس بزنید و روحتون رو بیارید جلو تا سردمدارتون بشه"، علی مشهدی میگه "به نظرم کارهای دیگه مثل پزشکی، داروسازی یا هرچیزی که علم رو به کاربرد نزدیک میکنه اون قداست علم رو نداره. آدم ننگش میاد که وقتش رو صرف به دست آوردن درآمد کنه!" علی تو داشتی حرف های منو برای رد مهندسی میزدی. حرفایی که میگفتم و همه به چشم یه دیوونه که کاری از دستشون براش برنمیاد با ترحم نگاهم میکردن و ساکت میموندن! انیشتین یه جایی از فیلم داشت پسرش رو از سوق پیدا کردن به سمت مهندسی نهی میکرد. باهمین دلیل. با دلیل اینکه نمیشه علم رو در خدمت درآمد قرارداد. اون تیکه از فیلم رو ضبط کردم به همه دنیا نشونش دادم و حالا علی داشت تمام این جنگ ها رو بازگو میکرد. دوست داشتم علی رو محکم بغلش کنم و بشینم ساعت ها ازش درباره سلول ها و تکامل داروین بشنوم و بعد براش از حیرت انگیزی آمیختگی فیزیک و ریاضی صحبت کنم.
دقیقا همون لحظه یکی از دخترا گفت وای من داشتم افسردگی میگرفتم انقدر درس خوندیم و تکلیف نوشتیم! درس؟ تکلیف؟ من فهمیده بودم که توی دانشگاه دیگه خبری از این مفاهیم نیست! بهتره اسمش رو بزاریم دانش های جالب یا ناجالب! به هرحال نمیتونم این جور آدم ها رو تحمل کنم. یهو یاد تمام دخترای مدرسه افتادم. یاد نگار که هرجا پیش میومد رمان زرد اینترنتی تعریف میکرد. یاد جانی که گریه میکرد از این که باید درس بخونه. یاد مهدیه که تو هر موقعیتی شروع میکرد به تعریف خاطره از فامیلاش یا دوستای خواهرش. و بعد از همه این ها دلم برای ماریا تنگ شد و اینکه هروقت میدید حالم گرفتهست با یه سوال چالشی فیزیک یا شیمی میومد و با ساعت ها بحث کردنمون تا مدت ها شارژ میشدم. اما اون هم نمیتونه بحث کنه یا اثبات کنه یا لذت ببره از حس همنشینی با دانشمندا.
به هرحال. بعد از همه این حرفا. با این که بی حوصله م اما امیدوارم دوستای نزدیکی پیدا کنم از جنس دانشمندا. که البته اکثر بچه های کلاسمون هم همین جورین. بهتره که همین الان به سجده بیفتم و خدارو به خاطر این مرحمتش شکر کنم به جای غر زدن:))
- ۰ نظر
- ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۱