پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

سلام

این پست برای کنکوری‌هاست. برای آنه و مائده و استیو و گربه و گیلبرت و ستوده و تربچه که احتمالا دیگه سر نمی‌زنه به وبلاگش و برای همه کنکوری‌های دیگه‌ای که نمی‌شناسمشون! راستش از شهریور دوست داشتم یک پست کمکی براتون به ارث بذارم که احتمالا خیلی چیزهای بیشتری هم برای گفتن داشتم اما فکر نمی‌کردم تجربه‌های من خیلی هم تجربه‌های درستی باشن. اگر بخوایم طبق مشاوره‌های کلیشه‌ای پیش بریم برای من دقیقا یک چنین اتفاقی افتاده احتمالا:

اما الان دیدم که اکثر دوست‌هام کمی ناآروم و مشوشن. فکر کردم شاید وقت درستی برای منتشر کردن این پست باشه. به علاوه این که شاید واقعا چیزی از تجربیات داغونم بتونه کمکتون کنه، چون خب به هرحال به نظر، نتیجه خوبی داشته!

  • نورا :)

این پست ساعت ٠٣:٠٣ روز جمعه ١۵فروردین برای اولین‌بار منتشر شده و در آینده چندبار باز هم منتشر می‌شه:))

+ توضیحات بیشتر

 

١. یک‌ چیز زرد

 

٣. چراغ‌های شهر

* گل شبدر چه‌کم از لاله قرمز دارد؟ و چراغ‌های اتاق من چه‌کم از چراغ‌های شهر دارند؟ :)) [وقتی حال نداری از خونه بری بیرون و توجیه می‌کنی:)]

 

٢. آسمانِ صبح

*این عکس ساعت ٨ صبح گرفته شده و باید بگم تهران به خودش این حجم از صافی هوا رو ندیده بود :|

**می‌بینید اون خط‌های شبیه رنگین‌کمون رو توی رنگ‌های آسمون؟ همه‌ش به خاطر کم‌ کردن حجم عکسه. همین‌طوری لذتتون رو ببرین لطفا، چون کاری از دستم براش برنمیاد دیگه:دی

 

۴. کفش‌ها

* این عکس کاملا یک حوض و یک سری پسربچه که توش بازی کنند کم داره:)

**خواستم کفش‌هام رو با فوتوشاپ تمیز کنم، گفتم حالا چیه مگه؟ این منم با کفش‌های کتونی ناتمیز:))

 

۶. ضدّ نور

 

٨. چای

* اون چیزی که فکر می‌کردم نشد، واقعا نشد ولی به پاس اون همه تلاشم برای ثبت اون بخارها و برای اولین‌بار عکس گرفتن با ایزوی 1600 گفتم که بذارمش حداقل بی‌عکس نباشم:)

**من بهم ثابت شد که آدم عکاسی برنامه‌ریزی‌شده نیستم! نمی‌تونم یک‌سری شی رو بچینم و ازشون عکس بگیرم، باید اون سوژه اتفاق بیفته تا دوربینم باهام همکاری کنه!!

 

٩. عکاسی ازبالابه‌پایین (ای‌کاش هرگز ترجمه رو نمی‌سپردم به دست چارلی:/)

*این رو هول‌هولکی با گوشیم گرفتم اما واقعا حسش رو دوست داشتم، مخصوصا که واقعا زاویه سختی بود و گوشیم توی حدفاصل قفس و سقف به زور واقعا جا شد!

 

۵. ابرها

*شاید خیلی به نظرتون، «ابر» نیاد ولی من عاشق این ابرهاییم که شبیه پشمک کشیده شده‌ن:))

 

۱۰. نما از تراس

 

۱۱. مات ( خواهش می‌کنم بذارین باز هم از ترجمه چارلی تشکر ویژه به عمل بیارم:| )

 

۱٢. کتاب‌ها

 

١٣. الگو

 

١۴. از یک زاویه باز (low angle)

( به این کامنت چارلی رجوع شود:) )

 

١۵. از یک زاویه بسته (high angle)

[بچه‌ها بدویین بیاین می‌خوایم به چارلی کاپ ترجمه دقیق رو تقدیم کنیم:))] 

​​​​​​

 

١۶. سیاه و سفید

* قابل توجهه که من لنز تله ندارم، بنابراین کلا قابلیت زوم زیادی هم ندارم، بنابراین معمولا باید به سوژه‌ها خیلی نزدیک بشم و این یعنی من واقعا از همین فاصله با یک گربه چشم تو چشم شدم:)) که خواهشا این رو بذارین کنار این که من واقعا وقتی حیوونی در شعاع یک متریم باشه، دستگاه تنفسی و گردش خونم کاملا از کار میفته برای چند لحظه؛ جدی می‌گم :))

** یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیا برای من اینه که برم توی یوتیوب و فیلم‌های آموزش عکاسی نگاه کنم، چون خب پر از عکس‌های زیبا و ترفندهای کوچک ولی مهمن. به نظرم این ویدئو درباره عکاسی سیاه و سفید یکی از بهترین‌ها بود.

 

١۷. عشق

 

١٨. بافت

 

١٩. یک گوشه

 

۷. نوردهی طولانی

* از قدیم می‌گفتن یک چیزی. «دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!» خلاصه که همون:)

 

۲۱. اسباب‌بازی

 

۲۲. خیلی رنگارنگ

 

۲۳. یک چیز سبز

*با عرض معذرت از عزیزان روزه‌دار:))

 

۲۴. انتزاعی

 

۲۵. بعد از تاریکی

*طلوع خورشید رو زیر همین درخت نگاه کردم و باور کنید یکی از رویایی‌ترین صحنه‌هایی بود که دیدم:)

  • نورا :)

گوشیم رو گذاشتم روی حالت هواپیما که دیگه برم بخوابم و در آخرین لحظه، چشم دوختم به قفسه کتاب‌های دانشگاهم که با چه ذوقی واقعا دوست دارم که پر بشه از کتاب‌های زیبای مرتبط با رشته‌م. در واقع انگار یکهو شوق اون روز که رفتم از IBB* کتاب شیمی آلی قطور زبان اصلی رو امانت گرفتم توم زنده شد و من رو کشوند پای لپ‌تاپ تا بنویسم از این احساس درونی که زیبا بود و دوست داشتم که ماندگار بشه.

می‌دونین توی مصاحبه‌های بانوچه با بلاگرها، یک سوالی هست که کمی برای من گنگه و توی همه مصاحبه‌ها همش دنبال اینم که جواب این سوال رو پیدا کنم. «به هدفت از وبلاگ‌نویسی رسیدی؟» و خب واقعا داشتم فکر می‌کردم من هدف خیلی خاصی رو دنبال نمی‌کنم که مثلا معیار درستی داشته باشه! صرفا این طوریم که من به یک محیط زیبا و راحت نیاز دارم که گرم و صمیمی باشه و دوست‌های خوبی هم داشته باشم، یک جایی که بشه توش کمی زندگی باکیفیت‌تری رو تجربه کرد و مثلا این چه جوریه؟ من باید بگم چون از این‌جا 4تا دوست جدا جذاب توی دنیای واقعی پیدا کردم، موفق شدم یا این که می‌تونم این‌جا راحت بنویسم، 20 امتیاز مثبت برام درج می‌کنه؟ نمی‌دونم کاش مثلا یکی از این بلاگرهای محبوب هم در جواب می‌گفت: «هستیم دیگه دور هم! خوش می‌گذره:)» به هرحال داشتم فکر می‌کردم سارا یک کارکرد جدید برای وبلاگش پیدا کرده و اون هم این که برنامه‌های سال جدیدش رو این‌جا می‌گه که به نظرم واقعا خوبه و من هم دوست دارم که بگم.

البته من برای این ترم چندتا هدف تعیین کرده بودم که یکیش این بود که هرکتابی نیاز داشتم بگردم و ببینم آیا نسخه‌ای ازش توی IBB هست یا نه، چون یک‌بار هم فکر می‌کنم گفتم - این‌جا نه! به یک دوست- که انگار IBB بهشت دانشمندهاست به پاس زحمات بی‌دریغشون:) و یک بار هم همون موقع حذف و اضافه تصمیم گرفتم درس‌های بیشتری رو توی دانشکده فیزیک بردارم چون خب از استادها و دانشجوهاش خوشم میاد و اون‌جا تنها دانشکده علوم‌پایه‌ایه که نورهای گرم و زیبا داره و می‌دونین این ترم من حدودا 6 ساعت در هفته و دوتا از ناهارها رو می‌تونستم توی دانشکده فیزیک باشم که خب احتمالا هم آخرین شانسم بود برای حضور توی اون دانشکده زیبا. یا مثلا تصمیم داشتم با علی مشهدی هم‌گروهی آزمایشگاه تجزیه باشم و واقعا سعی کنم که خودم باشم توی آزمایشگاه و سبک خودم رو پیدا کنم، چون این رو توی همون یک جلسه‌ای که داشتیم از علی یاد گرفتم. حالا خیلی هم مهم نیست ولی تصمیم داشتم همایش‌های بیشتری رو شرکت کنم و سارا رو با خودم ببرم اون همایش توسعه فردی بی‌نظیر دانشکده پزشکی. حتی فکر می‌کردم با کمی بیشتر گشتن توی دانشکده پزشکی می‌تونم دوست‌های عرب فوق‌العاده‌ای پیدا کنم و می‌خواستم برم توی دانشکده موسیقی و از نگار پیانو یاد بگیرم و برم یک سر دانشکده تربیت‌بدنی تا ببینم تیم‌های ورزشیشون تا چه حد پذیرای من هستن.

حالا من واقعا این دوماه زندگی خاصی نکردم و نمی‌خوام از این به بعد با همه این‌هایی که فکر می‌کردم و نشد، وقت بگذرونم! پس بذارید چشم‌انداز جدیدی رو خدمتتون عارض بشم :دی

اولا که باید کمی مینیمالیست دیجیتال بشم ( که هری کلی درباره‌ش توضیح داده این‌جا). نه به خاطر این که خوب نیست و این حرف‌ها، صرفا چون دیگه من خیلی اعصابش رو ندارم و در همین راستا برنامه اینستا رو از روی گوشیم حذف کردم و فکر می‌کنم خوب باشه که فاصله بین چک کردن‌های وبلاگ و تلگرامم رو هم بیشتر کنم تا هردفعه ناامید و دست‌خالی ازش برنگردم. از طرف دیگه دوست دارم دوباره جزء و کل رو بخونم و مطمئن بشم که کل شکوهش رو درک کردم و خب یک طورهایی باید به عین پیام بدم و از دلش دربیارم بی‌معرفت بودنم رو و باز هم باهاش بحث‌های عجیب و غریب بکنم. بذارید این رو بگم که دیشب داشتم به ماریا از روابط از دست‌رفته‌م می‌گفتم و این که شاید حتی خیلی‌هاشون برای من خوب بوده باشه و الان نبودنشون کاملا باب میلم باشه ولی این باعث نمی‌شه من عمیقا احساس ناراحتی نکنم وقتی بهشون فکر می‌کنم. و نمی‌دونم می‌خوام کمی در این حوزه هم مینیمالیست بشم و کمی ذهن و دنیام رو از یک سری‌ها خالی کنم! موفقیتم این بوده که تونستم کمی، فقط کمی باشگاه رو بیارم به خونه و فکرش رو هم نمی‌کنید اما ورزش کردن با مامانم و زیبا اون‌قدرها هم غیر اصولی و مسخره نیست، یعنی حتی گاهی کاملا سخته. و خب من تا الان خیلی توی چالش شنا و دراز نشستم نتونستم خوب عمل کنم و هنوز نمی‌تونم محکم و استوار 50 تا شنا پشت هم بزنم و می‌دونین باید بتونم به جایی برسم که صدتا شنا و صدتا درازنشست در روز بزنم که این کمی دوره ولی بی‌نظیره. و بذارید این رو بگم، امروز پیشرفت پلانکم رو اندازه گرفتم و تونستم از دفعه آخری که توی باشگاه پلانک رفته بودم 2دقیقه و 37ثانیه بیشتر روی دست‌هام بایستم که این عمیقا خوشحالم کرد. و دوست دارم بیشتر فرانسوی بخونم و باید هرروز یک ساعت از وقتم رو به هرحال بذارم، چون خب این زبون برای من کاملا یکی از بهترین زیبایی‌های دنیا به حساب میاد. از این‌ها بگذریم من اصلا پست رو برای یک چیز دیگه نوشتم. (که خب احتمالا طبق حدسیات من، از حرف‌های تکراری من درباره نورهای دانشکده فیزیک و پیانوهای دانشکده موسیقی خسته شدین و دیگه اصلا به مقصود اصلی پست نمی‌رسین!)

ببینید امروز مثل خیلی‌وقت‌ها توی گروهمون دعوا شد سر چیزهای سیاسی. و من اون‌جا عمیقا احساس کردم دوست ندارم مثل محمدحسین بی‌سواد باشم و مثل آرش، متعصب و کور! دوست دارم حقایق واقعا زیبای زیستی رو بدونم و درس‌هام رو بخونم چون این واقعا مهمه. خب من دوست ندارم از این دانشکده پر پتانسیل فقط یک «مدرک» داشته باشم. می‌فهمین که؟ حالا فعلا اطلاعات اضافه و رجوع پی‌درپی به مقالات بمونه برای مراحل بعدی:) و از طرفی دوست دارم یک دید خیلی باز مثل الهام داشته باشم و مثل سارا از وقایع تاریخ علم مطلع باشم و مثل علی پیگیر باشم. حالا فردا فعلا صبح زود بیدار می‌شم و سعی می‌کنم به برنامه ماورایی که نوشتم عمل کنم و یک گزارش کوتاه از روزم بنویسم که چه کارهایی کردم و برنامه فردام رو هم بریزم و خدا می‌دونه که اون‌وقت ممکنه چه‌قدر از خودم خوشم بیاد:))


*IBB stands for Institute of Biophysics & Biochemitry

 

پ.ن: بذارید پ.ن پست آخر سارا رو براتون بذارم چون دقیقا همینه چیزی که می‌خوام بگم:)

"چیز دیگه‌ای که هست، اینه که من می‌دونم و کاملا موافقم که چیزهایی شبیه به این صحبت‌هایی که الان کردم، به شدت مهمه و این لحطات در هر صورت زندگی مائند و باید هدف‌مند باشند و فلان و بیسار. ولی در هر صورت، همون طوری که زهرا یک بار گفت، چیزهای کمی توی زندگی هستند که عمیق‌تر و مهم‌تر از مکالمات نیمه‌شبی باشند که وسطشون مجبوری سرت رو توی بالش فرو کنی، چون ممکنه که با قهقهه‌ات کل خونه بیدار بشند. کلش اینه که حواست باشه که کل زندگی‌ت، توی ساعت مطالعه، ورزش و چیزهای خسته‌کننده خلاصه نشه."

و این که سارا! واقعا ورزش خسته‌کننده در معنای boring نیست! بهش این جفا رو نکن لطفا:))

پ.ن 2: دارم سعی می‌کنم کمی برنامه‌ریزی‌های کاغذیم رو دیجیتال کنم و بهشون متعهد باشم. می‌دونین این دیجیتال‌ها واقعا خیلی بدقلقن و می‌شه راحت‌تر ازشون فرار کرد.

پ.ن3: من یکی از مهم‌ترین تصمیم‌هام رو فراموش کردم، می‌خوام کمی Nerd بشم و بتونم خوب و مفید توی اینترنت بگردم. باید بلد باشم چه‌طوری سرچ کنم و چه‌طور توی سایت‌ها گم نشم! و محض رضای خدا، چرا این‌قدر آهنگ‌های زیبای عربی دست‌نیافتنی‌ن؟ :(

ع.ن: یک روز یک دوست عزیزی آهنگ عنوان پست رو برام فرستاد و من بهش گفتم باید چندبار بهش گوش بدم تا ازش خوشم بیاد. درست مثل این که باید چندبار به همه این‌ها فکر می‌کردم تا مطمئن بشم دوستشون دارم. اگر مثل میماجیل قرار بود پست‌های شنیدنی بذارم حتما این دفعه این آهنگ، زیرمتن بود:)) [اومد گفت دوست عزیز کیه؟ من چارلی‌ام! آخرالزمان شده والا. به دوست‌هامون احترام می‌ذاریم هم ناراحت می‌شن:-"]

  • ۳ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۲۸
  • نورا :)

«صرفا برای این‌ که تعاریفتون از زیبایی تغییر پیدا کنه»٢ :))

یانی امشب یک اجرای زنده برگزار کرده بود که همه چیزش شبیه یک رویا بود. همه‌چیزش. از اون پنجره‌های بلند تا نور گرم که وارد خونه ‌شده بود، اون کنج، یک پیانوی مشکی و بازتاب رقص دست‌های یانی. دیوانه‌کننده است:))

+ لینک اجرا در Youtube

 

پ.ن: خودم می‌دونم. ولی بیاین از حواشی سرمایه‌داریش بگذریم و کمی لذت ببریم:) وگرنه این فیلم جز حرص خوردن چیزی نداره از اون جهت:/

  • ۲ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۳۳
  • نورا :)

امروز فر موهام خیلی زیبا شده و من از صبح که بیدار شدم دارم هر یک ربع یک بار یک عکس از خودم می‌گیرم و بعد از خودم می‌پرسم خب چرا؟ و صرفا می‌گم به ده سال دیگه فکر کن که ممکنه دیگه هیچ‌وقت فر موهات قشنگ نباشه! این بیشتر شبیه اینه که نمی‌خوام با این واقعیت مواجه شم که خب آدم‌ها گاهی نیاز دارند دوربین جلوی گوشیشون بیشتر از دوربین پشتش کار کنه و وقتی به هاردشون سر می‌زنن لااقل عکس‌هایی که از خودشون دارن به اندازه یک درصد عکس‌هایی که از در و دیوار شهر گرفتن برسه! نه که فکر کنید از واقعیت فرار می‌کنم، نه! این موضوع نسل بشره!!

یک موقع‌هایی واقعا ناراحتم و احساس عذاب وجدان رهام نمی‌کنه، چون می‌دونین من خودم رو مامور این می‌دونم که واقعیت‌ها رو به آدم‌ها تذکر بدم.

یک بار که زیبا داشت درباره یک پسری صحبت می‌کرد، من فقط یک سری شوق و ذوق دیدم و یک طوری با زبون اشاره به خدا فهموندم که من واقعا علاقه دارم این عشق رو توی چشم‌های زیبا همیشه ببینم، اگر این راهشه، پس انجامش بده لطفا! و چندماه بعدش اون پسر با گل و شیرینی دم در خونه‌مون بود، چون من دعا کرده بودم؟ نمی‌دونم. من فقط به واقعیتی اشاره کرده بودم که زیبا از روبه‌رو شدن باهاش فرار می‌کرد.

یا مثلا حدود دوسال پیش من به خودم گفتم خب زهرا ببین. قضیه این نیست که تو مسئول نجات آدم‌ها باشی. وقتی ازت می‌خوان که کمکی نکنی و دست روی دست بذاری، خب همین کار رو بکن! و می‌دونین من فقط به خودم گفتم: «درسته که تو به این آدم واقعا حس بدی داری اما فقط کمکی که از دستت برمیاد اینه که "خواهر شوهر" نباشی تا واقعیتی که می‌بینی به وقوع نپیونده!» و من نبودم. واقعا نبودم اما چرا نباید واقعیت فقط به وقوع بپیونده و سر جای خودش باشه؟

می‌دونین؟ همه چیز سیر منطقی‌ای داره و من پتانسیل خاص و زیادی برای دیدن واقعیت ندارم. صرفا این جوریه که نمی‌خوام بذارم آدم‌ها ازش فرار کنند!

یک‌بار که به خاطر مودی بودن نگار عصبانی بودم مثل همیشه، رفتم و به ماریا پیام دادم که «غیبت کنم؟» و اون این جوری بود که «اوه! نه! گناه کبیره!» و من واقعا نمی‌فهمیدم. اگر تو به من بگی که فلانی و بهمانی این کار رو کردن ولی اسم غیبت رو روش نذاری اون‌وقت دیگه غیبت نیست؟ انگار می‌ره زیرمجموعه غر و درددل و این‌چیزها ولی خب مهم فقط اینه که من گناهی مرتکب نمی‌شم! واقعیت اینه که ما شب تا صبح و صبح تا شب داریم غیبت می‌کنیم جانم و محض رضای خدا فقط واقعیت رو ببین لطفا!!

یا اون بار که بهت گفتم ببین من واقعا نمی‌دونم بهت کششی دارم یا نه (در واقع منطقا اصلا ندارم!) و واقعا نمی‌دونم که بعدا قراره از کی واقعا بیشتر از تو خوشم بیاد؟ ولی این حرف‌هایی که تو به من می‌زنی رو هرکس ببینه تقریبا مطمئن می‌شه که من و تو دوتا دختریم که باهم توی رابطه‌ایم و ساعت‌ها برات توضیح دادم که نه که بگم این بده یا ممنون محبت‌هات نیستم ولی صرفا باید با این واقعیت رو به رو می‌شدی. و تو هم ساعت‌ها لرزیدی چون خب اسم همجنس‌گرا کمی سنگینه ولی خب اگر واقعیته، پس هست و باید قبول بشه.

و دیشب به چارلی گفتم که عکسش واقعا خاص نبوده و چرا؟ و گفتم که نمی‌خوام توی فضای بلاگ بگم این واقعیت رو چون شاید بقیه‌ای باشن که این رو "حسودی" برداشت کنند و من الان پشیمونم. یک جورهایی توی بهتم از خودم که از کی تا حالا قضاوت‌ها برام مهم‌تر از واقعیت‌ها شدن؟

خوندن پست‌های جدید جولیک عمیقا راضیم می‌کنه، باهاشون اشک می‌ریزم، قلبم وایمیسته، دلم می‌ریزه، وحشت می‌کنم و گاهی خودم رو بغل می‌کنم ولی نهایتا چیزی که می‌مونه یک احساس افتخاره و این که این دختر واقعا لیاقت همه‌چیزهای خوب رو هم‌زمان داره، همه آرزوهای خوب و کوتاه و بلندمدت برای جولیک چون قویه و چون می‌دونه واقعیت از چه جنسیه و داره درکش می‌کنه و نمی‌ترسه و می‌گه اون‌ها رو. فریادشون می‌زنه چون این‌ها واقعیتن و مگه ما چه‌قدر فرصت داریم برای درک و ابراز این‌ها؟

و من فکر می‌کنم مهم‌تر از همه اینه که توی این نوزده سال توی این خونه بودنم، حس‌هایی رو داشتم از بی‌اعتمادی بهم که خب همیشه فکر می‌کردم صرفا این‌ حس منه و اشکالی نداره که توی یک خونه پنج نفری گاهی حس کنی چیزهایی به تو گفته نمی‌شه، چون خب کاملا منطقیه که گاهی از دستشون در بره. توی زیست‌شناسی یک اصلی هست که می‌گه اگر برای طولانی‌مدت نتونستی یک مثال نقضی برای یک فرضیه پیدا کنی اون فرضیه برای تو تبدیل به یک تئوری می‌شه، فقط برای خود آزمایشگر. و من الان دقیقا همینم! این حس با این دوماه خونه بودنم و همزمانیش با سه ماه بلای آسمانی اخیرمون برام تبدیل به واقعیت شده. نه فقط چون مدت طولانیه که مونده بلکه چون شاهدها زیادن به هرحال. و خب من قبول کردم، دخترم، کوچک‌ترین فرد خانواده ام و بیشتر اوقات هم توی اتاقمم و به طور کلی آدم کم‌حرفی به حساب میام و خب همه این‌ها می‌تونن دلایل محکمی باشن برای قابل اعتماد نبودن و مهم نبودن حرف‌هام و نظرهام توی خونه. فقط می‌دونین انتظارش رو نداشتم که درباره خودم هم اگر قراره حرفی زده بشه، به من گفته نشه! من همین دو روز پیش وقتی داشتم سعی می‌کردم با موچین ابروهای مامانم رو مرتب کنم، شنیدم که بابام داشت به زیبا می‌گفت «وسط همه این بدبختی‌ها، امروز فلانی اومد دفترم و خواستگاری کرد، اون هم برای زهرا! بهش گفتم ما هنوز به پیشنهاد اون دو نفر قبلی فکر هم نکردیم ولی چشم مطرح می‌کنم!» و من فقط خودم رو زدم به کری و دیدم که چند لحظه نفس مامانم متوقف شد از ترس این که من حرف‌های مهمی رو شنیدم احتمالا! شبش رفتم چسبیدم به شوفاژ و خودم رو توی فضای یک متر و بیست سانتی اونجا به زور جا کردم و فکر کردم دوست دارم تا صبح گریه کنم! نه چون کسی از من خوشش میاد و به من نگفتن. این واقعیتیه که من طبق تجربه‌ای که از ام‌طوبا و زیبا با ترکیب یک خانواده مذهبی نسبتا سنتیِ نسبتا مدرن داشتم، می‌دونستم که احتمالا خروج از مدرسه برای من همانا و خواستگاری‌های بی‌معنی و بی‌هدف همان! من حتی واقعا خوشحال شدم که نیازی نیست با این‌ها سر و کله بزنم و خودم رو مشغول کنم! صرفا اذیتم می‌کرد که این حس واقعی من دیگه حس نیست و من چه کاری از دستم برمیاد برای تغییر این واقعیت؟

و فکر کنم همین دیگه چون واقعا این دفعه اصلا تواناییش رو ندارم که محتوای این پست رو به استاد تکاملمون ربط بدم که کمی ناامیدکننده ست ولی اشکالی نداره:)

 

ع.ن: شیخنا این‌دفعه می‌فرمان:

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم / به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم

در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود / گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم

  • ۳ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۰۷
  • نورا :)