پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۱۶ مطلب با موضوع «Daily UT» ثبت شده است

تقریبا همه بچه‌های ورودی زیستمون برای من دور و مسخره و سطحی‌ و اهل عیاشی و این‌هان. یک مدل عجیبی از افراط و تفریط. یک‌جورهایی غرق نشدن توی مطالب، راحت گذشتن و برنامه‌ای برای آینده نداشتن توی چهره‌شون می‌بینم. نمی‌دونم شاید هم اشتباهه. به‌هرحال من یک ترم یک درس سه‌واحدی مهم و بسیار اعصاب‌خردکن باهاشون گذروندم و خب توی این‌ یک ترم نظرم عوض نشد:) می‌دونی؟ بیشتر این‌طوری گذشت که من با کسی ارتباطی برقرار نمی‌کردم تا خود طرف نمی‌اومد طرفم. یه‌ذره احمقانه‌ست اما من این‌طور بودم. چیز دیگه‌ای که درباره زیستی‌ها ازش خوشم نمیاد اینه که خودشون رو کوچک و ضعیف می‌بینن و دوست‌داشتن هرطوری شده با ما بیوتکی‌ها (که واقعا خیلی عادی‌ایم:/) ارتباطی برقرار کنند یا دوست بشن. و خب من با اون‌همه دوری و نچسبی‌م هم جز بیوتکی‌ها به حساب میام و از این قاعده تا حدی مستثنا نیستم! اما باز هم با این ارتباط‌ها اتفاق جدیدی برای فکر من نیفتاد.

اما شبنم فرق داره. اول نمی‌شناختمش و توی گروه حل‌تمرین حرف‌های بامزه‌ای می‌زد، جواب کسایی رو می‌داد که جوابشون رو کسی نمی‌داد و می‌خندید. خیلی چیزها رو جدی نمی‌گرفت و صمیمی‌ بود. اما عکس‌هاش رو که می‌دیدم انگار توی کلاس تا حالا به چشمم نیومده بود. مثل من کلاس رو جدی نمی‌گرفت و از حرف‌هاشون فهمیدم چندبار مثل من بعد از حضور و غیاب یواشکی از کلاس خارج شده:) البته فکر نمی‌کردم اگر ببینمش ازش خوشم بیاد. یک روز که سرکلاس ریاضی داشتم یکی از پست‌های همین وبلاگ رو می‌نوشتم و تقریبا ته کلاس نشسته بودم، یکی از پشت‌سر زد روی شونه‌م و یه کاغذ انداخت جلوم. روش نوشته بود «پوزیشنت رو تغییر نده ;)». برگشتم نگاهش کردم و بله شبنم بود:) و داشت سعی می‌کرد بخوابه:)))

خب شبنم باهام صمیمی بود در حالی‌که حرفی نمی‌زدیم، هنوز هم نزدیم. حتی یک‌بار هم سر کلاس باهاش نقطه‌خط بازی نکردم در حالی که هزاربار این‌ کار رو با متینا انجام دادیم. با هم درباره بچه‌های مسخره صحبت نکردیم و با هم به استاد ریاضی‌مون فحش ندادیم.

این دختر واقعا عجیبه. خیلی خیلی خیلی زیباست. رفتار خوبی داره، لبخند جذابی‌هم. بامزه‌ست، قدش بلنده، مدل خوبی لباس می‌پوشه، موهای نرم و بلندی داره و خب به نظرم این آدم برای اون پسرهای مسخره زیستی باید جذاب باشه. من خیلی دیدمش با بچه‌ها، توی لابی پردیس علوم یا بوفه، توی کتابخونه یا حتی سلف، هردفعه هم با یک دختر جدید داشته با ذوق و شوق حرف‌هایی رو می‌زده و می‌شنیده اما یک‌بار هم تا حالا با یک پسر ندیدمش. نه عزیزم. فرضیه این‌که کلا ارتباطی خارج از این چارچوب‌ها با دخترها داشته باشه یا از چنین دوستی‌هایی بترسه تماما رده. نمی‌خوام بگم این مهمه اما جذاب‌ترش کرده به‌واقع.

یک روز که برای اعتراض ریاضی رفتم دانشگاه با یکی از دخترها نشسته بود توی لابی پردیس و تا من رو دید بلند سلام کرد و پاشد بغلم کرد. موهاش رو قرمز کرده بود. بهش گفتم  «ترم جدید رو داری با قدرت شروع می‌کنی:) خبریه؟» خندید و گفت ترجیح می‌دم فعلا آدم‌های بیشتری رو بشناسم تا یکی رو اونقدری بشناسم که حالم ازش به‌هم بخوره.

قضیه اینه که دوست دارم بدونیم که گرم بودن و جوگیر نبودن واقعا مهمه. می‌دونی من دوست دارم تو ذهن خیلی‌ها به خوبی ثبت بشم و شبنم این‌طوریه. زهرا باید بدونی که سخت نگرفتن اون‌قدری جذابه که ممکنه واقعا آدم‌ها رو درگیرت کنه، مثلا دختری که هم‌رشته‌ایت نیست و باهم تا حالا دوستی خاصی نداشتین و دختر بی‌چاره فردا از ١٢٧صفحه کتاب شیمی‌آلی کوییز داره و فقط ٢٧ صفحه‌ش رو خونده و حتی به تمرین‌هایی که باید برای ریاضی تحویل بده، اصلا نگاه‌ هم ننداخته. می‌دونی برا من واقعا خوش‌حال‌کننده‌ست که یه پست از وبلاگ کسی درباره‌م نوشته بشه حتی اگر خودم ندونم :)

  • نورا :)

اول باید بگم که این‌دیگه آخرین آدرسیه که عوض می‌کنم قول می‌دم. در واقع به طرز احمقانه‌ای پتانسیل دور‌ موندن از این فضا رو ندارم!

1

بله با گونه‌ای مواجهیم که به عمیق‌ترین خوددرگیری‌ها مزین شده! و اون کسی نیست جز علی مشهدی:)

خب یه روز که گوشیم دست ماریا بود و داشت توی گروه کلاسمون می‌گشت بهم گفت این پسره چشه؟ و با هم یه الگوریتم خیلی خیلی عجیب و احمقانه براش کشف کردیم. مثلا فرض کنین من یه اطلاع‌رسانی مهم تو گروه کردم و بعدش همه اومدن حرف زدن و وقتی که ایشون می‌خواسته اظهار نظر کنه به بی‌ربط‌ترین پیام‌ها ریپلای کرده و جواب من رو داده اما خواسته خدایی نکرده دست روی پیام من نبرده باشه! به ماریا گفتم نه بابا الکی بزرگش نکن، من که کاری به کارش ندارم! و بله دقیقا ۵ بار رو نشونم داد که همین اتفاق افتاده. یا مثلا یکی از پسرها هست که به محض این‌که حرفی می‌زنه، جناب علی مشهدی علی‌رغم سکوت حداکثری‌ش توی گروه میاد به پیام این بنده‌خدا ری‌اکشن نشون می‌ده و در اغلب اوقات هم صرفا خنده‌ای چیزیه. و چندبار هم این‌جوری بوده که زده به سرش و برخلاف عادت همیشگیش داشته تو گروه یک‌سره حرف می‌زده و تا من جوابش رو دادم دیگه سکوت پیشه کرده:|

حالا از همه این‌ها می‌خوام بگذرم. عجیب‌ترینش این بود. متینا خیلی از نمره شیمی عمومی‌ش ناراحته و دائما داره توی‌ گروه یا به من غر می‌زنه اما هیچ‌وقت براش سوال نبوده که من چند شدم. یهو یه‌روز خیلی اتفاقی اومد پرسید تو چند شدی؟ و گفتم نمره‌م رو. آخرش گفت من به این علی‌مشهدی(در واقع فامیلیش رو گفت!) گفتم تو هم خیلی خوب نشدی احتمالا! دیگه منم پیگیر که منظورت چیه؟ گفت نمی‌دونم یهو بهم پیام داد که ازت بپرسم چند شدی:|

جل‌الخالق:|

2

من هنوزم دوست دارم رهام رو بکشم ها! :) کی میاد کمکم؟

3

بله در ترم آتی شاهد غر زدن بنده از مقادیر کثیری از انواع و اقسام آزمایشگاه‌ها خواهید بود:) [ و اگر براتون جالبه تنها تصمیمی که براشون دارم اینه که با علی مشهدی و رهام و مریم هم‌گروهی نباشم:| ]

البته فکر می‌کنم به عنوان کسی که انتخاب واحدش توی رند اول کل دانشگاه بوده گند‌های اساسی زدم:) مثلا با استادی اندیشه برداشتم که تا روز دوم هنوز فقط ۶ نفر باهاش برداشته بودن:دی

4

باز خوبی‌ش اینه که از دست اون مرتیکه روانی نجات پیدا کردم و دیگه ریاضی2 م با اون نیست!! فکر کن نشسته با خودش گفته خب من که از بچه‌های کلاس اینا جز دو سه نفر بدم میاد بذار به همشون از دم 16 و 15 بدم حالشون جا بیاد دیگه واسه من شاخ بازی درنیارن:) به به:)

امیدی به معدل بالای این ترمم نیست حقیقتا!

5

من ورودی جدید بودن رو حقیقتا دوست دارم و نمی‌خوام این ترم حتی شروع شه که بعدش بخواد تموم شه و بعدترش بخوان ورودی‌های جدید بیان!

تازه یکی از بچه‌های کنکوری مدرسه روی میز‌ش به عنوان هدف نوشته بود بیوتکنولوژی تهران! آه. می‌خواستم برم بزنم رو شونه‌ش بگم داداش دمت گرم:|| ولی بی‌خیال جان جدت:/

 

پ. ن1: تو خونه این‌جوری شدیم که یکی یه چیزی می‌گه همه یک ربع زل می‌زنیم به پرده روبه‌رومون. و بعد از یک‌ربع بالاخره یکی یه جوابی بهش میده و دوباره یک ربع بعدی خیره موندن انتظار ما رو می‌کشه:دی

پ. ن2: خب عزیزم گرچه دلم برا خودمون بودن تنگ می‌شه اما سفره چهارنفره آرامشش به مراتب بیشتره اما سفره پنج‌نفره دوست‌داشتنی‌تره:) و آه و امان از سفره‌های شش‌نفره. واضحا حوصله سربرن:|

  • نورا :)

واقعا امیدوارم اون روزی که برای خودم کسی شدم، بگم همه اینا به خاطر یه مقاله طولانی مزخرفی بود که درباره برنولی ترجمه کردم و یه گزارش‌کار اضافه ای که به اجبار نوشتم. وگرنه واقعا نمی‌تونم هضمش کنم که چرا وقتی همین الان رسیدم خونه، باید صدبرابر مریم کار کنم و نمره رو تماما باهاش شریک شم. شاید شریک هم نه. باید تقدیمش کنم فقط! اونم در چه شرایطی؟ وقتی دقیقا ۵ونیم فصل از کمپبل و ۶فصل از پتروچی عقبم و ترم دو روز دیگه تموم میشه و وسط ابروهام هم دراومده و حتا نمیرسم دست به موچین ببرم! همینقدر آشفته، همینقدر کلافه! جانم تو که میگی تو خوابگاه دکترا بودن گرچه خوبه اما تا حد زیادی حوصله سربره خب مقاله رو ببر و در اوقات فراغتت ترجمه‌ش کن:)

 

پ. ن1: اینجا نوشتن چرا انقدر برام سخت شده؟ شاید راست میگه! نباید به مخاطب چشم داشته باشم!

پ. ن2: احساس میکنم عنوان مطلب رو باید بذارم بیوی تلگرامم یا باکس توضیحات همینجا:) تا اینجا چی کشف کردم؟

بیماری١: ناتوانی در نه گفتن!

بیماری٢: ناتوانی در عدم غر زدن!

بیماری٣: ناتوانی در سکوت در هنگام بی‌ثباتی روانی و بالا آوردن گندهای متعدد در این باب!

بیماری۴: ناتوانی در شروع صحبت، ادامه دادن صحبت و پایان دادن به صحبت!

  • نورا :)

1

می‌خواستم امروز صبح پست بنویسم که "از همه همکلاسی‌هام به‌جز سه چارتاشون متنفرم و چرا؟" ولی مهسو برام یه فایل فرستاد که از نظر آسترونومی تو یه موقعیت خاصی قرار داریم که همه انرژی‌ها نزدیک زمینن و هر 320 سال یه بار این اتفاق میفته که نپتون و پلوتو تو خونه هاشون همدیگه رو ملاقات کنن!! پس سعی کنین فقط به آرزوهاتون فکر کنین چون سرنوشتتون تا ده سال دیگه توی همین سه روز رقم می‌خوره:) خب با خودم فکر کردم هیچ تاریخی یا سندی توش اعلام نکرده فلذا میتونم تا ده سال دیگه هر سه روز یه بار برای خودم پخشش کنم تا سعی کنم واقعا آرزوهام رو بسازم:)

پس فقط در این حد میگم که من هرکاری هم بکنم نمیتونم یه روزایی به ماهان و رهام نفرت نورزم:))

دیروز تو اتوبوس به دلارا گفتم می تونم رهام رو بکشم:) گفت منم میام کمکت هروقت خواستی این کارو بکنی! یه دفعه علی از دو ردیف جلوتر گفت قبل اینکه تو کاری بکنی من و محمدرضا خاکش کردیم!

و نمیدونم دقیقا چطور صدای محمدمهدی درباره ماهان دراومد و ایندفعه از جای جای اتوبوس داشتن نقشه قتل ماهان رو می کشیدن!

حداقل اینکه میدونم 13نفر تو کلاس ازم بدشون نمیاد مایه دلگرمیه.

ولی فکر کردم یعنی چطوری پشت سر من حرف میزنن؟!

2

وقتی داشتیم از گروه می‌رفتیم سمت دانشگاه، درست وسط پیاده‌روی قدس متینا بهم گفت چرا همیشه انقدر با عجله راه میری و محکم بغلم کرد! حقیقتا عجیب بود برام خیلی. مخصوصا که جمله‌ش چندان هم بار عاطفی نداشت! یه ذره هم حتا معذب شدم ولی خودمونیم، حس خیلی خوبی داشتم:))

مثل این نبود که یکی بهت بگه هوی بیا باهم دوست شیم. مثل این بود که یکی بهت بگه احمق، من دوستتما! :))

و میدونی خب این واقعا عالیه که وسط پردیس علوم از خنده ریسه بریم ولی تا یکی از بچه‌ها میاد سریع خودمون رو جمع کنیم چون دقیقا نمیتونیم به اون بگیم به چی داریم می‌خندیم:)

3

استاد زیستمون باز هم کلاسشو کنسل کرد! مسئولیت از سر و روی این بشر می‌باره اصن:|

بعد هم اومدم برم تو سایت برای کار مصاحبه که دیدم جوری سایت توسط دونفر اشغاله که واقعا فقط تونستم راهمو بکشم و برم یه جای دانشگاه دنبال یه سایت دیگه:دی

به هرحال کار مصاحبه رو تا جای خیلی خوبی پیش بردم و برگشتم تو سایت گروه تا تایپش کنم. و وقتی جیمیلم رو باز کردم تا فایلو برای خودم بفرستم دیدم ایمیل 6نفر دیگه از شاخای گروه که الان هرکدوم واسه خودشون کسی شدن اونجا بازه:) اگه سارا پیشم نبود احتمالا شیطون گولم می‌زد و به چندتاشون یه نگاهی مینداختم:دی

4

هندزفریم گم شد هندزفری جدید خریدم اونم گم شد. اون یکی هندزفری بیسیمه‌م هم همینطور! در کمتر از 5ماه 3تا هندزفری! این واقعا لاکچریه:)

خلاصه که راز موفقیتم رو به صورت رایگان میتونم در اختیارتون بذارم :دی

5

نهایتا چی؟ از دست دادن کنسرت نوستالژی احسان از ترس؟ ترس چی؟ ولی بهونه دیر بودن ساعتش واقعا بهونه مناسبی بود که یه‌دفه رو هوا گرفتمش:))

6

من هرروز که توی وصال حرکت می‌کنم و می‌پیچم تو طالقانی با خودم فکر می‌کنم اگه یه روز از ایران برم دلم برای برگ‌ریزون وصال و حرکت برگای طالقانی تو جوی آب تنگ میشه:)

از طرفی نمی‌تونم رویای حرکت روی مرز علم رو نادیده بگیرم! مثل بندبازی می‌مونه. با شکوه، مبهم، ترسناک و لذت‌بخش:)

7

شبکه خبر اینجا روشنه و باورتون نمیشه. توی کمتر از یه ربع یه خبر گفت که رییس جمهور درباره ظرفیت های زیست فناوری کشور اظهارنظر کرده و یه خبر دیگه اینکه توی مجلس درباره اقتصاد شرکت های دانش بنیان بحث شده!

نه عزیزان:) اینطوری با تملق از ساینتیستا حال ما با شما خوب نمیشه!!

  • نورا :)

دومین پست امروز. پست قبلی؛ به دخترم نور:)

روز ١۶ آذر اینطوری گذشت که خیلی از دوستانم و عزیزانم رو دیدم. جانم این واقعا خوبه ولی درنهایت تا حدی هم افسرده کننده‌ست. حتا میخوام بگم کسی رو دیدم که اگه دوسال پیش حق رای داشتم، بهش رای می‌دادم. البته الان هم فکر نمی‌کنم انتخاب بهتری برام وجود داشت ولی قضیه اینه که الان میدونم همشون سر و ته یک کرباسن:)!

اولین روز دانشجوی من با ترس گذشت. نه فقط برای من احتمالا برای خیلی از دانشجوهای دانشگاه. من از موتور سیاه روشن می‌ترسم وقتی که مجبوری از کنارشون رد بشی و تا جایی که میتونن گاز می‌دن باهاش در حالی که جلیقه ضدگلوله تنشونه که حساب کار دستت بیاد. داره بهت میگه ببین من انقدر کله خر هستم که از روت رد بشم اگه صلاح بدونم! از ترس اشک تو چشمام جمع میشه و فرار می‌کنم فقط! رئیس دستگاه قضای عزیز. اگه وظیفه‌ت برقراری امنیت و آرامشه لطف کن و دیگه خودت رو جایی مهمون نکن تا یه ذره شاید کارت رو درست انجام بدی! :)

 

پ. ن1: با جزییات بیشتر دیدار عزیزانم رو شرح داده بودم! بیخیال شدم. دلیلی نداشت:دی

فقط ببینید:) 

بخشی از دستاوردهای روز ١۶ آذر ٩٨:دی

​​​​​      

از سمت راست اولی: هدیه سلف بهمون:) من واقعا خرسند شدم باهاش.

از چپ اولی: پیکسلام:') 

پ. ن2: یه جورایی احساس میکنم دانشگاه تهرانیا هم تنشون کم نمیخاره ها! دیدین چه در کمال صلح و آرامش رییس جمهور رفت فرهنگیان و برگشت خونه‌شون؟:دی تازه ١۶ آذرهای پرشوری هم برامون رقم زدن در دولت جدید:)))

من به شخصه اگر پلیس نبینم اصابم آرومه:) اصن با تمام دنیا دوستم. کاری به کار دولت و مسئولین و اینا هم ندارم! خب لعنتیا میاین از کله سحر وایمیستین اونجا آدم احساس میکنه اگه شورشی چیزی نکنه زحمات شما هدر میره!!

پ. ن3: چون از جایی در اعماق وجودم ناراحتم خواستم از خوشی اون‌روز بنویسم شاید بهترم کنه! کاشکی میشد این قسمتای قضیه رو از اون روز پاک کرد. چه روز معرکه ای میشد!

پ. ن4: اون‌قدری که الان دعا لازمم، احتمالا هیچ وقت نبودم! :))

  • نورا :)