پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

قسم به اون شبایی که کل روز بغض داری و جمعش میکنی به امید روضه! :)
  • نورا :)

بعد از پاک کردن تمام پست ها و فرار کردن از خودم یک پست دیوانه وار نوشتم در شکایت از دنیا و مافیها. پر از خشم و اعتراض! نوشته بودم نمی خواستم این وبلاگ کنکوری شود، نمی خواستم به جد! اما شده بود و کاری از دستم بر نمی آمد. حدودا می شود گفت یک سال و سه ماه با خودم جنگیدم و غلبه کردم بر افکاری که دوستشان می داشتم. نابودشان کردم از ترس!! من فکر می کردم به نجات دادن دنیا ولی از گرفتاری م در بند "ج" می نوشتم! فکر میکردم به تاریخ ساز شدن و از ساختار شکنی امیرحسین می نوشتم! فکر میکردم به انیشتین و ماری کوری و پیشرفت علم و از گیر کردنم در کنکور می نوشتم!! فکر میکردم به علاقه ام که تغییر دادن است و مفید بودن و پررنگ بودن و گیر افتاده بودم بین کسانی که مهندسی را برای من برتر می دانستند! من خودم را پیش خودم ذخیره کرده بودم و به همه، به شما، به خانواده م، به دوستانم، به همسایه ها و معلمانم آنی را نشان داده بودم که توضیح کمتری نیاز داشت! که نمی خواست ساعت ها درباره ش بحث کنی و آخر سر هم از سر بی حوصلگی قانع شوند! که نمی خواست برایش بجنگی و تصمیم بگیری! فکر نمیکردم، یعنی حتا تصورش هم نمیکردم که ذخیره م را از دست بدهم و همان الکی ها که برای دل خوش کردن هستند جاگیر شوند در ذهنم! من خودم را کنار کشیدم تا سر فرصت درگیر شوم اما از دست رفتم! درست مثل اینکه بگویند سبد پرتقال های تازه و رسیده ت سنگین است و مترو شلوغ! بگذارشان کنار پایت و در ایستگاه آخر برشان دار و برو پی کارت! ایستگاه آخر خم شدم که بردارمش، دیدم هیچ چیز جز یک جفت کفش آن پایین نیست! من سبد پرتقال هایم را زیر دست و پا و در شلوغی و در وهم خودم از دست دادم! ایستگاه آخر: اتاق مصاحبه...

من از آن روز به بعد روزها با خودم حرف هایم را تکرار می کنم و شب ها خواب اتاق مصاحبه را می بینم. می بینم که مرعشی و بزرگ و زینعلی دوره ام کرده اند و پشت سر هم، تند تند می گویند: دگرچه؟ همین؟ و من، مِن و مِن کنان از خواب برمی خیزم! دیشب این خواب را دیدم و پریشب و شب قبلش! دیگر نمی شود کاری کرد! من فرصتم را از دست دادم. ١٨سال تمام دنبال آدم ها دویدم که بیایید برایتان از علاقه هایم بگویم اگر متوجهش می شوید! و یکی از روزهای شهریور که در خواب هم نمی دیدم دعوتم کردند که حرف ها و فکرهایم را برایشان بگویم. همان روز ۵نفر را که رویای مرا پیش گرفته بودند و بیش از همه کس پیگیر رویاهای من بودند، ناامید کردم! چنگ می زدم به نهایت ذهنم اما چیزی به یاد نمی آوردم برای گفتن. لا به لای مارپیچ های ذهنم فرو می رفتم و به پوچی می رسیدم. می دیدم همه ذهنیاتم توسط موریانه خورده شده و توخالی و پوک مانده سرجایش! عجب! چرا؟ ساده است. چون خودم را فراموش کرده بودم و از دست داده بودم!

حالا نام وبلاگم را گذاشته ام دل‌آرا تا یادم باشد دل‌آرای درونم را گم کرده ام! که دل‌آرا همانی بود که خودش را پنهان نمی کرد، فریاد نمی زد، آرام برای خودش زندگی می کرد و نخ رویاهایش را هم در مشتش محکم نگه داشته بود و سایه بادبادک زیبای آرمان هایش بر سر همه مان سایه افکنده بود! دل‌آرا دوست رویاهای من است و گمشده اصلی من! کسی که می داند چه می خواهد، به چه فکر می کند و نهایتا خوشحال، راضی و با یقین از اتاق مصاحبه بیرون می آید!!

دل‌آرا یعنی من! من گمشده به روایت تصویر:) 

  • نورا :)