پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

تقریبا همه بچه‌های ورودی زیستمون برای من دور و مسخره و سطحی‌ و اهل عیاشی و این‌هان. یک مدل عجیبی از افراط و تفریط. یک‌جورهایی غرق نشدن توی مطالب، راحت گذشتن و برنامه‌ای برای آینده نداشتن توی چهره‌شون می‌بینم. نمی‌دونم شاید هم اشتباهه. به‌هرحال من یک ترم یک درس سه‌واحدی مهم و بسیار اعصاب‌خردکن باهاشون گذروندم و خب توی این‌ یک ترم نظرم عوض نشد:) می‌دونی؟ بیشتر این‌طوری گذشت که من با کسی ارتباطی برقرار نمی‌کردم تا خود طرف نمی‌اومد طرفم. یه‌ذره احمقانه‌ست اما من این‌طور بودم. چیز دیگه‌ای که درباره زیستی‌ها ازش خوشم نمیاد اینه که خودشون رو کوچک و ضعیف می‌بینن و دوست‌داشتن هرطوری شده با ما بیوتکی‌ها (که واقعا خیلی عادی‌ایم:/) ارتباطی برقرار کنند یا دوست بشن. و خب من با اون‌همه دوری و نچسبی‌م هم جز بیوتکی‌ها به حساب میام و از این قاعده تا حدی مستثنا نیستم! اما باز هم با این ارتباط‌ها اتفاق جدیدی برای فکر من نیفتاد.

اما شبنم فرق داره. اول نمی‌شناختمش و توی گروه حل‌تمرین حرف‌های بامزه‌ای می‌زد، جواب کسایی رو می‌داد که جوابشون رو کسی نمی‌داد و می‌خندید. خیلی چیزها رو جدی نمی‌گرفت و صمیمی‌ بود. اما عکس‌هاش رو که می‌دیدم انگار توی کلاس تا حالا به چشمم نیومده بود. مثل من کلاس رو جدی نمی‌گرفت و از حرف‌هاشون فهمیدم چندبار مثل من بعد از حضور و غیاب یواشکی از کلاس خارج شده:) البته فکر نمی‌کردم اگر ببینمش ازش خوشم بیاد. یک روز که سرکلاس ریاضی داشتم یکی از پست‌های همین وبلاگ رو می‌نوشتم و تقریبا ته کلاس نشسته بودم، یکی از پشت‌سر زد روی شونه‌م و یه کاغذ انداخت جلوم. روش نوشته بود «پوزیشنت رو تغییر نده ;)». برگشتم نگاهش کردم و بله شبنم بود:) و داشت سعی می‌کرد بخوابه:)))

خب شبنم باهام صمیمی بود در حالی‌که حرفی نمی‌زدیم، هنوز هم نزدیم. حتی یک‌بار هم سر کلاس باهاش نقطه‌خط بازی نکردم در حالی که هزاربار این‌ کار رو با متینا انجام دادیم. با هم درباره بچه‌های مسخره صحبت نکردیم و با هم به استاد ریاضی‌مون فحش ندادیم.

این دختر واقعا عجیبه. خیلی خیلی خیلی زیباست. رفتار خوبی داره، لبخند جذابی‌هم. بامزه‌ست، قدش بلنده، مدل خوبی لباس می‌پوشه، موهای نرم و بلندی داره و خب به نظرم این آدم برای اون پسرهای مسخره زیستی باید جذاب باشه. من خیلی دیدمش با بچه‌ها، توی لابی پردیس علوم یا بوفه، توی کتابخونه یا حتی سلف، هردفعه هم با یک دختر جدید داشته با ذوق و شوق حرف‌هایی رو می‌زده و می‌شنیده اما یک‌بار هم تا حالا با یک پسر ندیدمش. نه عزیزم. فرضیه این‌که کلا ارتباطی خارج از این چارچوب‌ها با دخترها داشته باشه یا از چنین دوستی‌هایی بترسه تماما رده. نمی‌خوام بگم این مهمه اما جذاب‌ترش کرده به‌واقع.

یک روز که برای اعتراض ریاضی رفتم دانشگاه با یکی از دخترها نشسته بود توی لابی پردیس و تا من رو دید بلند سلام کرد و پاشد بغلم کرد. موهاش رو قرمز کرده بود. بهش گفتم  «ترم جدید رو داری با قدرت شروع می‌کنی:) خبریه؟» خندید و گفت ترجیح می‌دم فعلا آدم‌های بیشتری رو بشناسم تا یکی رو اونقدری بشناسم که حالم ازش به‌هم بخوره.

قضیه اینه که دوست دارم بدونیم که گرم بودن و جوگیر نبودن واقعا مهمه. می‌دونی من دوست دارم تو ذهن خیلی‌ها به خوبی ثبت بشم و شبنم این‌طوریه. زهرا باید بدونی که سخت نگرفتن اون‌قدری جذابه که ممکنه واقعا آدم‌ها رو درگیرت کنه، مثلا دختری که هم‌رشته‌ایت نیست و باهم تا حالا دوستی خاصی نداشتین و دختر بی‌چاره فردا از ١٢٧صفحه کتاب شیمی‌آلی کوییز داره و فقط ٢٧ صفحه‌ش رو خونده و حتی به تمرین‌هایی که باید برای ریاضی تحویل بده، اصلا نگاه‌ هم ننداخته. می‌دونی برا من واقعا خوش‌حال‌کننده‌ست که یه پست از وبلاگ کسی درباره‌م نوشته بشه حتی اگر خودم ندونم :)

  • نورا :)

از شب پیش به ریحانه و طهورا گفتم که صبح بیدارم نکنن برای حرم رفتن! صبح ساعت 4 با یه خواب آشفته و صدای آلارم طهورا بیدار شدم و دیدم هردوشون که قرار بود ساعت 3 برن حرم، خوابن. بیدارشون کردم و ریحانه که گفت با من برای دعا میاد حرم و جفتمون خوابیدیم و طهورا رفت. ساعت5 هم زیبا بهم زنگ زد که مثلا بیدارم کنه برم حرم! یهو با ترس از خواب بیدار شدم و سردرد گرفتم. همون‌موقع داشتم فکر می‌کردم بهش پیام بدم و بگم تو که از شرایط خبر نداری دخالت نکن! اما این‌کار رو نکردم. به‌جاش سعی کردم بخوابم. فکر می‌کنم من فقط به چند دقیقه تامل نیاز دارم تا بعدا از خشمگین‌شدن‌هام پشیمون نشم. به هرحال حدودای 6 رفتیم حرم و ندبه رو خوندیم و زیارت کردیم و برگشتم تا از فروشگاه آستان‌قدس سفارش‌های مامان رو تهیه کنم:) برای ماریا هم یه تسبیح خریدم که بیشتر از هزاربار بهم گفته دوست داره داشته باشتش. برای این واقعا خوش‌حالم:))

برگشتم و وسایلم رو جمع کردم و دوباره برگشتم حرم. حال غریب وداع. لال می‌شه آدم. نمی‌دونم شاید خوب نباشه برای اولین‌بار بود که یه شوقی هم برای برگشتن به تهران داشتم. همه‌چیز زودتر از اونی که فکر می‌کردم گذشت. دلم برای خیلی چیزها تنگ می‌شه. برای خشمگین نشدن. برای هرروز صبح دنبال فاطمه گشتن و با خنده بهش سلام کردن. برای هول‌هولی خوابیدن و هول‌هولی بیدار شدن. برای سنا. برای همه غرغرهای بچه‌ها. برای حرف‌های سطحی که فکر می‌کنند عمیقن. برای غذاهای بد. برای آب سرد دستشویی. برای اشترودل‌های سرپایی شب آخر. برای ریزریز و خجالتی حرف‌زدن‌های ریحانه. برای گشت‌های حرم. برای شیرنارگیل و فرنی. برای شب‌ها یواشکی خندیدن با ملیکا. برای "به قیافه‌ت نمیاد سال اول باشی‌" های متوالی. برای دائما شنیدن از مدرسه قرآنی. برای مقاومت در برابر تغییر. برای رنگ طلایی. برای کبوتر. برای این پرپری‌های خادم‌ها. برای مغازه‌های توی راه حرم تا حسینیه. برای هوس بامیه‌‌ کردن‌هام و سعی برای پا گذاشتن رو دلم.برای بغض ریحانه. برای پارچه سبز طهورا. برای با آدم‌های جدید گرم گرفتن. برای خوب بودن. برای از روزمره بریدن...

دیگه داریم برمی‌گردیم. همه‌چیز خیلی لب مرزیه. تا رسیدیم توی راه‌آهن گفتن مسافرهای قطار فلان به مقصد فلان سوار شید. کوپه‌ این‌دفعه‌مون: من و طهورا و ریحانه و استاد زینب و اون یکی زینب و محدثه. استاد زینب از بچه‌های مدرسه قرآنیه، دیده بودم با فاطمه دوسته برای همین هم بهش حس خوبی داشتم، بامزه‌س، خوش‌صحبته، از فاطمه خیلی خوشش میاد، باسواده، توی هر حوزه‌ای که می‌تونه نظر درستی بده نمی‌ترسه و حرف می‌زنه، متواضعه و واقعا دوست دارم باهاش دوستی‌م رو ادامه بدم و باحاله:) اون یکی زینب جوگیره، جیغ‌جیغوئه، زیادی دختره، بخشنده‌س، باحال حرف می‌زنه و باحاله:) محدثه تپله، خسته‌س، زیاد غر می‌زنه، از ایناس که خیلی شوخی می‌کنه و جدی جدی شوخی می‌کنه و اصلا نمی‌فهمی داره شوخی می‌کنه، باحاله:)

یکی دوساعتی درباره مدرسه قرآنی حرف زدیم، من یه ذره انتقاد کردم و زینب بزرگه خیلی وقت گذاشت تا جوابم رو بده. شاید دوست داشته باشم وقتی برمی‌گردم توی کلاس‌هاشون شرکت کنم. نمیدونم، دوست‌ ندارم جوگیر باشم. درباره ورزش صحبت کردیم، زینب واقعا به طرز باحالی ورزشکاره و بسکتبالیه. خوشم میاد ازش:)) همون وسط نمره ریاضیم رفت بالا و معدلم. فاطمه هم اومد توی کوپه‌مون و بهم گفت دوست داره یه‌بار ببرتم یه بستنی‌فروشی تو میدون شهدا، من هم دوست دارم. و پاشدم برای نمره مسخره‌م که دونمره زیاد شده بود دونات پخش کردم بین بچه‌ها:) تا همین الان هنوز داریم حرف می‌زنیم باهم. درباره همه‌چیز. عشق بین آدمها، مناطق جنگی جنوب و غرب، انواع و اقسام غذاها، همه چیز واقعا همه‌چیز:)

این‌ها هم بهمون دادن آخر سفری.

و اتفاق احمقانه‌ای افتاد که زینب فحش زیبایی داد. چه‌قدر انسان‌ها حقیرالنفس شدن!

و دیگه؟

این‌که شام الویه خوردیم و در طی مسیر هم هرچی دستمون می‌اومد می‌خوردیم تو کوپه مهمه؟ واقعا باحالن به هرحال:)

  • نورا :)

فکر کنم اتفاق خاصی نیفتاد جز چند تا جرقه در درونم.

اگه بخوام بگم که بعدا یادم نره‌‌؛ اکثر زمانم رو توی حرم بودم. صبح خواب موندم و بعد از صبونه رفتم حرم تا حدودای 1ونیم. خداروشکر طهورا هم رفته بود پیش فامیلاشون و بیشتر برای خودم آزادی عمل داشتم:) برگشتم حسینیه که برسم به کلاس. ساعت 2 که با عجله و فکر این‌که کلاس دیر شده از خوابگاه اومدم بیرون دیدم استاد، تازه اومده توی خوابگاه! فکر کردم شاید کاری پیش اومده براش! تا 2ونیم نشستم و دیدم تازه کلاس داره شروع می‌شه. یه‌کم ناراحت شدم چون واقعا خوابم می‌اومد. نتونستم بشینم و رفتم خوابیدم. حدودای 4 که پاشدم آماده شدم که برم حرم و قرار بود به خاطر کلاس که توی دارالقرآن حرم برگزار می‌شد و دعای کمیل تا 11 بمونم. برای خودم کتابم رو بردم اما فقط سنگینی‌ش رو به دوشم کشیدم! به جاش رفتم توی صحن نشستم و ادای نگار مستور رو درآوردم:) شب بعد کلاس ریحانه گفت می‌خواد بمونه حرم و طهورا هم خواست که بمونه! من شارژ گوشیم تموم شده بود و می‌خواستم زودتر برگردم و تقریبا طهورا رو با خودم کشوندم. نمی‌دونم این بچه چرا انقدر سخت می‌کنه تصمیم‌گیری برای سه‌ساعت آینده خودش رو. ما که رفتیم ریحانه هم زنگ زد و گفت می‌خواد برگرده. بهتر:)

کلاس امشب، یه‌جور عجیبی بود. من تمام مدت داشتم سعی می‌کردم از جوگیر شدن، تحت‌تاثیر قرار گرفتن یا متحول شدن دور بمونم. یه‌جورهایی از دست خودم ناراحت بودم اما نمی‌خواستم به این راحتی‌ها تغییر کنم. و الان دارم می‌بینم که جوگیر شدم:| به خودم وقت می‌دم. قولی نمی‌دم. فکر می‌کنم و اگر واقعا به همین تصمیم‌ها رسیده بودم و جر‌‌قه‌ها واقعی بودن، به خودم افتخار می‌کنم.

پ. ن: به مامان زنگ زدم و یه جور استفهام‌انکاری پرسیدم سوغاتی که نمی‌خواد بخرم؟ گفت نه. فقط برا پدرجون یه نخودچی‌کشمش بخر. گفتم خب برا اون بخرم برا عمه‌جون هم باید بخرم دیگه. گفت اون‌که معلومه. آها برا داداش‌اینا هم یادت نره، عروس ناراحت می‌شه! برا خودمون هم فلان و فلان بخر:)) بله:)) 

  • نورا :)

از کتاب مستور یاد گرفتم بشینم و نامحسوس به دنیای مردم وارد بشم. توی  «سه گزارش کوتاه از نوید و نگار»ش نگار می‌ره تو فرودگاه و روی صندلی‌ها می‌شینه و دنیا براش توی سبزی‌ها و دلتنگی‌های خانم‌هایی که اونجا نشستن جریان پیدا می‌کنه. رفتم توی صحن نشستم و زیاد، خیلی زیاد گریه کردم. برای زوجی که پشتم نشسته بودن و شبیه داداشم اینا بودن. گریه کردم و فکر کردم چه‌طور دنیا انقدر تکراری و کوچیکه؟

یاد یکی از پست‌های سارا می‌افتم که نوشته بود ترجیح می‌دم شادی‌های خونه رو از دست بدم تا توی غم‌هاشون شریک نباشم یا یه چیزی تو همین مایه‌ها. برای چند لحظه چنین حسی بهم دست داد و از دوری خوش‌حال شدم و یادم اومد الان دقیقا همون لحظاتیه که دارم خوشی‌ها رو از دست می‌دم و خب خوش‌حال‌تر هم شدم:)

زنگ زدم به مامان و دیدم نه، از اون لحظه‌هاییه که توی غم‌هاشون شریک نیستم. احساس خوشایندی ندارم. فکر می‌کنم جوون‌مردی نکردم، ازشون دورم و فقط می‌تونم گریه کنم برای زوجی با داستان تکراری. چرا آدمی انقدر ضعیف و دوره؟

  • نورا :)

دارم از اون پاستیل‌هایی می‌خورم که اون روز جلو زیرج‌ نخوردم:) نیوشا و دوستش از دم دکه پشتی اومدن پیشم و نیوشا بهم سلام کرد. دوستش پاستیل رو بهم تعارف کرد و گفتم ممنون نمی‌خورم. یهو نیوشا پاستیل‌ها رو از دست دوستش گرفت و گفت  «از دست پسرا قبول نمی‌کنی نه؟ بیا بردار.» منم این‌جوری بودم که :  «گفتم که نه ممنون:|»

ولی واقعا الان که فکر می‌کنم اگه خود نیوشا می‌داد بر می‌داشتم چون سه ساعت بعدش که رفتم خونه تو راه برا خودم پاستیل خریدم:دی

  • نورا :)