دالِ مشهد
از شب پیش به ریحانه و طهورا گفتم که صبح بیدارم نکنن برای حرم رفتن! صبح ساعت 4 با یه خواب آشفته و صدای آلارم طهورا بیدار شدم و دیدم هردوشون که قرار بود ساعت 3 برن حرم، خوابن. بیدارشون کردم و ریحانه که گفت با من برای دعا میاد حرم و جفتمون خوابیدیم و طهورا رفت. ساعت5 هم زیبا بهم زنگ زد که مثلا بیدارم کنه برم حرم! یهو با ترس از خواب بیدار شدم و سردرد گرفتم. همونموقع داشتم فکر میکردم بهش پیام بدم و بگم تو که از شرایط خبر نداری دخالت نکن! اما اینکار رو نکردم. بهجاش سعی کردم بخوابم. فکر میکنم من فقط به چند دقیقه تامل نیاز دارم تا بعدا از خشمگینشدنهام پشیمون نشم. به هرحال حدودای 6 رفتیم حرم و ندبه رو خوندیم و زیارت کردیم و برگشتم تا از فروشگاه آستانقدس سفارشهای مامان رو تهیه کنم:) برای ماریا هم یه تسبیح خریدم که بیشتر از هزاربار بهم گفته دوست داره داشته باشتش. برای این واقعا خوشحالم:))
برگشتم و وسایلم رو جمع کردم و دوباره برگشتم حرم. حال غریب وداع. لال میشه آدم. نمیدونم شاید خوب نباشه برای اولینبار بود که یه شوقی هم برای برگشتن به تهران داشتم. همهچیز زودتر از اونی که فکر میکردم گذشت. دلم برای خیلی چیزها تنگ میشه. برای خشمگین نشدن. برای هرروز صبح دنبال فاطمه گشتن و با خنده بهش سلام کردن. برای هولهولی خوابیدن و هولهولی بیدار شدن. برای سنا. برای همه غرغرهای بچهها. برای حرفهای سطحی که فکر میکنند عمیقن. برای غذاهای بد. برای آب سرد دستشویی. برای اشترودلهای سرپایی شب آخر. برای ریزریز و خجالتی حرفزدنهای ریحانه. برای گشتهای حرم. برای شیرنارگیل و فرنی. برای شبها یواشکی خندیدن با ملیکا. برای "به قیافهت نمیاد سال اول باشی" های متوالی. برای دائما شنیدن از مدرسه قرآنی. برای مقاومت در برابر تغییر. برای رنگ طلایی. برای کبوتر. برای این پرپریهای خادمها. برای مغازههای توی راه حرم تا حسینیه. برای هوس بامیه کردنهام و سعی برای پا گذاشتن رو دلم.برای بغض ریحانه. برای پارچه سبز طهورا. برای با آدمهای جدید گرم گرفتن. برای خوب بودن. برای از روزمره بریدن...
دیگه داریم برمیگردیم. همهچیز خیلی لب مرزیه. تا رسیدیم توی راهآهن گفتن مسافرهای قطار فلان به مقصد فلان سوار شید. کوپه ایندفعهمون: من و طهورا و ریحانه و استاد زینب و اون یکی زینب و محدثه. استاد زینب از بچههای مدرسه قرآنیه، دیده بودم با فاطمه دوسته برای همین هم بهش حس خوبی داشتم، بامزهس، خوشصحبته، از فاطمه خیلی خوشش میاد، باسواده، توی هر حوزهای که میتونه نظر درستی بده نمیترسه و حرف میزنه، متواضعه و واقعا دوست دارم باهاش دوستیم رو ادامه بدم و باحاله:) اون یکی زینب جوگیره، جیغجیغوئه، زیادی دختره، بخشندهس، باحال حرف میزنه و باحاله:) محدثه تپله، خستهس، زیاد غر میزنه، از ایناس که خیلی شوخی میکنه و جدی جدی شوخی میکنه و اصلا نمیفهمی داره شوخی میکنه، باحاله:)
یکی دوساعتی درباره مدرسه قرآنی حرف زدیم، من یه ذره انتقاد کردم و زینب بزرگه خیلی وقت گذاشت تا جوابم رو بده. شاید دوست داشته باشم وقتی برمیگردم توی کلاسهاشون شرکت کنم. نمیدونم، دوست ندارم جوگیر باشم. درباره ورزش صحبت کردیم، زینب واقعا به طرز باحالی ورزشکاره و بسکتبالیه. خوشم میاد ازش:)) همون وسط نمره ریاضیم رفت بالا و معدلم. فاطمه هم اومد توی کوپهمون و بهم گفت دوست داره یهبار ببرتم یه بستنیفروشی تو میدون شهدا، من هم دوست دارم. و پاشدم برای نمره مسخرهم که دونمره زیاد شده بود دونات پخش کردم بین بچهها:) تا همین الان هنوز داریم حرف میزنیم باهم. درباره همهچیز. عشق بین آدمها، مناطق جنگی جنوب و غرب، انواع و اقسام غذاها، همه چیز واقعا همهچیز:)
اینها هم بهمون دادن آخر سفری.
و اتفاق احمقانهای افتاد که زینب فحش زیبایی داد. چهقدر انسانها حقیرالنفس شدن!
و دیگه؟
اینکه شام الویه خوردیم و در طی مسیر هم هرچی دستمون میاومد میخوردیم تو کوپه مهمه؟ واقعا باحالن به هرحال:)
- ۹۸/۱۱/۱۸
خوب خدا رو شکر که سفر به خوبی طی شد. زیارت قبول نورا جان :)