پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

می‌خوام از انیشتین شروع کنم که منشا الهام من بوده. که فکرای گنده گنده م رو معنی و تجسمش رو برام به شکل یک دانشمند ترسیم کرده!

با زیبا قرار گذاشتیم به زندگی شخصی‌ش کاری نداشته باشیم اما حتا تک تک حرکاتش که توی فیلم genius نشون داده برای من الهام بخشه. از تنوع طلبیش گرفته تا تلاش بی انتهاش صرفا برای دیده شدن و انکار نژاد و ملیتش و نفرت از تبعیض. آخ نفرت از تبعیض. می‌گن که خانواده‌ش رو نادیده گرفته که من می‌گم برای رسیدن به انیشتین موفق نیاز به قربانی بود و اون انتخاب جبری‌ش همین بود! ممکنه شما پولت رو قربانی کنی، جایگاه اجتماعی‌ت، پارتی‌ت، دوستانت یا خانواده‌ت!

از اولین معشوقه‌ش جدا میشه به این دلیل که رابطه داشتن با کسی که مکانیزم های فیزیکی طبیعت براش جذاب نیست، احمقانه س. چون خسته‌کننده ست دائما با کسی صحبت کنی که چیزی از علم حالیش نمیشه!

مثلن وقت هایی که چارلی می‌نوشت که با فلانی درباره فیزیک قرن بیستم حرف زده از حسودی می‌مردم. تمام پیش دانشگاهی مقیم دفتر می‌شدم تا با "بابا" درباره مرزهای علم بحث کنم. تابستون بعد کنکور راه افتادم تو سطح شهر دنبال کسایی که می‌دونستن از کدوم راه باید دنبال علم برن.

توی کلاسی که استاد داره با نهایت احساس میگه "علم رو پس بزنید و روحتون رو بیارید جلو تا سردمدارتون بشه"، علی مشهدی میگه "به نظرم کارهای دیگه مثل پزشکی، داروسازی یا هرچیزی که علم رو به کاربرد نزدیک می‌کنه اون قداست علم رو نداره. آدم ننگش میاد که وقتش رو صرف به دست آوردن درآمد کنه!" علی تو داشتی حرف های منو برای رد مهندسی می‌زدی. حرفایی که می‌گفتم و همه به چشم یه دیوونه که کاری از دستشون براش برنمیاد با ترحم نگاهم می‌کردن و ساکت می‌موندن! انیشتین یه جایی از فیلم داشت پسرش رو از سوق پیدا کردن به سمت مهندسی نهی می‌کرد. باهمین دلیل. با دلیل این‌که نمیشه علم رو در خدمت درآمد قرارداد. اون تیکه از فیلم رو ضبط کردم به همه دنیا نشونش دادم و حالا علی داشت تمام این جنگ ها رو بازگو می‌کرد. دوست داشتم علی رو محکم بغلش کنم و بشینم ساعت ها ازش درباره سلول ها و تکامل داروین بشنوم و بعد براش از حیرت انگیزی آمیختگی فیزیک و ریاضی صحبت کنم.

دقیقا همون لحظه یکی از دخترا گفت وای من داشتم افسردگی می‌گرفتم انقدر درس خوندیم و تکلیف نوشتیم! درس؟ تکلیف؟ من فهمیده بودم که توی دانشگاه دیگه خبری از این مفاهیم نیست! بهتره اسمش رو بزاریم دانش های جالب یا ناجالب! به هرحال نمیتونم این جور آدم ها رو تحمل کنم. یهو یاد تمام دخترای مدرسه افتادم. یاد نگار که هرجا پیش میومد رمان زرد اینترنتی تعریف میکرد. یاد جانی که گریه می‌کرد از این که باید درس بخونه. یاد مهدیه که تو هر موقعیتی شروع می‌کرد به تعریف خاطره از فامیلاش یا دوستای خواهرش. و بعد از همه این ها دلم برای ماریا تنگ شد و این‌که هروقت می‌دید حالم گرفته‌ست با یه سوال چالشی فیزیک یا شیمی میومد و با ساعت ها بحث کردنمون تا مدت ها شارژ می‌شدم. اما اون هم نمی‌تونه بحث کنه یا اثبات کنه یا لذت ببره از حس هم‌نشینی با دانشمندا.

به هرحال. بعد از همه این حرفا. با این که بی حوصله م اما امیدوارم دوستای نزدیکی پیدا کنم از جنس دانشمندا. که البته اکثر بچه های کلاسمون هم همین جوری‌ن. بهتره که همین الان به سجده بیفتم و خدارو به خاطر این مرحمتش شکر کنم به جای غر زدن:)) 

  • نورا :)

فردا باید برم مدرسه برای رفع اشکال بچه های کنکوری!

اونم کی؟ من! منی که دیروز سر ساده ترین اثبات های فیزیکی سه ساعت و نیم مونده بودم و امروز یه نیم ساعتی داشتم به اندازه tan 30° فکر می‌کردم! اگر ازم بپرسن درصد فیزیکت چند شد و من یه چیزی حدودای 100 بهشون بگم یعنی بهم امیدوار می‌شن و سوالای فیزیکشونو میان می‌پرسن ازم؟ نمی‌دونن همه چی شیفت دیلیت شده احتمالا! باید فردا سوالای آزمون آزمایشیشونو دانلود کنم یه ذره بیام تو فضاشون. اونم من گریزون از کنکور و پیش دانشگاهی:|

حتما ازم می‌پرسن رتبه‌ت چند شده؟ اگه بهشون یه عدد دو رقمی بگم خیلی روم حساب باز می‌کنن حتما ولی چه اهمیتی داره واقعا؟ من دوست دارم بهشون بگم من سال کنکور به هرچیزی اهمیت می‌دادم جز کنکور! می‌خوام بگم کنکور دوره و کوچیک، نزدیکش نکنین برا خودتون و بزرگ! احتمالا مشاور می‌دونست چنین آدمی‌م که گفت لطفا بهشون اصلا مشاوره نده :دی. یعنی یه کاره بهم پیام داد گفت عزیزم لطف کن و عقایدتو برا خودت نگه دار:)

و احتمالا بهم میگن درباره رشته‌ت برامون صحبت کن! اگر تا قبل از ورود به رشته ازم می‌پرسیدن می‌تونستم راهنماییشون کنم و تمام جوانب رشته رو براشون تحلیل و تجزیه کنم اما الان حقیقتا نه! فقط می‌تونم درباره جو گروه و کلاسای کوچیک وحشتناک براشون توضیح بدم و استادای یکی دوس داشتنی تر از اون یکیش:) ولی رشته؟ انگار هیچ زمینه ای ازش ندارم! فقط می‌دونم باید سال‌ها درس بخونم تا بشم اون نقطه امیدی که همیشه تو ذهنم داشتم و هیچ‌وقت نتونستم ترسیمش کنم:))

خلاصه که هیجان دارم واسه فردا و استرس! معلمی همیشه خط قرمزم بوده و اینو پیرهن عثمون می‌کردم و به همه می‌گفتم! دارم یه قدم بهش نزدیک می‌شم و این برام واقعا عجیبه! 

  • نورا :)

دوست حساب کردن دوستای سابق بی فایده ست.

نه دل‌آرا برام دوست موند نه فاطمه و ماریا و نگار و نه حتا مهسو!

این همه نفرت از کجا اومد تو دلم که وایسادم دم پردیس هنر با گریه داد زدم که با شما بهم خوش نمیگذره؟ از کجا واقعا؟

این همه درد و آوار از کجا رو سرم فروریخت که دنبال هر تسکینی که میرم خودش یه درده؟

این‌همه استرس رو از کجا آوردم که توی هرکلاسی که می‌شینم حرف نمی‌زنم تا اشکم سرازیر نشه؟ 

و مهم‌ترین سوال. از دور به نظر میومد که دانشجو شدن انقدر جانکاه باشه؟

  • نورا :)

دیشب بهشون گفتم دیگه باید نمازامون رو کامل بخونیم!

چشاش اشکی شد...

یعنی دو رکعت نماز اضافه تر انقدر سخته؟

  • نورا :)

الان که این پست رو می‌نویسم پر از بغضم در حالیکه یکی از شادکننده ترین اتفاقا از وقتی اومدم دانشگاه برام اتفاق افتاده، اونم کمتر از دوساعت پیش! قوت بغض سازی این لحظه ها کاملا غلبه می‌کنه به همه خنده هایی که با دوستام داشتم. 

حتا صدای خنده های بچه های کلاسو می‌شنوم و سردرگمیم صدبرابر بیشتر میشه و اشک از عمق دلم راه میفته میاد لب پلکم وایمیسته! نمی‌دونم رفتارام درسته یا نه! نمی‌دونم باید چی‌کار کنم یا حتا دوست دارم چه جوری به نظر بیام؟

***

الان هم که دارم ادامه این پست رو می‌نویسم سارا و استاد عزیز رو دیدم. در بدترین موقعیت! هیچ‌کدومشون حقشون ادا نشد اون‌طوری که فکر می‌کردم. توی راه خونه‌م و دورترین راه رو انتخاب کردم چون بی حوصله‌م! فاطمه استوری گذاشته از امروز که باهم بودیم. عکس سه تاییشون بود بدون من چون من زودتر باید می‌رفتم و کلاس داشتم. اعصابم از دست نگار و اون دوست مسخره‌ اجباریش هم خورد بود که با خودش آورده بودتش! درباره استوری فاطمه فکر کردم عکس منو نذاشته چون دوست نداشته عکس دوست نگار هم باشه تو استوریش. یه دفعه دیدم سیل عذرخواهی های فاطمه رو! چرا؟ چون فکر می‌کرده من فکر کردم که دوست نداشته عکس منو استوری کنه!! نمی‌دونه اصلا برام اهمیتی نداره استوری مردم! نگار هم که استوری ای که در اون حال غریبانه گذاشتمو دید ریپلای کرد و گفت خب استوری امروزو می‌ذاشتی:| حقیقتا حالم از دغدغه های نگار به هم می‌خوره!!

  • نورا :)