پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

اگر می‌خواین دقیقا بدونین که چه قدر طول می‌کشه تا برای کسی، دیگه دل‌تنگ نباشید میتونم بهتون بگم بیشتر از 12سال و 20 روز!!

+ بخونید.

 

پ. ن: عنوان مصرع اول شعری از کاظم بهمنی

کوچه مهر، سر نبش، کماکان باران/دیدن حجله من اول آبان سخت است.

  • نورا :)

1

بالاخره یکی هم درباره پروژه ریاضی با من حرف زد! این عالیه؟ نه اصلا! فکرشم از ذهنم انداخته بودم بیرون. یه دفعه محمدحسین اومد یه امیدی رو زنده کرد که باید خودم پیگیرش می‌شدم. شدم؟ نه! به جاش خودم رو مشغول به تلفنی صحبت کردن نشون دادم تا بی‌خیالم بشه:)

بهش گفتم برو از ماهان بپرس تا بهت دخترای زیستی رو معرفی کنه. گفت "کسی که اون پیشنهاد بده به درد پروژه های دیگه ای می‌خوره!" با وجود پادردی که داشتم سرعتم رو بیشتر کردم! گفت تو برو به دلارا بگو من نمیتونم بهش بگم. گفتم پس چه‌جوری به من گفتی؟ گفت "میدونی زهرا؟ وقتی تو با کسی حرف می‌زنی بقیه فکر نمی‌کنن چیزی بینتونه." واقعا چی می‌تونستم بگم؟ فقط فکر کردم یعنی انقدر احمق به نظر میام؟

 

2

اومدم سر کلاس و بی حوصله‌م. دارم پست می‌نویسم در حالی که مکانیک کوانتوم داره میره جلو و انگار مرزهای علم داره سر کلاس فتح میشه و من هیچی متوجه نمی‌شم! کلاس ساعت یکمون کنسل شد و دوییدم رفتم کتابخونه یه ذره درس بخونم. وسطش عذاب وجدان گرفتم به محمد حسین پیام دادم که "سلام اگه کسی رو پیدا نکردی من به دلارا میگم هروقت دیدمش!" گفت "سلام ممنون. مسکه کلاس رو انداختن زود تر بیا همون کلاس یک شنبه ها" دقیقا با همین ادبیات:/ گفتم"کِی؟" گفت نیم ساعته شایسته تو کلاسه!

نگفتم لعنت به همتون! تف هم ننداختم دم در کلاس وقتی درو باز کردم. ولی آشغالا یعنی من تا بهتون پیام ندم شما همتون فکر میکنین کلاسمون 13 نفره‌س؟

 

3

بگذریم.بهتره همه اینا بمیرن:)

بالاخره بعد از مدت ها برنامه ریزی امروز با سارا رفتیم فلافل مروی:))

عجیب خوب بود.

اگه خواستم یه روز معشوقم رو ناهار مهمون کنم احتمالا می‌برمش همونجا:) البته  ممکنه خیلی ها به جز اونم ببرم همونجای عالی^.^

  • نورا :)

اگر سال‌ها بعد، از من بپرسی شب تولد 19 سالگیت چگونه گذشت؟ خواهم گفت با افسردگی! احتمالا بعد ها مرضی یافت می‌شود که مردم هرسال در شب مشخصی افسردگی حاد می‌گیرند. مثلا سالگرد تولدشان، نوبل گرفتنشان یا شاید فوت یکی از عزیزانشان! تا جایی که ذهنم یاری می‌کند از هفت سال پیش تا الان، هفت سال پیاپی است که شب 27آبان برایم شب غیر قابل تحملی‌ست! اما امسال انگار با تمام سال‌ها فرق دارد. دلتنگی عجیبی پشت پلک هایم را گرفته. نه مثل دیشب که اشتیاق حرف زدن با تو را داشتم و حرفم را که زدم حالم بهتر شد! نه مثل دیشب نه مثل هیچ شب دیگر.

امروز از دست قراری که یک عمر برای رد کردنش معذب بودم، راحت شدم. رفتم سر قرار و ناهاری را که باید از سلف آزاد می‌خریدم را مجانی به عنوان هدیه تولد خوردم:) امروز کسی را دیدم که یک سال و حدودا نیم است که اظهار نفرت از او را فریاد می‌زنم. رفتم توی دفتر و برای خودم چای نارگیل عزیزم را ریختم و درباره شلوغی ها و وضع درسی با او صحبت کردم. دلسوزانه کمکم کرد و یک کلاس زبان عالی پیشنهاد داد:) روزهایی که مدرسه می‌روم برای رفع اشکال، بچه ها خیال می‌کنند دائره المعارفی، گوگلی، چیزی هستم! از دنیا و مافیها، درون سلول، میان ستاره ها، دانشگاه، مدرسه، کنکور، حتا احکام نماز و دستورپخت آش رشته(!!) سوال می‌پرسند. حقیقتا از سخت‌ترین روزهای دنیا به حساب می‌آیند. تا به حال نشده از سوالی سربلند بیرون نیایم ولی هردفعه احساس خوشحالی بی مانندی درونم را پر می‌کند. امروز بهتر از همیشه سوال جواب دادم، به بچه ها مشاوره دادم و عملکرد مدرسه را نقد کردم!:) از قضا که امروز بعد از سه هفته پیاپی اولین دوشنبه ای‌ست که هنوز چیزی را به افتضاح ترین حالت نشکانده‌م:)

میبینید همه جملاتم منفی شروع شد و مثبت تمام شد:) این یعنی امروز نباید روز خوبی می‌شد اما باران صبح هدیه ای بود که برای تولدم برگزیدمش. احتمالا امروز نباید خوب پیش می‌رفت اما رفت و من همچنان قانون شب تولدم را نقض نمی‌کنم. احتمالا حتا به قیمت هزاران هزار تبریک و لبخند:))

افسرده‌م نه چون اینترنت ها قطع شده و دیگر واقعا شده ایم همان کشور عقب مانده معروف. و نه چون شرایط کشور شبیه جنگ داخلی شده و موقع خروج از دانشگاه مجبورم تک تک درها را به امید باز بودن امتحان کنم! حتا نه چون ساج می‌گوید مردم مرده‌اند و نه چون دولت دم بر نمی‌آورد.

احتمالا چون دلم برای 18 سالگی زیبا و باشکوهم تنگ می‌شود. احتمالا چون هیچ سال دیگری پیش نمی‌آید که در آن هم داداش داماد شود و هم پسردایی‌م. چون دیگر هیچ‌وقت با این حجم از خامی و سردرگمی در دانشگاه قبول نمی‌شوم. چون دیگر مجبور نیستم کسانی را تحمل کنم که دوست می‌پندارمشان و دشمن می‌بینمشان! چون دیگر در هیچ سالی از زندگی‌م بی گواهینامه رانندگی نمی‌کنم. چون دیگر اولین باری نیست که سه روز تمام پیاده روی می‌کنم.

و دوست ندارم 19 بیاید. چرا؟ فعلا بزرگترین دلیلم این است که از مسئولیت بزرگی مثل رای دادن ابا دارم:)

اگر در آداب شب تولد چشم بستن و در دل آرزو کردن و شمع فوت کردن وارد شده ست، جسارتا آرزوی من را بگذارید کنار تحت عنوان "پیشرفت، نه برای خودم که برای همه جامدات و سیالات و جانداران:)"

  • نورا :)

1

اکیپ نرگس اینا برام ناخوشایندترین پدیده دانشگاهه. توصیف حسم بهشون یه کم سخته ولی شاید تصورش آسون باشه! چندین نفر چادری جمع شده دور یک نفر. اون نفر؟ نرگس! دوست زیبای من! حالا دیگه ازش گریزونم نه فقط چون یه چشمی رو میگیره، که چون اون هم من رو نمی‌پذیره! احتمالا چون چندان خوب و سر به زیر به نظر نمیام! چون پسرا رو توی کلاس به اسم صدا میکنم و به محض این‌که کلاس کنسل میشه با همه بچه ها راه میفتم سمت سر در تا عضوی از یک اعتراض کوچکِ دانشجوییِ بی هدف اما باحال قرار بگیرم. شاید هم چون چند بار توی کتابخونه دیده که داشتم با دوتا از پسرا درس می‌خوندم! به هرحال به نظر میرسه من اونقدرها هم دختر خوبی نیستم. انتظاراتتون رو از من بیارید پایین تر:)

 

2

خیلی وقته دنبال یه پایه برای درس خوندن می‌گردم! بی استعداد ترینم برای خوندن درس هایی که دوستشون ندارم، زیادن و کسی سراغی ازشون نمیگیره! شاید ساعت مطالعه م از ساعت مطالعه توی دوران راهنماییم هم کمتر باشه.(اون دوران طلایی رو که میگم مورد داشتم که توی دفتر وارد کردم 5 دیقه مطالعه در کل هفته!)

به دل‌آرا رو انداختم و دیدم خیلی هم به درد بخور نیست و از قضا وقتی محمدعلی اومد ازم سوال پرسید و ساعت ها روی سواله بحث کردیم دیدم این همون آدمیه که دوست دارم تمامِ تمامِ تمام درسای ترم رو باهاش بخونم:) پر از انگیزه درس خوندنه و روزانه 25 ساعته داره درس می‌خونه انگار! حالا کی روش رو داره بره بهش بگه؟

 

3

کاش پیام می‌داد

کامنت می‌ذاشت

زنگ می‌زد

یا حتا پامیشد میومد دانشگاه پیشم!

امروز دم آبخوری گروه انگار دیدمش!!:) 

دلم حقیقتا براش تنگ شده...

  • نورا :)

چند روز پیش داشتم به یکی از دوستان می‌گفتم :"نه چپی‌م، نه راستی!" اونموقع به زبونم نیومد ولی این یعنی من هیچ وابستگی ای به این خاک ندارم! هر اتفاق با دلداری "میری خارج همه چی درست میشه" همراهه و این یعنی نه جانم! من اون‌قدر قوی نیستم که به خاکی وفادار بمونم که این‌قدر حال‌خراب‌کنه:)
اومدم بگم از سانسور متنفرم. و سانسور کاریه که من دارم می‌کنم با خودم؛ این دولت احمق هم! :)
من همین الان به اینترنت نیاز دارم. به یه کامپایلر آنلاین سی پلاس پلاس. به این‌که کسی بزرگترین امیدها رو بریزه توی قلبم. به این که کسی به من و رشته ای که می‌خونم افتخار کنه و آرزوهام رو بفهمه!

به مهسو میگم زیباتر از هرچیزی توی این دنیا برای من دانشمند شدنه و براش توضیح میدم که چطور ازدواج می‌تونه مانع رسیدن به این آرزو بشه! حقیقت اینه من از هرچیزی که مانع بشه برای رسیدن به این زیبایی، بیزارم! چه قطعی اینترنت باشه، چه گرونی بنزین، چه لغو ویزا و چه ازدواج! :) 

  • نورا :)