هاءِ مشهد
فکر کنم اتفاق خاصی نیفتاد جز چند تا جرقه در درونم.
اگه بخوام بگم که بعدا یادم نره؛ اکثر زمانم رو توی حرم بودم. صبح خواب موندم و بعد از صبونه رفتم حرم تا حدودای 1ونیم. خداروشکر طهورا هم رفته بود پیش فامیلاشون و بیشتر برای خودم آزادی عمل داشتم:) برگشتم حسینیه که برسم به کلاس. ساعت 2 که با عجله و فکر اینکه کلاس دیر شده از خوابگاه اومدم بیرون دیدم استاد، تازه اومده توی خوابگاه! فکر کردم شاید کاری پیش اومده براش! تا 2ونیم نشستم و دیدم تازه کلاس داره شروع میشه. یهکم ناراحت شدم چون واقعا خوابم میاومد. نتونستم بشینم و رفتم خوابیدم. حدودای 4 که پاشدم آماده شدم که برم حرم و قرار بود به خاطر کلاس که توی دارالقرآن حرم برگزار میشد و دعای کمیل تا 11 بمونم. برای خودم کتابم رو بردم اما فقط سنگینیش رو به دوشم کشیدم! به جاش رفتم توی صحن نشستم و ادای نگار مستور رو درآوردم:) شب بعد کلاس ریحانه گفت میخواد بمونه حرم و طهورا هم خواست که بمونه! من شارژ گوشیم تموم شده بود و میخواستم زودتر برگردم و تقریبا طهورا رو با خودم کشوندم. نمیدونم این بچه چرا انقدر سخت میکنه تصمیمگیری برای سهساعت آینده خودش رو. ما که رفتیم ریحانه هم زنگ زد و گفت میخواد برگرده. بهتر:)
کلاس امشب، یهجور عجیبی بود. من تمام مدت داشتم سعی میکردم از جوگیر شدن، تحتتاثیر قرار گرفتن یا متحول شدن دور بمونم. یهجورهایی از دست خودم ناراحت بودم اما نمیخواستم به این راحتیها تغییر کنم. و الان دارم میبینم که جوگیر شدم:| به خودم وقت میدم. قولی نمیدم. فکر میکنم و اگر واقعا به همین تصمیمها رسیده بودم و جرقهها واقعی بودن، به خودم افتخار میکنم.
پ. ن: به مامان زنگ زدم و یه جور استفهامانکاری پرسیدم سوغاتی که نمیخواد بخرم؟ گفت نه. فقط برا پدرجون یه نخودچیکشمش بخر. گفتم خب برا اون بخرم برا عمهجون هم باید بخرم دیگه. گفت اونکه معلومه. آها برا داداشاینا هم یادت نره، عروس ناراحت میشه! برا خودمون هم فلان و فلان بخر:)) بله:))
- ۹۸/۱۱/۱۸