پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

دیشب وسط نوشتن پستم خوابم برد و صفحه گوشیم روشن مونده بود. زیاد اتفاق افتاده که وسط کار با گوشی بخوابم ولی هیچ‌وقت دیگه دستم نخورده به صفحه. خیلی مسالمت‌آمیز من و گوشیم باهم کنار اومدیم:دی. این‌دفعه پستم منتشر شده بود و واقعا خیلی تعجب کرده بودم. 

فاطمه اومد بهم گفت دیشب گوشیت آلارمش زنگ خورد و اومدم برات قطع کردمش. گفتم فاطمه امکان نداره من خوابم خیلی سبکه:)) گفت نمی‌دونم دیگه. تازه یه چیزی داشتی می‌نوشتی برات ذخیره رو زدم:)) گفتم لطف کردی و نمی‌تونستم براش توضیح بدم که در واقع لطف خاصی نکردی!

خب ایشالا بتونم پست دیشب رو تمومش کنم:دی

  • نورا :)

صبح حدودای ساعت 2 رسیدیم. و 4 رفتیم حرم. این بین حتی یک‌دقیقه هم نخوابیدم. اون‌موقع از دست طهورا ناراحت نشدم که انقدر طولش داد تا پاشه و بیاد و اصرار هم داشت که حتما با من بیاد. اما الان دارم از دستش حرص می‌خورم که صبح باعث شد تنها نمازی که می‌تونستم تو حرم بخونم رو نتونم جای درست حسابی‌ای که دلم می‌خواست بخونم. مثلا توی گوهرشاد یا توی فضای اطراف ضریح! به هرحال نماز رو که خوندیم، حدود یه ساعت زیارت کردم و دیدم واقعا توان ندارم که بیدار بمونم. رفتم تو زیرزمین، گرم و خلوت و تقریبا بدون خادم بود. می‌شد خوابید:) همون‌طور نشسته خوابیدم و دقیقا یه ساعت بعدش بیدار شدم! گفتم می‌رم توی صحن که یه بادی به سرم بخوره و بیدار شم. دیدم طهورا ٩بار بهم زنگ زده و من آنتن نداشتم. زنگ زدم گفت بیا سر قرار، من هم تا ۵ دقیقه دیگه اونجام. رفتم و عزیزم خب باز هم توی حرم گرمه به‌هرحال. خوابم برد! و با زنگ طهورا بیدار شدم که دقیقا ٣٧دقیقه بعد از آخرین تماسش باهام بود و گفت من رسیدم به قرار تو کجایی‌؟ :/ بله یک‌ساعت و نیم توی حرم خواب بودم:|

به زور خودمون رو رسوندیم به مهمانسرای حرم برای صبونه ای که گفته‌بودم و خب بیدار شده‌بودم واقعا:) خوب بود و جای دوستان هم خالی.

برگشتیم و خوابیدم تا ظهر و ظهر که بیدار شدم یه پنیک اتک واقعی بهم دست داد. نشستم و درحالی که صدام می‌لرزید و اشک‌ تو چشمام جمع شده بود به طهورا گفتم منتظرم نباش تو برو ناهار. من اصلا اعصاب ندارم. خب می‌دونم چرا اعصاب نداشتم ولی رفتار وابسته و دائما آویزون‌طور طهورا هم مزید بر علته. من واقعا نمی‌تونم تحمل کنم حتا ماریا بیشتر از چند ساعت محدود بهم وصل باشه، طهورا که جای خود دارد! :/

سر ناهار یکی گفت بچه‌هام رو سپردم دست استادم و اومدم. منظورش از بچه‌هاش، سلول‌هایی که کشت داده بود، بود! من دقیقا نفهمیدم کارش چیه ولی خب به نظرم کسی که سلول سرطانی کشت می‌ده باید آدم خفنی باشه به هرحال. می‌دونی یه جورایی می‌فهمم خب تحصیل‌کرده ست و روش حساب می‌کنم. در ادامه گفت فلانی متخصص کَنسِره. یعنی حتی نگفت سرطان چی. به نظرم باید می‌دونست متخصصین هر سرطان از ریشه مسیرشون باهم متفاوته! ناامیدم کرد:/ بعد هم با تعریف کِیس‌های سرطانی که می‌اومدن پیشش ادامه داد و من دقیقا نفهمیدم یه محقق که سلول کشت می‌ده برای چی باید مراجعه‌کننده داشته باشه و برای چی باید به اون‌ها بگه بیمار‌هام. و می‌دونی؟خب به نظرم کسی که آدم بزرگی باشه و کارهای زیادی کرده باشه، مثل عوام به تعریف‌کردن و پذیرفته شدن نیاز نداره و اصلا اگر هم نیاز داشته باشه، انقدر مسخره و غیرتخصصی؟! کاملا ناامید شدم ازش:|

و رفتیم حرم دوباره (با این‌که سارا هرگز تو زندگیش این‌ جمله رو نگفته احساس می‌کنم با لحن سارا گفتم این‌رو :دی) اکثر وقتم رو با ریحانه بودم یا تنها. ریحانه متاهله ازم پرسید ازدواج نمی‌کنی؟ به همین صراحت! گفتم نمی‌دونم تا حالا که کسی ازم خواستگاری نکرده خداروشکر:) باورش نمی‌شد. می‌گفت من هم‌سن تو بودم، شوهرم رو انتخاب کردم از بین بقیه. خندیدم و گفتم بابا خوش‌شانس:)) ناراحت نشدم واقعا.فکر کنم جدا خیلی هم عجیب نیست که کسی نخواد باهام زندگی کنه، خودم هم گاهی حوصله خودم رو ندارم:دی. ولی به‌هرحال فکر کردم دوست‌دارم زندگی خیلی جدیدتری رو شروع کنم ولی نمی‌دونم چه‌طوری، باید بیشتر بهش فکر کنم. (دقیقا منظورم تبدیل زندگی مجردی به متاهلی نیست. اتفاقا اون اصلا منظورم نیست:دی)

وقت نماز هم رفتم توی یکی از کفش‌داری ها خوابیدم. من چه‌م شده؟ :)) چرا انقدر می‌خوابم؟ :)) (و دقیقا این‌که چرا موقع نماز من خواب بودم برمی‌گرده به شانس قشنگم:/)

و رفتیم مشهدگردی. عزیزم می‌خوام بگم این یه معجزه‌ست که آدم‌هایی همچنان تو مشهد زنده‌ن چون واقعا راننده‌هاش به قصد کشت رانندگی می‌کنن:) یعنی این‌جوری که یکی‌شون کاملا راهش رو تغییر داد و به سمت ما کج کرد! :دی

به‌ هرحال به شیرنارگیل عزیزم رسیدم:)) واقعا بی‌نظیر بود مزه‌ش و امیدوارم فراموشش نکنم به این زودی‌ها:)

 

شب که برگشتیم خوابگاه برامون کلاس گذاشتن با آقای چیت‌چیان. به ماریا گفتم زیاد "مدرسه قرآن" بازی در نیاوردن و نهایتا به نظرم چیز خوبی از آب دراومد. درباره تعریف ذکر و تزکیه صحبت کردیم و واقعا پیچیده‌ست جانم. امیدوارم یه ذره برام بیشتر حل بشه. یه‌چیزی که هست اینه که هرچی بیشتر درباره یه موضوع علمی و تخصصی صحبت می‌کنی، بیشتر باز میشه و بیشتر جای کار داره. یه‌جورایی انگار تو به سمت جلو حرکت می‌کنی و پایان ماجرا با سرعت بیشتری ازت دور می‌شه. به صورت کلی سوره عبس رو باز کردیم و درباره مفاهیم زیادی باید باهم صحبت کنیم.

و یه چیز واقعا ناراحت‌کننده. دختره تی‌شرت ناسا پوشیده و من ذوق کردم کاملا:)) ازش پرسیدم چی می‌خونی؟ گفت الهیات:| با این‌که خورد تو ذوقم خودم رو از تک‌و تا ننداختم و گفتم تی‌شرتت خیلی قشنگه:) دوستش گفت آره خیلی شاخه! خودش گفت بد نیست. ولی اون‌قدرها هم هیجان‌انگیز نیست. آه:/ چه‌قدر گاهی بعضی آدم‌ها کسل کننده‌ن!

و این‌که باید بگم علی مشهدی رو دیدم و باهاش چشم‌توچشم شدم و جفتمون سرمون رو انداختیم پایین و در کمال صلح و آرامش از کنار هم رد شدیم؟ :دی

 

پ. ن: می‌خواستم عکس‌هایی رو آپلود کنم. حوصله و نت درست‌حسابی به دست بیارم این‌کار رو خواهم کرد:) 

  • نورا :)

عزیزم از تهران تا اینجا بیش از نود درصد حرف‌ها حول کرونا می‌گرده. از آدم‌هایی که ماسک می‌زنن خیلی خوشم نمیاد. به نظر می‌رسه آدم‌های سطحی باشن که فکر می‌کنن ماسک به کمکشون میاد!

جانم تو از مرگ فرار نکن. این‌جوری وحشی و هار دنبالت میدوئه. آروم باش و حتی اگه نیاز بود بغلش کن:)

  • نورا :)

گفته‌ بودن باید 1ونیم جمع شده باشیم دم قرآن بزرگه توی راه‌آهن. نماز رو هول‌هولکی خوندم و خودم رو رسوندم اونجا. مامان هم اومده بود اونجا که ببینیم هم‌ رو دم رفتن! یکی‌ از سال‌بالایی‌های مدرسه‌مون رو دیدم! آه. چه کسل‌کننده:| و بعد که داشتم با طهورا همین‌طور الکی حرف می‌زدم، یکی اومد ازم پرسید چی می‌خونی؟ و وقتی گفتم بیوتکنولوژی یه نفس عمیق کشید و گفت قیافه‌ت آشنا بود برام و رفت! رفتم دنبالش و گفتم خب از کجا می‌شناختین؟ گفت منم بیوتکم دیگه! باورتون نمیشه. توی گروه ما به اون کوچیکی با میانگین سالانه ده‌تا ورودی کسی بود که نمی‌شناختمش و من رو می‌شناخت! ٩۴ای بود. سعی کردم کمی باهاش از در و دیوار و استادای گروه حرف بزنم و بعد فهمیدم من اصولا نمی‌تونم با یه ورودی٩۶ به بالا ارتباطی در این مسائل برقرار کنم و سعی کردم درباره پایان‌نامه‌ش که با استاد محبوب من برداشته صحبت کنم که متاسفانه کلا آدم کم‌حرف‌تری از خودم به پستم خورده بود و نتونستم توانایی‌های بی‌بدیلم رو در این عرصه افزایش بدم:|

خلاصه که ازش پرسیدم نظرش راجع به استاد زیستمون چیه؟ و خب قاعدتا چیز خاصی نگفت. من هم گفتم خب من خیلی باهاش حال نمی‌کنم. یه‌ذره بی مسئولیته. و بله. برگشتم پیش طهورا و دیدم نمره‌های زیست اومده:) و خب جانم. گریه نکردم اما اشک تو چشام جمع شد. فقط یاد شب‌ امتحانش افتادم و اون‌همه بدبختیم و یاد روز امتحانش که فکر می‌کردم خوب دادمش و به دل‌آرا که دقیقا دو نمره از من بالاتر شده داشتم می‌گفتم خب چندان هم امتحان سختی نبود! :/

حدودای ساعت 3 بود نشستیم توی قطار. بعد از چندبار تغییر توی چیدمانمون به چنین ترکیبی رسیدیم. ریحانه ورودی ٩۶ گیاه پزشکی (رشته هیجان‌انگیزیه که اسمشم نشنیده بودم تا حالا!) ملیکا ورودی ٩۵ گرافیک، فاطمه ورودی ٩۵ فضای سبز و من و طهورا. می‌دونی آدم‌های خیلی جالبی بودن. ریحانه آرومه و سرش به کار خودشه اما در عین‌حال قواعد دوستی رو خوب رعایت می‌کنه، مودبه و باحاله:) فاطمه خوشگله، نازه، خوش‌صحبته، با آدم‌های زیادی دوستی کرده، باحاله و حرف‌های زیادی درباره‌ش دارم:) ملیکا بامزه‌ست، خوش‌صحبته، خلاقه، عجیب‌غریبه و باحاله:)

با هم حرف زدیم از غذای‌دانشگاه گرفته تا معرفی مدرسه‌قرآنی. همه‌چی واقعا. دیدم فاطمه با خودش دوربین آورده و شروع کردم درباره دوربینش باهاش حرف زدن. از مدل و لنزش پرسیدم و گفت لنزش 18-55 کیت خودشه! سبکه و برای پیاده‌روی اربعین راضیم‌ ازش. و فهمیدم دوربین رو اصلا به همین دلیل که باهاش توی اون چند روز عکاسی کنه خریده. گفتم سخته توی اون مسیر دوربین همراهت باشه. گفت این‌که دوربین همراهت نباشه سخت‌تره. الحق که راست می‌گفت:) ریحانه از اهواز انتقالی گرفته بود دانشگاه تهران. درباره اهواز صحبت کردیم. فاطمه برای هرحرفی یه موضوع مذهبی داشت که بهش ربط بده. زیاد با راهیان رفته‌بود جنوب. گفت شلمچه خود کربلاست، مقر حضرت زهراست و اکثر شهدا از ناحیه بازو و پهلو مجروح شدن اون‌جا و می‌گفت طلاییه مقر حضرت عباسه و اکثر شهدا اونجا اسم‌هاشون عباس یا ابالفضل بوده. نمی‌دونم چه حسی داشتم ولی این‌جوری بودم که داشتم جلوی خودم رو می‌گرفتم این‌ها رو باور نکنم! اما خب شاید باورتون نشه می‌شه مدت‌ها با فاطمه‌ بود و از هم‌صحبت شدن باهاش خسته نشد:)

یکی اومد دم در کوپه‌مون و ازمون خواست که یکی‌مون بره توی کوپه بغلی تا یه خانمی با بچه‌ش بیاد پیش ما. به نظرتون من حوصله بچه داشتم؟ هررررگز:))

فاطمه رفت و خانومه اومد و به محض این‌که رسید ملافه‌ش رو پهن کرد و گرفت خوابید! دیگه جو خواب کوپه رو فرا گرفت و همه خوابیدن. من هم شروع کردم به خوندن کتابم که باید بعد این‌که همه از خواب بیدار شدن براشون توضیح می‌دادم که این "جز و کل" ئه با اون "جز از کل" معروف فرق می‌کنه. و مسلما برای هیچ‌کدومشون اصلا جذاب نبود که هایزنبرگ به چه کوفتی فکر می‌کرده! :)

ملیکا واقعا خفن و هنرمنده. طرح‌های جالبی رو از توی گوشیش نشونمون داد که همه‌ش رو خودش طراحی کرده بود. اغلبشون طرح حرم امام‌رضا بود. انگار از این‌هاست که متحول شده. می‌گفت همه کار‌هام رو کرده بودم که برم ایتالیا اما گفتم یه‌بار هم توی زندگیم برم جهادی و دیگه تصمیم گرفتم همین‌جا بمونم. نمی‌دونم با گرافیک چه‌جوری می‌شه ایران رو نجات داد ولی خب هرچی که هست امیدوارم بهش برسه:))

در تمام این‌مدت و هرموقعی که بچه اون خانومه تو کوپه‌مون بود و پیش باباش نبود، دقیقا آویزون من بود. به این صورت که من خاله بودم و بقیه خانومه! من واقعا هیچ‌گونه محبت رقیقی به اون بچه نکردم:/ و عزیزم سوال من اینه تو که خودت انقدر ناخوب و غیرقابل‌تحملی چرا فکر می‌کنی باید بچه‌ت رو جوری تربیت کنی که فکر کنه هرجوری دلش خواست می‌تونه همه دنیا رو برای خودش تصاحب کنه و همه رو از کار و زندگی بندازه؟ یعنی در واقع منظورم اینه‌ که بچه میارید خودتون بزرگش کنید حتی برای چند ساعت هم نندازیدش رو دوش بقیه‌ای که علاقه خاصی به این‌کار ندارند و مجبورشون نکنین:)

فاطمه اومد توی کوپه‌مون و گفت بچه‌ها بیاین باهم سوره عبس رو تدبر کنیم. (اردو با محوریت تدبر سوره عبسه. روزانه دو ساعت کلاس قراره بذارن) من واقعا اعصابش رو نداشتم. داشتم برای طهورا عکسی رو توی لایتروم ادیت می‌کردم. با خودم فکر کردم سریع بگیم و تموم بشه بره. شروع کردم به صحبت کردن و وجوه مختلف سوره رو شمردم و منظور هر قسمت رو گفتم و آخرش فاطمه و ملیکا که خودشون دوره رو گذروندن دهنشون باز مونده بود و گفتن خیلی خوب بود. ولی حالا بیاین آروم آروم آیه‌به‌آیه باهم پیش بریم. آه:/ ولی خوب بود:))

و اومدن بهمون کاغذ‌هایی رو دادن که روش حدیث نوشته بود و یه شهید که باید از طرفش زیارت می‌کردیم. (آه این اردو واقعا خیلی شبیه اردوی راهیان مدرسه‌ست! :| )

فاطمه بهم گفت شهید بروجردی معروف بود به لبخندش. بهش می‌گفتن مسیح کردستان. همیشه آروم بود. باشه من‌هم سعی می‌کنم آروم باشم جانم:)) 

و دیگه؟

صبحونه رو مهمون امام‌رضاییم انگار:) بله این‌جوریاست.

 

پ.ن1: حدودای 12ونیم خوابیدم و 1 در کوپه رو زدن که پاشید نزدیکیم:) باز خداروشکر نیم ساعت خوابیدم و الان هم می‌خوام برم حرم. امیدوارم طهورا قبول کنه روز هیجان‌انگیزمون رو از ظهر شروع کنیم :دی. چون الان هم همه من‌جمله طهورا خوابیدن و من با موهای خیس اینجام و دارم می‌نویسم:|

پ.ن2: ماریا می‌گه به نظرت رنک چند کلاس می‌شی؟ بی‌شوخی می‌گم ١۴. عزیزم من با خودم قهرم و واقعا خیلی هم جدی‌م. تا وقتی نتایج ترم دیگه نیاد هم آشتی نمی‌کنم. همینه که هست!!

  • نورا :)

الان توی راه راه‌آهنم که بریم مشهد:) 

این اولین اردوی دانشجویی‌مه و من کمی تا قسمتی دلم شور می‌زنه براش طهورا هم‌سفرمه و نمی‌دونم از این بابت خوش‌حالم یا نه اما فعلا که طبق لیست نه کوپه‌مون با‌ همه و نه محل اسکانمون و بله باید اول کاری سر و کله بزنیم تا پیش هم بیفتیم.

خیلی دوست‌دارم همه جزئیات رو بنویسم. باید درباره کلاس‌های ریاضی ترم‌پیش و کلا ترم 1 هم بنویسم. حرف‌های زیادی دارم اگر تنبلی نکنم. اما فعلا قول می‌دم که آخر هرروز بیام و از اون روز سفر چیزهایی رو تعریف کنم:) شاید بعدا بتونم به دخترم، نور، نشون بدم و بگم این اولین سفر دانشجویی من بود:))

خب عزیزم فعلا این رو داشته باشیم از ساک بستنم.

من همیشه دوست‌دارم از این آدم‌هایی باشم که توی کیفشون خوراکی دارن و یهو رو می‌کنند و بقیه رو خوش‌حال می‌کنند. توی پیش‌دانشگاهی هم همین‌طور بودم. همیشه یه ظرف پر پاستیل رو میزم بود که هرکسی دلش می‌خواست می‌تونست پاستیل برداره. واقعا خوشحالم می‌کرد این‌که می‌تونستم حالشون رو برای چند لحظه خوب کنم. و حالا این شما و این کیف دستی من از نمای بالا:))

از یه طرف دیگه هم خوش‌حالم.

از سه دست لباسی که برداشتم دوتاش زرده:) و خب من همیشه با مامانم سر این‌که زرد بپوشم دعوام می‌شه و فکرش رو بکنین دقیقا اون دو دست لباس رو مامانم برام انتخاب کرد:)) و خب خودم هم باورم نمی‌شه. مامان من که همیشه اصرار داره نباید یه شلوار دیگه زیر شلوارت بپوشی یا کم‌تر بافت بپوش و انقدر ادای سرمایی‌ها رو درنیار (و من واقعا اداشون رو درنمیارم. من خودشونم و نهایتا با سه یا چهارلا لباس پوشیدن همیشه باز هم سردمه:دی) بهم گفت اون لباس کاموایی زرده‌ت رو بردار. و ازم پرسید که آیا شلوار همیشگی‌م رو برداشتم که سردم نشه یا نه؟

این هم نمای بالا از ساکم با حضور افتخاری شال‌گردن عزیزم:))

و یه چیز دیگه:)

برای اولین بار جرئت کردم خودم ابروهام رو مرتب کنم. بالاش خط انداختم و واقعا از مدلشون راضیم:)

و بله. عجیب بود اما بابام اولین‌باری بود که عصبانی نشد از این‌که ابروهام رو دست‌کاری کردم! :/

چرا خانواده‌م واقعا انقدر غیرقابل پیش‌بینی خوب میشه رفتارشون؟ :دی

 

پ. ن: و بله! باید زنگ بزنم و از زن‌داداشم خداحافظی کنم! همین‌قدر رسمی و مسخره:|

  • نورا :)