میمِ مشهد
گفته بودن باید 1ونیم جمع شده باشیم دم قرآن بزرگه توی راهآهن. نماز رو هولهولکی خوندم و خودم رو رسوندم اونجا. مامان هم اومده بود اونجا که ببینیم هم رو دم رفتن! یکی از سالبالاییهای مدرسهمون رو دیدم! آه. چه کسلکننده:| و بعد که داشتم با طهورا همینطور الکی حرف میزدم، یکی اومد ازم پرسید چی میخونی؟ و وقتی گفتم بیوتکنولوژی یه نفس عمیق کشید و گفت قیافهت آشنا بود برام و رفت! رفتم دنبالش و گفتم خب از کجا میشناختین؟ گفت منم بیوتکم دیگه! باورتون نمیشه. توی گروه ما به اون کوچیکی با میانگین سالانه دهتا ورودی کسی بود که نمیشناختمش و من رو میشناخت! ٩۴ای بود. سعی کردم کمی باهاش از در و دیوار و استادای گروه حرف بزنم و بعد فهمیدم من اصولا نمیتونم با یه ورودی٩۶ به بالا ارتباطی در این مسائل برقرار کنم و سعی کردم درباره پایاننامهش که با استاد محبوب من برداشته صحبت کنم که متاسفانه کلا آدم کمحرفتری از خودم به پستم خورده بود و نتونستم تواناییهای بیبدیلم رو در این عرصه افزایش بدم:|
خلاصه که ازش پرسیدم نظرش راجع به استاد زیستمون چیه؟ و خب قاعدتا چیز خاصی نگفت. من هم گفتم خب من خیلی باهاش حال نمیکنم. یهذره بی مسئولیته. و بله. برگشتم پیش طهورا و دیدم نمرههای زیست اومده:) و خب جانم. گریه نکردم اما اشک تو چشام جمع شد. فقط یاد شب امتحانش افتادم و اونهمه بدبختیم و یاد روز امتحانش که فکر میکردم خوب دادمش و به دلآرا که دقیقا دو نمره از من بالاتر شده داشتم میگفتم خب چندان هم امتحان سختی نبود! :/
حدودای ساعت 3 بود نشستیم توی قطار. بعد از چندبار تغییر توی چیدمانمون به چنین ترکیبی رسیدیم. ریحانه ورودی ٩۶ گیاه پزشکی (رشته هیجانانگیزیه که اسمشم نشنیده بودم تا حالا!) ملیکا ورودی ٩۵ گرافیک، فاطمه ورودی ٩۵ فضای سبز و من و طهورا. میدونی آدمهای خیلی جالبی بودن. ریحانه آرومه و سرش به کار خودشه اما در عینحال قواعد دوستی رو خوب رعایت میکنه، مودبه و باحاله:) فاطمه خوشگله، نازه، خوشصحبته، با آدمهای زیادی دوستی کرده، باحاله و حرفهای زیادی دربارهش دارم:) ملیکا بامزهست، خوشصحبته، خلاقه، عجیبغریبه و باحاله:)
با هم حرف زدیم از غذایدانشگاه گرفته تا معرفی مدرسهقرآنی. همهچی واقعا. دیدم فاطمه با خودش دوربین آورده و شروع کردم درباره دوربینش باهاش حرف زدن. از مدل و لنزش پرسیدم و گفت لنزش 18-55 کیت خودشه! سبکه و برای پیادهروی اربعین راضیم ازش. و فهمیدم دوربین رو اصلا به همین دلیل که باهاش توی اون چند روز عکاسی کنه خریده. گفتم سخته توی اون مسیر دوربین همراهت باشه. گفت اینکه دوربین همراهت نباشه سختتره. الحق که راست میگفت:) ریحانه از اهواز انتقالی گرفته بود دانشگاه تهران. درباره اهواز صحبت کردیم. فاطمه برای هرحرفی یه موضوع مذهبی داشت که بهش ربط بده. زیاد با راهیان رفتهبود جنوب. گفت شلمچه خود کربلاست، مقر حضرت زهراست و اکثر شهدا از ناحیه بازو و پهلو مجروح شدن اونجا و میگفت طلاییه مقر حضرت عباسه و اکثر شهدا اونجا اسمهاشون عباس یا ابالفضل بوده. نمیدونم چه حسی داشتم ولی اینجوری بودم که داشتم جلوی خودم رو میگرفتم اینها رو باور نکنم! اما خب شاید باورتون نشه میشه مدتها با فاطمه بود و از همصحبت شدن باهاش خسته نشد:)
یکی اومد دم در کوپهمون و ازمون خواست که یکیمون بره توی کوپه بغلی تا یه خانمی با بچهش بیاد پیش ما. به نظرتون من حوصله بچه داشتم؟ هررررگز:))
فاطمه رفت و خانومه اومد و به محض اینکه رسید ملافهش رو پهن کرد و گرفت خوابید! دیگه جو خواب کوپه رو فرا گرفت و همه خوابیدن. من هم شروع کردم به خوندن کتابم که باید بعد اینکه همه از خواب بیدار شدن براشون توضیح میدادم که این "جز و کل" ئه با اون "جز از کل" معروف فرق میکنه. و مسلما برای هیچکدومشون اصلا جذاب نبود که هایزنبرگ به چه کوفتی فکر میکرده! :)
ملیکا واقعا خفن و هنرمنده. طرحهای جالبی رو از توی گوشیش نشونمون داد که همهش رو خودش طراحی کرده بود. اغلبشون طرح حرم امامرضا بود. انگار از اینهاست که متحول شده. میگفت همه کارهام رو کرده بودم که برم ایتالیا اما گفتم یهبار هم توی زندگیم برم جهادی و دیگه تصمیم گرفتم همینجا بمونم. نمیدونم با گرافیک چهجوری میشه ایران رو نجات داد ولی خب هرچی که هست امیدوارم بهش برسه:))
در تمام اینمدت و هرموقعی که بچه اون خانومه تو کوپهمون بود و پیش باباش نبود، دقیقا آویزون من بود. به این صورت که من خاله بودم و بقیه خانومه! من واقعا هیچگونه محبت رقیقی به اون بچه نکردم:/ و عزیزم سوال من اینه تو که خودت انقدر ناخوب و غیرقابلتحملی چرا فکر میکنی باید بچهت رو جوری تربیت کنی که فکر کنه هرجوری دلش خواست میتونه همه دنیا رو برای خودش تصاحب کنه و همه رو از کار و زندگی بندازه؟ یعنی در واقع منظورم اینه که بچه میارید خودتون بزرگش کنید حتی برای چند ساعت هم نندازیدش رو دوش بقیهای که علاقه خاصی به اینکار ندارند و مجبورشون نکنین:)
فاطمه اومد توی کوپهمون و گفت بچهها بیاین باهم سوره عبس رو تدبر کنیم. (اردو با محوریت تدبر سوره عبسه. روزانه دو ساعت کلاس قراره بذارن) من واقعا اعصابش رو نداشتم. داشتم برای طهورا عکسی رو توی لایتروم ادیت میکردم. با خودم فکر کردم سریع بگیم و تموم بشه بره. شروع کردم به صحبت کردن و وجوه مختلف سوره رو شمردم و منظور هر قسمت رو گفتم و آخرش فاطمه و ملیکا که خودشون دوره رو گذروندن دهنشون باز مونده بود و گفتن خیلی خوب بود. ولی حالا بیاین آروم آروم آیهبهآیه باهم پیش بریم. آه:/ ولی خوب بود:))
و اومدن بهمون کاغذهایی رو دادن که روش حدیث نوشته بود و یه شهید که باید از طرفش زیارت میکردیم. (آه این اردو واقعا خیلی شبیه اردوی راهیان مدرسهست! :| )
فاطمه بهم گفت شهید بروجردی معروف بود به لبخندش. بهش میگفتن مسیح کردستان. همیشه آروم بود. باشه منهم سعی میکنم آروم باشم جانم:))
و دیگه؟
صبحونه رو مهمون امامرضاییم انگار:) بله اینجوریاست.
پ.ن1: حدودای 12ونیم خوابیدم و 1 در کوپه رو زدن که پاشید نزدیکیم:) باز خداروشکر نیم ساعت خوابیدم و الان هم میخوام برم حرم. امیدوارم طهورا قبول کنه روز هیجانانگیزمون رو از ظهر شروع کنیم :دی. چون الان هم همه منجمله طهورا خوابیدن و من با موهای خیس اینجام و دارم مینویسم:|
پ.ن2: ماریا میگه به نظرت رنک چند کلاس میشی؟ بیشوخی میگم ١۴. عزیزم من با خودم قهرم و واقعا خیلی هم جدیم. تا وقتی نتایج ترم دیگه نیاد هم آشتی نمیکنم. همینه که هست!!
- ۹۸/۱۱/۱۶