پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

اول باید بگم که این‌دیگه آخرین آدرسیه که عوض می‌کنم قول می‌دم. در واقع به طرز احمقانه‌ای پتانسیل دور‌ موندن از این فضا رو ندارم!

1

بله با گونه‌ای مواجهیم که به عمیق‌ترین خوددرگیری‌ها مزین شده! و اون کسی نیست جز علی مشهدی:)

خب یه روز که گوشیم دست ماریا بود و داشت توی گروه کلاسمون می‌گشت بهم گفت این پسره چشه؟ و با هم یه الگوریتم خیلی خیلی عجیب و احمقانه براش کشف کردیم. مثلا فرض کنین من یه اطلاع‌رسانی مهم تو گروه کردم و بعدش همه اومدن حرف زدن و وقتی که ایشون می‌خواسته اظهار نظر کنه به بی‌ربط‌ترین پیام‌ها ریپلای کرده و جواب من رو داده اما خواسته خدایی نکرده دست روی پیام من نبرده باشه! به ماریا گفتم نه بابا الکی بزرگش نکن، من که کاری به کارش ندارم! و بله دقیقا ۵ بار رو نشونم داد که همین اتفاق افتاده. یا مثلا یکی از پسرها هست که به محض این‌که حرفی می‌زنه، جناب علی مشهدی علی‌رغم سکوت حداکثری‌ش توی گروه میاد به پیام این بنده‌خدا ری‌اکشن نشون می‌ده و در اغلب اوقات هم صرفا خنده‌ای چیزیه. و چندبار هم این‌جوری بوده که زده به سرش و برخلاف عادت همیشگیش داشته تو گروه یک‌سره حرف می‌زده و تا من جوابش رو دادم دیگه سکوت پیشه کرده:|

حالا از همه این‌ها می‌خوام بگذرم. عجیب‌ترینش این بود. متینا خیلی از نمره شیمی عمومی‌ش ناراحته و دائما داره توی‌ گروه یا به من غر می‌زنه اما هیچ‌وقت براش سوال نبوده که من چند شدم. یهو یه‌روز خیلی اتفاقی اومد پرسید تو چند شدی؟ و گفتم نمره‌م رو. آخرش گفت من به این علی‌مشهدی(در واقع فامیلیش رو گفت!) گفتم تو هم خیلی خوب نشدی احتمالا! دیگه منم پیگیر که منظورت چیه؟ گفت نمی‌دونم یهو بهم پیام داد که ازت بپرسم چند شدی:|

جل‌الخالق:|

2

من هنوزم دوست دارم رهام رو بکشم ها! :) کی میاد کمکم؟

3

بله در ترم آتی شاهد غر زدن بنده از مقادیر کثیری از انواع و اقسام آزمایشگاه‌ها خواهید بود:) [ و اگر براتون جالبه تنها تصمیمی که براشون دارم اینه که با علی مشهدی و رهام و مریم هم‌گروهی نباشم:| ]

البته فکر می‌کنم به عنوان کسی که انتخاب واحدش توی رند اول کل دانشگاه بوده گند‌های اساسی زدم:) مثلا با استادی اندیشه برداشتم که تا روز دوم هنوز فقط ۶ نفر باهاش برداشته بودن:دی

4

باز خوبی‌ش اینه که از دست اون مرتیکه روانی نجات پیدا کردم و دیگه ریاضی2 م با اون نیست!! فکر کن نشسته با خودش گفته خب من که از بچه‌های کلاس اینا جز دو سه نفر بدم میاد بذار به همشون از دم 16 و 15 بدم حالشون جا بیاد دیگه واسه من شاخ بازی درنیارن:) به به:)

امیدی به معدل بالای این ترمم نیست حقیقتا!

5

من ورودی جدید بودن رو حقیقتا دوست دارم و نمی‌خوام این ترم حتی شروع شه که بعدش بخواد تموم شه و بعدترش بخوان ورودی‌های جدید بیان!

تازه یکی از بچه‌های کنکوری مدرسه روی میز‌ش به عنوان هدف نوشته بود بیوتکنولوژی تهران! آه. می‌خواستم برم بزنم رو شونه‌ش بگم داداش دمت گرم:|| ولی بی‌خیال جان جدت:/

 

پ. ن1: تو خونه این‌جوری شدیم که یکی یه چیزی می‌گه همه یک ربع زل می‌زنیم به پرده روبه‌رومون. و بعد از یک‌ربع بالاخره یکی یه جوابی بهش میده و دوباره یک ربع بعدی خیره موندن انتظار ما رو می‌کشه:دی

پ. ن2: خب عزیزم گرچه دلم برا خودمون بودن تنگ می‌شه اما سفره چهارنفره آرامشش به مراتب بیشتره اما سفره پنج‌نفره دوست‌داشتنی‌تره:) و آه و امان از سفره‌های شش‌نفره. واضحا حوصله سربرن:|

  • نورا :)

اول بگم که البته که خوشحال و شاد و پرانرژی نیستم اما خب غمگین هم نیستم!

و بعد اینکه این خاطره واقعا الکی انقدر زیاد طولانی شد. دوست داشتید نخونید بگید خلاصه‌ش رو بگم بهتون یا جاهای مهمش که خوندنش تاثیرگذاره رو براتون رنگی کنم همونجاها رو بخونید. فقط نتیجه‌گیری آخرش خیلی مهمه:) 

باید اون دختره رو به طول و تفصیل تعریف کنم که دم سردر شریف ازم پرسید قاسمی کجاست؟ و خب من اون روز امتحانام تموم شده بود و یه‌مقدار زیبایی از سرخوشی بعد کنکور تو وجودم بود و داشتم با صدای تقریبا کرکننده ای ناوک گوش می‌دادم:) که به زبون اشاره خانومه بهم فهموند کارم داره و آدرس رو ازم پرسید. خب واقعا نمی‌دونستم چه‌جوری بگم همین‌راهی که اومدی رو برگرد برو عقب و به اولین بریدگی که رسیدی نه دومیش برو بالا تا بی‌نهایت و می‌رسی به یه‌جایی که یه عالمه دانشجوی کوله‌به پشت رو می‌بینی و اون رو بپیچ و برو تا برسی به مقصدت! برای همین هم بهش گفتم من دارم از همون‌ور میرم بیا باهام! و خب می‌دونی بهم اعتماد نمی‌کرد چون از یه تعمیرکاری شنیده‌بود که همین‌طور برو بالا تا بهش برسی و این دوستمون جهت بالا و چپ رو اشتباه متوجه شده بود! بگذریم.

راه افتادیم و تقریبا ده دیقه تا یک‌ربع راه پیش رومون داشتیم. به خودم گفتم زهرا حالا وقتشه که به خودت ثابت کنی، روابط‌عمومیت اونقدر‌ها هم اسف‌بار نیست:). و شروع کردم که "هوا یه جوریه که صبح‌ها باید لباس‌گرم بپوشی و عصرها لباس خنک!" خب عزیزم:| گند زدم:) گفت "آره همه پروازهای اصفهان از دیشب تا حالا به خاطر هوا کنسل شده!" (فقط نفهمیدم چه ربطی به حرف من داشت!) و بعد ادامه داد" به خاطر هوا همه پروازها کنسل میشه ولی..." بعد خب راستش از اینجا به بعد رو نشنیدم اما حدس زدم که جای‌خالی رو با عبارت "برای حمله موشکی کنسل نمی‌کنن" پر کرده! میدونین وقتی با کسی واقعا حرفی نداری همه موضوعاتتون یه سری طرح دوخطی می‌شن! یکی تو می‌گی جوابت رو می‌ده و سریعا موضوع سوییچ می‌شه.خب فکر کنم حدودا راجع به 7 یا 8 تا موضوع صحبت کردیم که اونی رو که من منتظرش بودم بالاخره به زبون آورد" مطمئنی داریم درست می‌ریم؟ خیلی وقته تو راهیم‌ها!" و بهش اطمینان دادم که بله من هرروز صبح و شب از همین‌جا می‌رم دانشگاه و برمی‌گردم. پرسید شریف درس‌ خوندن خوبه؟ گفتم فکر نکنم بد باشه:) و درباره آرزوهای برباد رفته‌ش و این‌ها صحبت کرد و گفت یه بچه‌ شهرستان هیچ‌جوره نمی‌تونه تو تهران کار پیدا کنه. من واقعا نمی‌دونستم درباره چی داره صحبت می‌کنه برای همین فقط گوش دادم به حرفش. بعد ادامه داد که خوش به‌حالت که اینجا درس می‌خونی. گفتم من دانشگاه تهرانی‌م! گفت آخی ناراحت نباش حالا:/ که واقعا چرا اونجا فکر کرد من ناراحتم؟ :|
بهم گفت اونی که بهم آدرس داد خیلی از سر باز کن بود. یه بخیه تقریبا قدیمی روی صورتش داشت، به نظر من کسایی که از بچگی یه اتفاقی براشون افتاده که مثلا بخیه‌ای چیزی دارن، عقده‌های خیلی زیادی تو وجودشونه به خاطر بچگیشون! فکر کنم برای همین اون آقا آدرس اشتباه به من داد. (الان چند تا باگ وجود داشت. اولی این‌که تو که مهندسی خوندی و خودت رو انقدر بی‌استعداد می‌دونی که نمی‌تونی کاری دست‌و پا کنی برای خودت، چه‌طور ممکنه انقدر نظر دقیق و روانشناسانه‌ای بدی؟ دومی این‌که اون آقا آدرس اشتباه نداد، تو اشتباه فهمیدی. و بزرگترینش این‌که به من و صادق توهین کرد!)

خب ما وقتی 5سالمون بود صادق پیشونیش خورد به اتو و جای سوختگیش شبیه جای یه بخیه موند. من یادمه همون‌موقعی که داشت درد می‌کشید چه‌قدر خوش‌حال بود که شبیه زخم روی پیشونی هری‌پاتر شده:) و من عمیقا گریه می‌کردم که چرا بخیه گوشه چشمم (که الان به نظرم واقعا قشنگه و باعث کشیدگی چشمم شده) روی پیشونیم نبوده که من هم شبیه هری‌پاتر بشم. حتا من انقدری خوش‌شانس بودم که یه‌بار بعد اون زیر چونه‌م هم پاره شد و بخیه نیاز داشت اما پیشونیم هرگز:دی.

بهش چیزی نگفتم چون به خاطر کرم‌پودری که زده بودم نمی‌تونست جای بخیه‌هام رو ببینه. و بعدش فکر کن چی گفت؟ گفت البته از رنگ پوست تیره‌ش مشخص بود که همه بچگیش رو در حال کار کردن بوده! این هم یه نشونه دیگه برای عقده داشتنش. و وای عزیزم من واقعا مخم داشت سوت می‌کشید. البته که من هم پوست نسبتا سبزه و تیره‌ای دارم!

یاد فاطمه افتادم. یه روز که داشتن توی سالن مطالعه پیش دانشگاهی باهم بحث می‌کردن که لباس روشن به من میاد یا نه، فاطمه گفت "نه ببین این‌جوریه که کسی که پوستش تیره‌س باید لباس روشن بپوشه که رنگش روشن‌تر به نظر بیاد و کسی هم که پوستش روشنه باز هم لباس روشن بپوشه تا سفیدیش بیشتر به چشم بیاد و قشنگ تر بشه!" من واقعا برام سوال شده بود که چه‌طوری تونسته وقتی من به عنوان یکی از نزدیک‌ترین دوست‌هاش اونجا نشستم، چنین توهینی بهم بکنه و صراحتا بهم بگه که خب زهرا. تو واقعا معیارهای زیبایی رو نداری!!

باز هم بهش چیزی نگفتم چون کرم‌پودر روی صورتم بود و معلوم نبود که دقیقا پوستم چه رنگیه! ولی دیگه حرفی هم نزدم.

این داستان صرفا برای من فان بود. اهمیتی نداشت و فکر کردم خب از این به بعد توی یه روز معمولی که امتحانام تموم میشه لزومی نداره کرم پودر بزنم که کسی که واقعا نمی‌خواد بی‌شعور به نظر بیاد، راحت باشه و قضاوت‌هاش رو راجع به پیشینه و عقده آدم‌ها پیش من خالی نکنه و در درون خودش نگه داره. نمی‌دونم. آدم می‌فهمه تو چه دنیای عجیبی زندگی می‌کنه! چه حرف‌های ساده و صدمن‌یه‌غازی، اتفاقی و ندونسته به قلب آدما شلیک می‌شن! نمی‌دونم. ترسیدم که این مکالمه همون‌قدر که برای من بی‌اهمیت بود برای یه دختر کرم‌پودر زده دیگه مهم باشه و جلوش تکرار بشه. واقعا نمی‌دونم:) 

  • نورا :)

از لای در نیمه‌بسته این اتاق‌ها که از پشتش صدای گریه شنیده‌ می‌شه، نور پاشیده توی راهروی نیمه‌تاریک، نیمه‌مهتابی و نیمه‌تنگ!

بله جانم. ما همه‌چیزمون نصفه‌نیمه ست اصلا! تو فرض کن نیمه‌جون شدیم تو این سرما. روزای تاریک قوی‌تر برگشتن. اما هنوز از لای در نیمه‌باز اتاق‌ها نور می‌پاشه توی راهرو.

عکس رو ٣صبح امروز گرفتم. دیشب هنوز صبح نشده، این واقعا عجیبه!

 

پ. ن1: دخترم، هیچ‌وقت بچه آخر خونه نباش. همه غم‌ها رو دوش توئه چون کوچیک‌تر از اونی که فریاد بزنی‌شون.

پ. ن2: عزیزم تو ساده‌ای و من دلم برات تنگ شده و دوستت دارم. حتا اگر به خونه ما پناه بیاری و ساعت‌ها توی اتاق قدیمی خودت گریه کنی اما من حتا نبینمت...

پ.ن3: من می‌ترسم یه روز مادر شم و بعد از یه فشار خیلی سخت از طرف بچه‌م بلرزم و حالم بد بشه و فشارم بره بالا تا 18روی 13! خدای من! دیشب فقط تو رحم کردی که هرکدوم از ما نمردیم. برای زیبا، دوستی رو رسوندی تا باهاش تا صبح ویدئوکال کنه و درس بخونه. برای من، دوستی رو رسوندی تا باهام بیدار بمونه و بهم عکس نشون بده و برای مامان، خانواده نگرانی رو قرار دادی تا آرومش کنن! چه‌کسی طاقت غم‌های بزرگ‌تر رو داره جانم؟ 

  • نورا :)

یکی از شب‌ها یه پستی رو شروع کردم به نوشتن، که درگیر شدم و نرسیدم تمومش کنم و پستش کنم! فردا ظهرش هم که نگاه کردم دیدم دیشب خدا رحم کرد که اون پست رو نذاشتم بس که مزخرف بود.

یه جاییش نوشته بودم: " به مامانم اینا نگفتم از تصادف امروزم و فقط اعلام کردم که کمرم تیر می‌کشه. البته حالا اصلا نیازی به نگرانی نیست. یه دوش گرفتم و بهتر شدم. در واقع اگر الان واقعا غمگین نبودم براتون ماجرای تصادف رو کاملا تعریف می‌کردم یا ماجرای اون دختره که دم سردر شریف ازم آدرس پرسید و من تا قاسمی مشایعتش کردم چون قطعا گم میشد "

خب من الان واقعا غمگین نیستم و دلم برای پست گذاشتن جوری تنگ شده که می‌خوام خلتون کنم.

 من خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون! چون حدودا دو سالی هست که محیط‌زیست واقعا برام خیلی مهم شده و تقریبا الان سه ماهه که سعی کردم چند قدم به پسماند صفر بودن نزدیک شم (خب الان فکر‌ می‌کنم بزرگترین مشکلم با این موضوع و آخرین مرحله احتمالا برای من برمی‌گرده به شستن پدهای پارچه ای!) به هرحال من بقیه رو هم مجبور کردم از ماشین استفاده نکنن یا کمتر این‌کار رو انجام بدن! و خودم هم حتی تاکسی هم سوار نمی‌شم تا خودم رو سرزنش نکنم.

داشتم میگفتم خیلی وقت بود ماشین نبرده بودم بیرون ولی کاملا مسلط بودم به ماشین و حرکات دست و پام رو تقریبا ناخودآگاه انجام می‌دادم! جانی رو رسوندم خونه‌شون و داشتم در کمال عذاب وجدان تنهایی برمی‌گشتم خونه و تقریبا صدای موسیقی رو جوری بلند کرده بودم که هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌شنیدم و همزمان داشتم از روی نقشه نگاه میکردم تا نزدیک‌ترین راه رو به خونه پیدا کنم! توی سرازیری مرزداران، با صدای کوبیده شدن وحشتناکی به خودم اومدم! و دیدم بله:) من با سرعت ۵٠ توی سرازیری کوبیدم به یه تاکسی سبزرنگ:)) خب من واقعا انتظار داشتم اولین تصادفم یه ذره با ابهت بیشتر، سرعت بالاتر و صدمات چشمگیرتری همراه باشه! به هرحال ترمز دستی رو کشیدم و اومدم پایین. جانم چی میشه اگه من‌ هم یه بار شبیه این فیلما مثلا تصادف کنم و از شوک نتونم از ماشین پیاده شم یا دیگه نشینم پشت فرمون؟ خب این به‌شدت هم جذابه ولی من اصلا نمی‌تونم انقدر سانتی‌مانتال باشم! (من دقیقا اون‌موقع داشتم به اینا فکر می‌کردم برای همین یه‌کم شوک‌زده به نظر می‌اومدم!) خلاصه که از راننده تاکسیه اصرار که تو زدی سپر ماشینم رو داغون کردی، والا منم انکار نمی‌کردم ولی صرفا نگران خیابون بند اومده بودم و هی پشت هم می‌گفتم بیا ماشین‌هامون رو ببریم یه گوشه درباره‌ش حرف می‌زنیم. و وقتی قبول کرد لوگوی ماشینم رو از وسط خیابون برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم. بله، بیشتر به نظر می‌رسه سپر ماشین من داغون شده باشه تا ماشین اون:) خلاصه که رفتیم جلوتر و من می‌خواستم کنار خیابون پارک کنم که حاجی بوق زد که بیا دنبالم! رفتیم خیابون بغلی و باز‌ هم خیابون بعدیش و خوشبختانه بالاخره قبل از این‌که من واقعا از ترس سکته کنم و تصمیم بگیرم پامو بذارم روی گاز و فرار کنم یه جایی ایستاد.

پیاده شدیم و تمام مدت داشت غر سپری رو می‌زد که حتی ذره ای کج نبود! همه‌جاش رو نگاه کرد و من گفتم اگر بخواین می‌تونم خسارتش رو همین‌جا بدم بهتون، اگه نه بگیم پلیس بیاد (از اثرات با گواهینامه رانندگی کردن: شجاعت کافی برای آوردن اسم پلیس و اصلا تصادف کردن:دی)، یا بریم تعمیرگاه هرچی شد من حساب کنم، یا کارتم رو نگه دارین پیش خودتون و...! جدا یه ده دیقه ای داشتم پیشنهاد می‌دادم بهش. بعد همین‌طوری که داشت نگاهم می‌کرد گفت نمی‌خواد. بفرمایید. فقط از این به بعد مواظب باشید! گفتم خب چرا؟ چند بار همین دیالوگ تکرار شد و نهایتا گفت ازتون خوشم اومد. قیافه خوبی دارین! بعد که یه ذره با شک نگاهش کردم گفت منظورم اینه که دختر خوبی هستین. بیشتر دقت کنین تو رانندگی!!

خب عزیزم بعدش که نشستم تو ماشین دست و پام می‌لرزید. وایسادم تا رد شه و براش یه بوق تشکر طور زدم. و بعد همونجا نشستم فکر کردم شاید حرف خیلی مناسبی هم نزد و در واقع اصلا چرا کسی باید بتونه توی اون شرایط اونم به من با این پوشش چنین چیزی رو بگه؟ و خب چرا باید کسی بهم بگه قیافه خوبی دارم وقتی واقعا چنین چیزی رو ندارم؟

به هرحال رفتم خونه، سعی کردم لوگوی ماشین رو بذارم سرجاش و خیلی تمیز و دقیق پارک کنمش توی پارکینگ. انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده:) الان هم واقعا اتفاق خاصی نیفتاده و به جز گردن‌درد و کمردرد اون‌روز، چیزی برام نمونده جز اون سوال‌ها! چرا باید این داستان این‌جوری پیش می‌رفت؟ خب جانم الان واقعا ناراحتم که اولین تصادفم چندان هم باشکوه و ترسناک نبود! :))

 

پ. ن: ماجرای اون دختر آدرس‌پرس خودش به یه پست جداگونه نیاز داره! :) 

  • نورا :)

با این که الان لیست فهرست مطالبم با ۶ تا پیش‌نویس پر شده و همه‌شون برام مهمن که نوشته بشن و توی این وبلاگ خونده بشن و موندگار بشن؛ ولی فکر می‌کنم باید بگم من یه مشکل عجیب غریبی دارم که نمی دونم چه طوری میشه بی مقدمه درباره خیلی چیزا حرف زد!

مثلا عزیزم ماجرای تصادفم رو نوشتم، خیلی دقیق و حساب‌شده. بعد دارم با خودم فکر می‌کنم خب زهرا با چه دلیل منطقی‌ای می خوای این ماجرای مسخره‌ت رو به خورد مردم بدی؟ یا مثلا یه چیز دیگه‌ای که هست اینه که درباره مشکلاتم توی خونه می‌نویسم و بعد می‌گم "بله! کسی نمی‌تونه کمکی بهت بکنه پس بیهوده ست!" حداقل اگر می‌تونستم از آخر اون پستی که یه لانگ‌شات از ترم یکم ارائه دادم توش، به نتیجه گیری‌ای چیزی برسم و بگم به‌درد هرکسی که در معرض ترم‌یکی شدنه می‌خوره، حتما حتما حتما منتشرش می‌کردم.

دوستان می‌خوام بگم بیاین من و وبلاگم رو نجات بدین از این تفکرات زیادی‌ منطقی‌م. چون من واقعا دلم برای اینجا و همینطوری، روی هوا نوشتن خیلی تنگ شده:) 

  • نورا :)