پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

عزیزم دارم راست می‌گم

من اگه می‌دونستم انقدر از شلدون و مدلش خوشم میاد هیچ‌وقت بیگ‌بنگ تئوری رو نگاه نمی‌کردم:))

به هرحال پنی هم زیادی بامزه‌ست.

فکر می‌کردم این حرفا نهایتا مال دوران راهنماییه! :دی

 

پ.ن: من خیلی خوشم میاد که کسی بتونه بخندونتم. البته کم هم پیش میاد با یه فیلم واقعا بخندم! خدایا شکرت که این سریال ساخته شده:]

  • نورا :)

عزیزم تصمیمم رو گرفتم. وقتی از شدت درد شیرین تمرین سخت امروز داشتم به خودم می‌پیچیدم تصمیم گرفتم. یهو یه حسی بهم حمله کرد و گفت که زهرا همین که آدم‌هایی رو دوست داری و کسانی دوستت دارن کافیه. دیدم دوست ندارم تنبل به نظر برسم ولی تصمیم دارم بعضی موقع‌ها دست روی دست بذارم تا ببینم چی پیش میاد! مثلا دیگه فکر و خیال بسه راجع به تمام آزهای ترم دیگه. فکر کردم بیشتر از این‌که از علی مشهدی خوشم بیاد، دوست دارم با خودم درگیر نباشم. مثلا فکر کردم همیشه آدم‌هایی دور و برم بودن که انگار دلشون نمی‌خواسته در آینده آدم درخشانی بشن، می‌خواستن درس‌ها رو پاس کنن و از سر بگذرونن! بعد یک‌دفعه درونم جرقه زد که من مسیر رو پیش میرم (مثل تمام اطرافیانم) هرجور که من رو پیش می‌بره (که این پیش بردن فقط شامل پاس شدن نمیشه! من واقعا به احساس رضایت درونی نیاز داشتم که به علوم‌پایه پناه آوردم!) و نهایتا از خدا می‌خوام که یه دانشمند تحویلم داده باشه! فکر کردم نمی‌خوام در ادامه زندگیم کسی باشم که نتونه هر شبی که پیش اومد رو تا صبح بیدار بمونه و با دوستش حرف بزنه. فکر کردم که دوست ندارم کسی باشم که درمقابل حرف های فلسفی و منطقی دوست‌هاش لال بمونه و فقط بگه نمی‌دونم. یا فکر کردم نمی‌تونم کسی باشم که مثل شلدون وانمود کنه از هیچ‌چیز این دنیا جز فیزیک سر درنمیاره گرچه جذابیت این آدما برام غیرقابل انکاره :) البته که ماریا معتقده عجیب‌ترین نظریه‌ها رو درباره جذابیت من مطرح کردم! به هرحال فکر کردم وقتشه که بگم من اینم!

ماریا توی نوتاش نوشته "من براش بهترین ها رو میخوام.  این جدیه میفهمی؟ براش میخوام که هرگز واژه مقدسی مثل خانواده براش مکدر کننده نباشه و ارزشو همونجا بسازه و پیدا کنه. براش میخوام که تو علم به نحوی به جایگاه دلخواهش برسه که تو مسیر هدفی زیبا و عظیم حرکتش بده‌. براش میخوام که خوبیش رو اطرافیانش تاثیر گذار باشه و بدی روش تاثیر نذاره. من آدم پاکی نیستم. هرگز. میفرماد ارزش آدما به تقواشونه که من زیادی بی ارزشم. برای زهرا اما‌ حقیقتن معصومیتو میخوام. میخوام زهرای تمام لحظه ها و تمام عمرش همون زهرای لحظه هایی باشه که جز خلوص و پاکی تو نگاه و حرفاش پیدا نمیشه. آهای خدا من براش میخوام بی اشتباه راهشو جلو بره. ازون اشتباهای پشیمون کننده. اشتباهای پوشالی."

جانم این چیزی بود که به جونم نشست و فکر کردم به خاطر ماریا هم که شده باید خودم رو دوست داشته باشم! بعد فکر کردم من واقعا دوست‌های مهمی دارم و در هیچ زمانی این‌قدر به ترکیب دوست‌هام افتخار نمی‌کردم. گرچه باید بگم وگرنه احساس می‌کنم چیزی رو کم گذاشتم: هروقت که سارا رو برای کسی جزو دوست‌های مهمم می‌شمرم، دوست دارم اضافه کنم البته که می‌دونم برای اون دوست مهم یا تاثیرگذاری نیستم و این واقعا چیزی از ارزش اون برام کم نمی‌کنه!(فقط گاهی ممکنه در خودم فرو برم که این‌‌هم واقعا مهم نیست. ع میگه انزوا در پیش گیر فرزندم. این هم ابتدایی ترین مرحله انزوا پدر مقدس:) ) در واقع خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که خیلی چیز‌ها که دخترهای دیگه رو می‌رنجونه برای من فرق چندانی نداره چون به خیلی چیزها بی اهمیتم و دقیقا نمی‌دونم این خوبه یا بد!

 

پ. ن1: نهایتا احساس می‌کنم اون حرفی که می‌خواستم واقعا بگم رو نگفتم. فلذا در یک جمله همین‌جا میگم.

می‌خوام دست روی دست بذارم و ناراحت نباشم از این موضوع؛ چون چارلی بهم گفته هیچ‌کاری نکردن هم خودش یه کاره! من از این حرفش واقعا خوشحال شدم:)

پ. ن2: عزیزم من یه پرفکشنیستی‌‌م که دومی ندارم:) فلذا همه این فرضیه‌ها که دست روی دست می‌ذارم و منتظر معجزه می‌مونم احمقانه‌ست! به هرحال دوست داشتم در چند تا موضوع خاص و مقطعی زندگیم منفعل باشم و چند روز هم چنین زندگی ای رو پیش بگیرم.

پ.ن3: خب باید بگم من خوددرگیر هم هستم و بعد از پ. ن2 باید بگم انفعال برای من از مذموم ترین احساسات دنیاست و من انقدری دوست دارم توی هر موضوعی دخیل باشم و بتونم کاری رو خودم انجام بدم که مثلا اکثر اوقات که کسی ازم چیزی میخواد(توی خیابون حتا) من هول میشم اگه نتونم اون کار رو انجام بدم و کلی فکر میکنم و خودم رو به بدبختی می‌ندازم تا بتونم کاری که طرف خواسته و چندان هم براش مهم نبوده رو انجام بدم! حتا می‌خوام بگم اگر کسی از من کمک نخواد هم مثل یه آدم خیلی فضول میرم سرک میکشم تا ببینم میتونم اون کار رو انجام بدم یا نه! مثلا همین دوشنبه قبل امتحان حوصله خوندن نداشتم و توی مسجد یه جای گرم و کنار شوفاژ دراز کشیده بودم و کتاب "فیزیکدان‌ها"م رو می‌خوندم که دیدم یه خانومه ته مسجد داره از یکی می‌خواد وسایلش رو نگه داره تا بره و برگرده و طرف خیلی راحت گفت نه من می‌خوام برم چنددیقه دیگه(من در این شرایط تا 24 ساعت بعدش هم حاضر بودم بمونم و اون‌کار رو به سرانجام برسونم) به هرحال من از جام پاشدم و رفتم ته مسجد به خانومه گفتم من تا یکی دوساعت دیگه اینجا هستم وسایلات رو بذار کنار من! بعد الان که فکر می‌کنم کسی بیاد اینجوری از من خواهش کنه که بده وسایلات رو نگه دارم بهش شک می‌کنم و ترجیح میدم سنگینیشون رو با خودم بکشم و ببرم :دی

پ. ن4: این چند وقت گنگ بودم! به خاطر امتحانا و به خاطر اینکه هرچی بیشتر میخوندم حرف‌های کمتری برای نوشتن و حرف‌های بیشتری برای گفتن داشتم. از طرفی دوست داشتم اینجا هم بنویسم، پنجره قشنگم:)

پ. ن5: آهنگ عنوان: هیچی نمیشه از بابک افرا.

هروقت واقعا دوست داشتین از همه چی ببرید و با زندگی عادی فقط حال کنین گوش بدینش:) از من به شما نصیحت! 

  • نورا :)

عزیزم توی همین چندماه اندکی که 19 سالم بود، این دومین باره که عمیقا نمیدونم چی می‌تونم بگم و از کجا باید شروع کنم. مثل اول صبحایی که سرماخوردی و از خواب که بیدار میشی صدات درنمیاد با این‌که داری حرف می‌زنی! 

بار اول بعد از شلوغی‌های آبان بود. وقتی نت باز شد صدام توی اینستا درنمیومد تا چندین هفته. دوست داشتم عکسی بذارم که وای چه قدر دنیا قشنگه. اما واقعا که نبود. بعد از هزاران هفته هم اونقدرها نیست هنوز! (با این‌که همیشه در هر شرایطی پرترین نیمه لیوان رو نگاه می‌کنم و حتا تو یکی از بدترین شرایط همین هفته به یکی از دوستام گفتم "بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم"! ) البته بیشتر به این علت که دوست نداشتم شبیه کسی باشم که دائما داره حرف می‌زنه و وقتی جلوی دهنش رو میگیرن همچنان داره تلاشش رو ادامه میده برای حرف زدن و وقتی دیگه خسته میشن و دستشون رو برمی‌دارن می‌بینن هنوز داره یه بند حرف می‌زنه. انگار نه انگار یه مدت صداش درنمی‌اومده!

جانم ام طوبا از اردن بهم پیام داده اگه میخوای فلان چیزو استوری کن! من فرداش امتحان زیست داشتم ولی نشستم براش توضیح دادم که چه قدر حرفایی که توی اون عکس بود برای من بی معنی بود و دقیقا نمی‌خوام چندان به سمتی کج بشم! ترجیح میدم با خودم کنار بیام، تمام شرایط رو ببینم و از قضاوت به دور باشم. ناراحت شد؟ نه جانم! فکر کرد من منحرف شدم از راه راست هدایت. گفت در تمام این دوهفته فقط دوتا استوری گذاشتی که اونم جوری بود که به هیچکس برنمیخوره باهاش! برام پست‌های دیگه ای فرستاد و حتا نگفت"دلم برات تنگ شده". خب من واقعا فقط "دلم براش تنگ شده!" همین:)

الان هم دوست ندارم بیام بنویسم چه قدر از فضای مسموم شوآف بدم میاد. چه قدر سرگیجه میگیرم وقتی اینستامو باز میکنم. ع بهم میگه از سکوت حرف زدن پارادوکسه. آره عزیزم پارادوکسه. توی جهانی از پارادوکس ها زندگی می‌کنیم که به هر جهتی متمایل بشیم با کله میفتیم وسط یه پارادوکس دیگه!

دوست دارم زندگی انقدر عادی باشه که آدم‌های عادی فکر نکنند حرف‌هاشون مهمه! که فکر نکنند باید حتما استوری بذارند که عقیده میلیون ها نفر رو با چالش روبه‌رو کنه! دوست دارم بتونم بیام بنویسم امروز امتحان زیست دادم و سخت‌ترین رخداد زندگی تحصیلی من تا اینجا بود. که مثلا بگم بله از حال بد دیشب، موهای 15 سانت کوتاه شده‌ای برای من مونده و ناخن‌های از ته گرفته شده‌ای!! حداقل اجازه هست بگم من دوست‌های الانم رو با دنیا عوض نمی‌کنم؟ کسایی که می‌تونستم دیشب فارغ از قضاوت این‌که "زهرا تو الان حرف چندان مهمی نمیزنی!" بهشون پیام بدم و بگم میخوام بمیرم و زیست نخونم! :)

 

پ.ن1: من فکر می‌کردم تکامل خیلی درس گوگولی ای عه! نه جانم اصلا نیست:)) بعد فکرش رو بکن توی کتاب دائما نوشته بود systematists یا phylogenist بیلیو دت فلان! حقیقتا به یه یاس فلسفی رسیدم. باهاشون همونطوری رفتار میکرد که با لفظ ساینتیست:)

پ.ن2: خب من فکر نمی‌کردم یه روزی برسه که به زیست‌شناسی اهمیت بدم! خب هنوزم خیلی نمیدم ولی به هرحال نمی‌خوام جلوش ضعیف به نظر برسم:)

پ.ن3: زندگی انقدر ابنرماله که حتا باید هفته‌ها بشینم به این فکر کنم که دوست دارم ترم بعد هم‌گروهیم کی باشه و کی میتونه باشه؟ جواب این دوسوال کیلومترها باهم فاصله دارن:)

پ. ن4: به ام طوبا گفتم بالاخره یه روزی می‌بینم یه بخشی از عقاید این‌آدمایی که همه‌شون با ما دوستن تو یه نقطه هایی به هم می‌رسه، دوست دارم رو اون نقطه ها رنگ طلایی بپاشم و پررنگشون کنم اگه حتا تمام عمرم پای همین‌کار بره:)

البته که اغراق کردم ولی لطفا این نقطه های طلایی رو در جهت علم حرکت بدینش که من هم بتونم به حرفم راحت‌تر عمل کنم:))

پ. ن5: نهایتا اونی که همیشه راست میگه، در جواب سوالم میگه  «ألا إن نصرالله قریب» :) 

  • نورا :)

عزیزم منو از جنگ می‌ترسونی؟ من خودم هرروز تو جنگم.

اگه می‌بینی از جنگ و مرگ نمی‌ترسم به خاطر اینه که امنیت برام معنای درستی نداره! جانم من واقعا از خونه می‌ترسم اما از جنگ نه :)

 

پ. ن: عنوان از مولانا:

دشمن خویشیم و یارِ آن که ما را می‌کشد

غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

  • نورا :)

خودم رو مجبور می‌کنم بنویسم. عقب انداختن فایده نداره. از دیروز صبح روی میز آشپزخونه به غروب توی ماشین، به امروز ظهر جلوی مسجد دانشگاه و به الان توی اتوبوس. اما ناتوانم. لالم. گنگم. امشب توی بی‌آرتی از نگاه خیره یکی بهم متوجه شدم دارم اشک می‌ریزم. نمی‌دونم با کی می‌تونم حرف بزنم. نمی‌دونم اصلا چی می‌تونم بگم. تمام دیروز آروم بودم مثل هرروز فقط با کمی تحیر بیشتر. یکهو شب دیدم دارم سوگواری می‌کنم تو دلم... برای خبری که باورم نمی‌شد!

صبح دعوام شد با بابا، ناراحت بودم. اینستا رو باز کردم، آخه ساعت۶ صبح کی اخبار چک میکنه؟ محمدحسین اولین نفر استوری گذاشته بود! اصلا همون یکی بود هنوز شورش درنیومده بود... می‌خواستم ریپلای کنم که انقدر ساده نباش پسر! بعد رفتم استوری بعدی و بعد سایت‌های خبری و بعد کل دنیا رو زیر و رو کردم برای یک خبر تکذیب! مامان توی هال داشت خودش رو می‌زد. ناراحت بودم از دستشون، هنوز خبری هم نشده بود از نظرم، نرفتم توی هال! صادق با چشم‌های پف‌کرده اومد توی آشپزخونه. پرسیدم خوبی؟ سر تکون داد. تا غروب که دیدمش فقط یه جمله ازش شنیدم "نفسمون از جای گرم درمیادا!" و ساکت موند. عمه مامان اومد خونه. گریه ‌‌می‌کرد که دیدید چه خاکی به سرمون شد؟ حالا چه کسی مثل سردار خواهد شد برامون؟ ما آرومش می‌کردیم. صادق تو اتاق باهاش حرف زد. احتمالا گفت امیدمون باید به خدا باشه و بهتر از او ها بر سرکار خواهند اومد. زیبا می‌گفت اینستای این روزا حالمو به هم می‌زنه، دنبال بر و روی پیجمونیم و از شهید می‌نویسیم؟! اینستا رو بالا پایین می‌کردم، لایک هم حتا می‌کردم اما باور‌ نه...

همه کانتکتام شدن سپهبد! تحملش برام سخته. صبح به زیبا گفتم استوری گذاشتن گرچه به نظر چیزی نداره، گرچه غرق شدن تو دنیای مدرنه و سال‌ها با هدف شهادت فاصله داره ولی خوبیش اینه که خشم مردم رو برانگیخته می‌کنه و همه به سمت هدف دوان دوان راهی می‌شن. اما عکس پروفایل برام قابل درک نبود. یعنی شما همتون باورتون شده؟ یعنی میخواین بگین من خود حاج قاسمم؟ از مهسو میپرسم چند درصد این آدما واقعا کمبود چیزی رو یه جایی از قلبشون حس می‌کنن؟ انگار عرصه ای پیدا کردن که خودشون رو شبیه همون انسانی جا بزنن که همیشه دوست داشتن "به نظر برسن"... نمی‌دونم! امان از ما... که قراره فردا خوابمون ببره. تا الان در آغوش گرم و امن سردار و مِن بعد هم همچنین! تو خوابمون رویا می‌بینیم که من آدم خوبی بودم! دو روز عزاداری کردم. حالا واضحا جایزه‌م یه خواب طولانیه با رشحاتی از شوآف... ماریا میگه قضاوت نکن! جانم. مصطفا.چ که شهید شد بابای همه بود، تموم شد! اون یکی مصطفا هم همین چند سال پیش. براش مثال تابلوی نابودی اسرائیل رو توی میدون فلسطین میزنم که حالا با افتخار، پوزخند، تمسخر یا هرچی از کنارش رد میشیم و فقط "رد میشیم". ما چه‌طور می‌تونیم اینقدر خوا‌ب‌آلود باشیم؟ هر از گاهی خوابمون رو بپرونن و دوباره بخوابیم؟

به خودم گفتم "اگر شنبه رو خوب درس بخونی بهت اجازه میدم یه نصفه روز درس نخونی و بری تشییع جنازه." جنازه؟ باور نکرده بودم. قول کارآمدی نبود! به هرحال امروز رو درس خوندم چون فصل۶ کمپبل به هرحال سخته. دیده بودم و شنیده بودم که امروز توی دانشگاه تهران تجمعه! با خودم گفتم"جوگیرها!" و رفتم دانشگاه تا توی سالن مطالعه خواهران تا شب یک‌بند درس بخونم. ظهر برای نماز رفتم مسجد و اصلا جا نبود. روی پله‌ها نمازم رو خوندم و توی دلم چیزهایی هم نثار "جوگیرها" کردم. برگشتم بالا اما صدای مداحی و تکبیر و شعار بلند شد. هندزفری تو گوشم گذاشتم و آهنگ والسم رو پخش کردم و درجه درجه صداش رو بالاتر می‌بردم شاید بتونم یه ذره درس بخونم. اما صدای شعار و وامحمدا توی گوشم پیچیده بود و درنمی‌اومد. چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین. قرار بود از دور نگاه کنم و دیدم توی چهارراه از هر طرف تا جایی که چشم کارمیکنه آدمه! بالای پله‌های پزشکی پر بود و دم در قدس و پایین تا دم بانک آدم وایساده بود. یه سری هم روی چمن ها نشسته‌بودند و آروم آروم گریه می‌کردند. اونموقه دوست داشتم جوگیر باشم، بزنم زیر گریه و بگم دیگه نخواهم خوابید. اما میدونستم قول اشتباهیه به زودی توی این سرما خوابم می‌بره و نابود می‌شم. زدم زیر گریه چون نمی‌تونستم قول بدم. چون دلم برای روضه تنگ شده بود و بله پام از هیئت محبوبم هم بریده شده!

حالا که دارم برمی‌گردم خونه توی پلی لیست‌هام می‌گردم دنبال "دامن‌کشان رفتی" صادق بهم گفته بذار یه چیزی رو خاص خودمون داشته باشیم. مثلا مداحی خوب رو اگه جایی شنیدیم نریم دانلود کنیم، یه کاری کنیم از قبلش، که بتونیم باهاش همخوانی کنیم. ایده‌ش رو الان چند ساله عملی کردم و ناراحتم واقعا که دارم حرفش رو زمین می‌ندازم کم‌کم! به هرحال پیدا می‌کنم چیزی که می‌خواستم رو. بعد فکر می‌کنم طاقت شنیدن روضه ابالفضل داری؟ نه! پس روضه رقیه گذاشتم. قلبم ریش شد...

 « این غم تقصیر آتیش پهلومه / زخمام از بوسه بابا محرومه»

+ اگر دوست داشتید بشنوید.

 

  • نورا :)