پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

عزیزم وقتی برای اولین بار بیای با من بابل، نمی‌برمت بابلسر تا لب دریا، یا نمی‌برمت آمل تا وسط جنگل! باهم میریم خونه پدرجون و وقتی خوب تاب بازی کردی و همه پنجره‌های رنگیش رو دیدی و قدم به قدم کاشی‌های حیاطش رو زندگی کردی، برای نماز میریم مسجد جامع و بعد از سبزه میدون و میانه بازار دم عید و رنگ و شلوغی، رد میشیم و می‌رسیم به آرامگاه. زیبا، ساکن و سبز:) و نهایتا غروب وقتی پشت وانت پدرجون نشستیم از پیچاپیچ‌های جاده رد می‌شیم و می‌رسیم به باغ بابا، بوی پرتقال و خنکای نسیم و هیاهوی شغال... :)

هویت من همین‌جاست. توی همین شهر که دوستش ندارم اما نیازش دارم! بهش وابسته‌م و نبودنش رو متصور نیستم! جانم، شهر من، تو دوستم نیستی اما خوبی. و همین کافیه:)

لوکیشن: مسجد جامع:) 

  • نورا :)

واقعا امیدوارم اون روزی که برای خودم کسی شدم، بگم همه اینا به خاطر یه مقاله طولانی مزخرفی بود که درباره برنولی ترجمه کردم و یه گزارش‌کار اضافه ای که به اجبار نوشتم. وگرنه واقعا نمی‌تونم هضمش کنم که چرا وقتی همین الان رسیدم خونه، باید صدبرابر مریم کار کنم و نمره رو تماما باهاش شریک شم. شاید شریک هم نه. باید تقدیمش کنم فقط! اونم در چه شرایطی؟ وقتی دقیقا ۵ونیم فصل از کمپبل و ۶فصل از پتروچی عقبم و ترم دو روز دیگه تموم میشه و وسط ابروهام هم دراومده و حتا نمیرسم دست به موچین ببرم! همینقدر آشفته، همینقدر کلافه! جانم تو که میگی تو خوابگاه دکترا بودن گرچه خوبه اما تا حد زیادی حوصله سربره خب مقاله رو ببر و در اوقات فراغتت ترجمه‌ش کن:)

 

پ. ن1: اینجا نوشتن چرا انقدر برام سخت شده؟ شاید راست میگه! نباید به مخاطب چشم داشته باشم!

پ. ن2: احساس میکنم عنوان مطلب رو باید بذارم بیوی تلگرامم یا باکس توضیحات همینجا:) تا اینجا چی کشف کردم؟

بیماری١: ناتوانی در نه گفتن!

بیماری٢: ناتوانی در عدم غر زدن!

بیماری٣: ناتوانی در سکوت در هنگام بی‌ثباتی روانی و بالا آوردن گندهای متعدد در این باب!

بیماری۴: ناتوانی در شروع صحبت، ادامه دادن صحبت و پایان دادن به صحبت!

  • نورا :)

خب جانم الان واقعا خوابم میاد ولی نمیتونم ننویسم. یه جور شوق درونی منو کشوند سمت این پنل تا شاید آروم بشم.

عزیزم زندگی اونقدر ها هم که فکر می‌کنی پیچیده نیست. اگر خودت رو درگیر زندگی نشون بدی احتمالا زندگی هم باهات همراه میشه. این جمله ای بود که معین پارسال بهم گفت در جواب اینکه من بهش گفتم سطح سختی درس ها رو خودمم که تعیین می‌کنم. دقیقا بهش گفتم اگه درس نخونم درسا آسونن و اگه بخونم واقعا سختن! خب درکش سخته ولی من میفهممش به هرحال.

من یه پرفکشنیستم. واقعا برام نیازه که یا کاری انجام نشه یا تا سرحد کمال خودش پیش بره! البته جانم من واقعا خیلی تلاش کردم در جهت رفع این مشکل و الان حداقل وسواس ندارم برای عالی بودن اما فقط من نیستم. زیبا و مامان هم هستن و خب بدون هیچ نوع تلقینی این یه مشکل ارثیه!

و میدونین؟ من هفته اول سر کلاس تجزیه با یه واقعیتی روبه‌رو شدم. استاد با مهربونی تمام و جوری که تو مطمئن بودی ذره ای شوخی توی کلامش نیست گفت من توی عمرم حتی یک بیوتکی نرمال هم ندیدم! همه بچه‌های گروه از دم ابنرمالن و به خاطر ایده‌آل‌گرایی که دارن شاید کارشون به جاهای خطرناکی هم بکشه! خب. من واقعا حالم بد شد. فکر کن که حتا به واسطه خاص بودنت هم نتونی خاص باشی، این متضاد تمام ایده‌آل گرایی های من بود...

به هرحال نشستم و با خودم فکر کردم. حالا که مجبورم وارد گود امتحانا بشم، پس مجبورم برای قانع کردن خودم نسخه عالی رو ارائه بدم! متوجه میشین؟ این یه درگیریه واقعا. وقتی فقط دوروز برای امتحان زبان وقت داری فکر می‌کنی خب جانم من میرم کل کتاب‌ها رو تا جایی که بتونم می‌خونم یا این‌که نمیرم امتحان بدم!

خب جانم من چیکار کردم؟ فکر کردم اون همه موتیویت رو پارسال از کجا آورده بودم؟ رفتم لباسایی که پارسال باهاشون درس میخوندم رو پوشیدم، تو لیوان لنز دوربینی‌م کاپوچینوم رو که پارسال قوت غالبم بود رو درست کردم و نشستم و تا میتونستم خوندم. عزیزم واقعا خیلی وقت بود که حالم انقدر خوب نبود... حس افتخار و آزادی چیزیه که آدم‌ها برای ادامه حیات بهش نیاز دارن. درس خوندن واقعا منو اغوا می‌کنه و قدرتمند جلوه‌م میده:)

پس چرا تنبلی؟ پس چرا انفعال؟ چرا انقدر بیهودگی رو برای زندگیم انتخاب کردم؟ نمیدونم...!

 

پ. ن: عزیزم دانشگاه پر از دونفره‌های زیباست. انقدر پر که واقعا دیگه به چشم نمیان. فقط اون دونفرهایی به چشمم میان و حسرت می‌خورم بهشون که توی کتابخونه باهم میشینن درس میخونن:)

  • نورا :)

عطش حرف زدن دارم. چرا با من حرف نمیزنید؟

عجیبه اما دوست دارم برم توی وبلاگ قبلیم بنویسم. با تعداد دنبال کننده 3 و نیم برابری. دوست دارم پستی که هفته پیش نوشتم اما منتشرش نکردم رو کامل کنم و بذارمش. 

الان این حال که نمیدونم چه مرگمه و یه جور غمگینی م به خاطر چیه؟ به خاطر اینکه امروز خیلی روز خوب و جالبی بود؟ یا چون فکر میکنم کاملا باید خودم رو سرزنش کنم که انقدر منفعلانه وبلاگ ها رو دنبال میکنم؟ چمه واقعا؟ چرا دارم زندگی رو سخت میکنم؟

و بذار بگم... عزیزم امروز بعد امتحان عجیب تجزیه فکر کردم اگه دوستت داشته باشم بعد از فلافل مروی میبرمت ققنوس:) جانم ققنوس خیلی شبیه رویاها بود... خیلی خیلی:))

  • نورا :)

حالت خوبه؟ حالم خوبه:)

پس چی؟ فقط "خنک آن قماربازی که بباخت آن‌چه بودش..."

  • نورا :)