پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

از همین اول اخطار میدم. واقعا فقط میخواستم حرف زده باشم. نخونید اگه قراره آخرش به این برسید که "که چی؟!" 

خب جانم این وبلاگ و ادبیات وبلاگیم کاملا دیوونه‌م کرده:) با هرلحظه و هر اتفاق فکر می‌کنم، این رو چه جوری باید بنویسم تو وبلاگم؟ باور نمیکنین یه روز تو جلال وقتی داشتم از جلو دانشکده‌های تهران و تربیت مدرس رد می‌شدم کیف‌پولم گم شد و من با تمام اضطراب و ناراحتی که داشتم تو اون لحظه ها تقریبا ٧٠درصد فکرم این بود که چه‌جوری این فاجعه رو توصیف کنم تو بلاگ و ٣٠درصد دیگه‌ش هم پیش بدبختی المثنی گرفتن همه کارتا بود!

دیروز وقتی توی دانشگاه کاملا دوست داشتم زمان متوقف بشه و من بتونم به تمام کارهام برسم، فکر کردم میام می‌نویسم "عزیزم من واقعا از مدلم تو دانشگاه راضیم:)" راضی بودم چون از توی کوچه گروه که رد میشم با هزارنفر باید سلام کنم و خب این واقعا دلگرم‌کننده ست. و چون خب فقط یکی دوبار با بچه‌ها رفتم زیرج برای صبونه و بعد فهمیدم واقعا این یه سکانس از بچه‌ها رو دوست ندارم پس دیگه نرفتم، به علاوه این‌که علی مشهدی هم هیچ‌وقت قاطی بچه‌ها نشد و این که بخوام یه ذره به اون شبیه‌تر بشم واقعا برام خوشاینده. و چون تو دانشگاه ول نیستم. میدونی جانم؟ این واقعا مهمه که همیشه یه کاری برا انجام دادن داشته باشی یا وانمود کنی که داری. این واقعا عامل بزرگ اعتماد‌به‌نفس منه. حتا اگه بخوام فقط تا سر راهرو برم که آب بخورم هم بازم یه جوری راه میرم انگار با عجله باید برسم به اونجا وگرنه همین الان آب قطع میشه و من به زندگی مهمم نمی‌رسم. از قضا این هم یه شباهت دیگه به علی مشهدی:) و جانم من میتونم وقتی واقعا کار مهمی دارم و فقط نیم ساعت دیگه وقت دارم برای درس‌خوندن وقتی از جلوی بوفه رد میشم نرگس و شادی رو ببینم و وایسم خارج از برنامه‌م مدت‌ها باهاشون حرف بزنم. خب مثلا این واقعا حس افتخار بهم میده که وقتی دارم با بچه‌های گروه راه میرم یه دفعه بلند و پرانرژی به یکی از بچه‌های دانشکده‌های دیگه سلام کنم:)

و خب دیروز واقعا فکر کردم دوستی‌های دانشگاهی رو تو این مدت دانشگاه ترجیح میدم چون من واقعا کسی نیستم که حرفای زیادی برای شروع صحبت داشته باشم و همیشه معضل اصلیم این بوده که چه‌طور با مردم حرف بزنم یا به حرف‌ها ادامه بدم. توی تابستون هم یه کتاب"چگونه با هرکسی حرف بزنیم" خوندم که واقعا کاربردی بود اما کمک خاصی بهم نکرد. خب وقتی جلو بوفه وایسادم و با نرگس و شادی حرف زدم واقعا احساس کردم با دانشجوهای نزدیک بهم واقعا حرفای مهمی برای گفتن دارم، هرکسی که باشه یه جوری میتونم یه حرفی پیدا کنم و این به طرز عجیبی واقعا سخت نیست برام.

من هنوزم ترسوعم و نه گفتن بلد نیستم. دوست ندارم برای آز فیز وقت بذارم و دوست ندارم با مریم همگروهی باشم. آه این واقعا طاقت‌فرساست که من حتا نمیتونم بهش بگم من چه‌قدر حواس‌پرتم و یادم رفته برگه‌های آزمایش رو از خونه بیارم. خب عزیزم من واقعا هم دوست ندارم یه گزارش بیشتر از مریم بنویسم و میدونی؟ کاملا دارم متوجه میشم که مریم داره حال میکنه از این‌که میتونه انقدر راحت کنترلم کنه...

میدونم اگه الان اینو بنویسم هدر میره. ولی الان عطش حرف زدن داره خفه‌م میکنه. بعدن هم همین جمله رو تکرار خواهم کرد به طول و تفصیل ولی فعلا... جانم من واقعا خوشحالم که خانواده پارانوییدی ندارم و نمیدونم چه‌جوری باید شکرش رو به‌جا بیارم. هنوزم نظرم همینه با اینکه امروز صبح در رو با عصبانیت بستم چون به نظرم نیاز نیست که اونا انقدر با اصرار از من بخوان که با تاکسی رفت‌وآمد کنم. عزیزم من واقعا حالم از تاکسی به‌هم می‌خوره و این‌ رو هم هزار بار بهشون گفتم. زیبا هم که فقط بلده هرچی من میگم بگه منم سال اول دانشگاه همینجوری بودم. خب من واقعا نفرت دارم از این‌که کسی بهم حس خاص نبودن القا کنه و زیبا شبانه روز با من همین‌کار رو می‌کنه. می‌خوام بگم مهسو. من اگه یه موقعی چنین حسی رو بهت میدم عذرمیخوام واقعا. من منظورم دقیقا اینه که تو انقدر متفاوتی که هر رفتار و اکتی که نشون بدی شاید من رو یاد آدم‌های مختلفی بندازه. فکر کن یه آدم انقدر خاص باشه که بتونه شبیه همه باشه و شبیه هیچکس نباشه:) من واقعا به همین دلیل دوستت دارم جانم.

ولی خب همین دیروز به ماریا گفتم سارا فعلا بهترین دوستیه که تو دانشگاه دارم. گفت متاسفم که نمیتونی ساعت‌های زیادی باهاش وقت بگذرونی و گفتم خب این شاید هم خوب باشه. نمیدونم.

واقعا نمیدونم الان چه احساسی دارم.نمیدونم ناراحتم یا خوشحال. نمیدونم حوصله دارم یا بی حوصله. نمیدونم تعطیلی امروز برام خوب بود یا بد. خیلی وقت بود که انقدر گنگ نبودم نسبت به احساساتم. میدونی؟ حتا نمیدونم چی برام مهمه که به همون فکر کنم!

 

پ. ن1: سارا بهت گفتم حسادت میکنم بهت. نه واقعا نه. غبطه آره ولی حسادت هرگز! همونی که بهت گفتم احتمالا هیجان‌زده م صرفا. میبینی؟ فقط میدونم حسود نیستم، دقیقا نمیدونم چی هستم ولی!!:)

پ. ن2: دلم برای اون پسری می‌سوزه که هفته اول و دوم تو یه اکیپ شلوغ و سرزنده بود و بعد سیگاری شد و در کمتر از دوماه کارش به مشروب و مخدرهای بیشتری کشید. و تنها شد... و تنها شد... و تنهای تنها شد!

پ. ن3: فقط میخوام حرف بزنم. بمیرم برا اونایی که امروز قراره به پستم بخورن:))

پ. ن4: من واقعا از حواس‌پرتیم اعصابم خورد میشه. از این‌که هرچیزی رو هزار بار چک کنم و آخرسر هم کاملا شکست بخورم توی درست انجام دادن همه چیز متنفرم... خدای من. کاپشنم رو یادم رفت بپوشم درحالی که تا شب قراره بیرون باشم. این هفته غذا رزرو نکردم و خب هرروز با سردرد میرم خونه و برگه‌های گزارش کار رو جا گذاشتم. اینهمه حواس‌پرتی فقط برای کمتر از یک ساعت. خدا به خیر بگذرونه تا شب، تا آخر هفته، تا آخر ماه و تا چندین سال دیگه که قراره همچنان بی حواس باشم!

پ. ن5: دلم یه مسافرت ماجراجویی بدون خانواده میخواد. از اونا که اسما میره. تو کوه و دشت و دمن. با یه کوله و کلی لباسای رنگی منگی و عکسای پررنگ و پرکنتراست طبیعی و همراهی‌های آزادانه با بچه‌های تور و گرمای خورشید:) مطمئن نیستم حتا بخوام با یه تور همراه بشم شاید بخوام یه روز تنهایی برم تو جنگل های آفریقا. خودم و کوله سبکم و دوربینم که بند گل‌گلیش روی گردنم سنگینی میکنه:)

پ. ن6: پوستر گذاشتن برای یه همایشی به اسم "چرا بهشتی به نام غرب را رها کردم؟" عزیزم جوابش سه کلمه‌ست. "چون تو احمقی". بله جانم احمقی که فکر میکنی غرب بهشت بوده و رهاش کردی! چون آدم قاعدتا نباید به خودش پشت پا بزنه و بهشت رو رها کنه. و خب اگر فکر نمی‌کنی بهشته پس به خودت لطف کردی که پاشدی اومدی ایران وسط بهشت خودت! میفهمی چی می‌گم؟ :|

و بله همه اونایی که قراره بیان صحبت کنن آدمای علمی ای نبودن. بله. اگر فکر میکنین غرب به خاطر آبشار و درخت و رنگین کمونش بهشته بهتره که بمیرید تا اینکه بیاین اینجا اظهار فضل کنین. ترجیح میدم از استادای شیمیمون که خفن‌ترین کسایین که تاحالا از نزدیک دیدم بپرسم چرا اومدید دارید به دانشجوهای ترم یک درس میدین در حالی که هزار تا پروژه رو همزمان دارید پیش میبرید؟ من یادمه دقیقا دم در انرژی شریف داشتم برا ماریا توضیح میدادم که مزه میوه‌های خارج نیست که برام اهمیت داره، مهم برام اینه که چند سال به انسانیت در حال حاضر نزدیک شم! به همین‌خاطر هم حتا بابای تو با اون فن بیان فوق‌العاده‌ش نمیتونه نظرم رو راجع به بهشتی به نام خارج عوض کنه! فکرشو بکن ما حدقل 50 تا 100 سال از امریکا عقبیم، اروپا حدود 10 تا 20 سال عقب‌تره و کانادا حدود 10سال یا کمتر. با سارا درباره این هم صحبت کردیم، کندن از ایران به هرحال بُرده. و برگشتن بهش بُرد بسیار بزرگتر.

  • نورا :)

جانم الان واقعا دارم اشک می‌ریزم. چون امتحان تجزیه داریم و من با احتمال خیلی زیادی میفتمش! جانم من واقعا فکر نمی‌کردم کارم به اینجا بکشه ولی خب کشید. الان همه تئوری هاش رو بلدم و می‌دونم دقیقا Ksp می‌خواد چی بهم نشون بده ولی با دیدن سوال‌هاش هنگ می‌کنم و اصلا متوجه نمیشم کدوم اطلاعات برای کجاست. عزیزم من واقعا کلاسامون رو دوست دارم ولی اصلا محتواش من رو به وجد نمیاره ترجیح میدم بخوابم سر کلاسا ولی یهو میبینم رسیدم به امتحان و هیچی از شیمی های تجزیه و عمومی نمی‌دونم!

 

دلیل‌های دیگه ای هم البته هست برای اشک ریختن. میدونی؟ واقعا از اون‌موقعی که حالش بد شد و همش باهام دعوا می‌کرد و سر هرچیز مسخره ای گیر می‌داد بهم شروع شد. چرا این استیکرو فرستادی؟ چرا وقتی من دارم اینو میگم نمیخندی؟ چرا تو واتساپ تیکام دوتایی میشه ولی نمیای بخونیشون؟ و هزار تا گیر الکی یا حتا خاله زنکی دیگه. و یادته؟ تو حالت بد که می‌شد، ناراحت که می‌شدی یا هرچی، میومدی تو چت من و تا جایی که دلت می‌خواست حرف می‌زدی بدون اینکه من چیزی ازش بفهمم و وقتی بهت می‌گفتم که برام توضیح بدی، چنین چیزی رو صلاح نمیدونستی! خب این واقعا اعصاب‌خرد کنه و از یه جایی به بعد میگی خب من که نمیفهمم و این‌که نمیگه به هرحال. بذار نپرسم تا فقط تا جایی که دوست داره خالی شه. و فکر کن که من نمیپرسیدم و خودت میدونی که ری‌اکشنت چی بود! میدونی جانم؟ نگه داشتن حرمت دوستی‌های طولانی اونقدرها هم راحت نیست! اونم وقتی می‌زنه به سر آدما توی اون رابطه! تا همینجا که نگه داشتم و تو دوستم داشتی به خودم مدال افتخار میدم. دیگه خسته شدم از حرفای تکراری و یه روز وسط خیابون قدس سرت داد زدم؛ نه با اختیار، نه با جبر! چیزی بود که از درونم شعله‌ور شد و عزیزم من فکر می‌کنم انقدر بهم مدیون هستی که بتونی منو ببخشی! ولی وقتی نتونستی بهتره که چیزی نمونه بعد از 3 و نیم سال دوستی:) چون من واقعا خسته‌م و خب نباید این همه پیچیدگی تو خودش رو سر یکی از حساس‌ترین شروع های زندگی من نشون می‌داد. میدونی؟ احساس میکنم بی‌توجه تر از اونی هستی که بفهمی ممکنه همزمان با حال ناخوش تو کس دیگه ای هم گوشه ای از دنیا حال ناخوشی داشته باشه... :)

 

و آه جان من. جان من، من گرمای وجودت رو درون خودم کشیدم و این اشتباه لذت‌بخشی بود که من کردم و حالا برای تنبیه یک دریا حسرت و ابهام روبه‌روی خودم دارم. حسرت قابل تحمله جانم. اما ابهام وحشتناکه... دقیقا سوالم اینه وقتی دفعه بعدی که ببینمت در آغوش میکشمت چه حسی توی قلبت شعله‌ور میشه؟ نفرت؟ خشم؟ یا محبت؟ یا عشق؟ یا دلتنگی؟

 

پ. ن1: با کدوم دلیل قانع کننده‌ای امروز درس نخوندم؟ با کدوم دلیل قانع کننده ای سر گوشیم نشستم و حالا سردرد دارم؟ صبح ساعت ۶ پاشدم و تصمیم گرفتم امروز مفید باشم. برنامه ریختم و فقط یه بند از اون برنامه اجرا شده، اونم باشگاه:) حالا ساعت ۶ شبه، ١٢ ساعت گذشته و تا یه ساعت دیگه مهلت امروزم برای زندگی‌کردن خودم تموم میشه چون داداش اینا میان اینجا و باید تمام مدت باهاشون بازی کنم تا یه ذره بابا دلش آروم بگیره که بله! ما خانواده خیلی صمیمی‌ای داریم:))

 

پ. ن2: به ماریا میگم سگم اگه آنلاین شم تا ساعت 12 شب! بله عزیزم. من سگم:)))

 

پ. ن3: باشه. اصلا عملکرد جامعه انقدر بی اهمیت که هروقت صلاح دیدین وقت و بی‌وقت تعطیل می‌کنین و به نظرتون ضربه‌ای هم به کارایی وارد نمیشه. حالا چرا همون‌روزی که من کلی برنامه‌ریزی کردم و همه کارهام رو جابه‌جا کردم تا به یه رویداد دیگه برسم رو تعطیل می‌کنین؟ تازه اونم هر رویدادی نه! می‌تونستم ساعت‌ها به خاطرش با علی مشهدی هم‌صحبت بشم! :)

 

پ. ن4: شیخنا در ادامه عنوان میفرمایند : چه کنم سوز غم عشق نیارست نهفت:) 

  • نورا :)

بی تو خسته ست ز جانم تن و جانم ز تنم...

 

پ.ن: بیا دستمو بگیر، ازم دقیقا بپرس"به کجا چنین شتابان؟" 

دستمو بگیر. این خیلی مهمه! دستمو بگیر هرجا میخوای بری برو! 

 

  • نورا :)

1

می‌خواستم امروز صبح پست بنویسم که "از همه همکلاسی‌هام به‌جز سه چارتاشون متنفرم و چرا؟" ولی مهسو برام یه فایل فرستاد که از نظر آسترونومی تو یه موقعیت خاصی قرار داریم که همه انرژی‌ها نزدیک زمینن و هر 320 سال یه بار این اتفاق میفته که نپتون و پلوتو تو خونه هاشون همدیگه رو ملاقات کنن!! پس سعی کنین فقط به آرزوهاتون فکر کنین چون سرنوشتتون تا ده سال دیگه توی همین سه روز رقم می‌خوره:) خب با خودم فکر کردم هیچ تاریخی یا سندی توش اعلام نکرده فلذا میتونم تا ده سال دیگه هر سه روز یه بار برای خودم پخشش کنم تا سعی کنم واقعا آرزوهام رو بسازم:)

پس فقط در این حد میگم که من هرکاری هم بکنم نمیتونم یه روزایی به ماهان و رهام نفرت نورزم:))

دیروز تو اتوبوس به دلارا گفتم می تونم رهام رو بکشم:) گفت منم میام کمکت هروقت خواستی این کارو بکنی! یه دفعه علی از دو ردیف جلوتر گفت قبل اینکه تو کاری بکنی من و محمدرضا خاکش کردیم!

و نمیدونم دقیقا چطور صدای محمدمهدی درباره ماهان دراومد و ایندفعه از جای جای اتوبوس داشتن نقشه قتل ماهان رو می کشیدن!

حداقل اینکه میدونم 13نفر تو کلاس ازم بدشون نمیاد مایه دلگرمیه.

ولی فکر کردم یعنی چطوری پشت سر من حرف میزنن؟!

2

وقتی داشتیم از گروه می‌رفتیم سمت دانشگاه، درست وسط پیاده‌روی قدس متینا بهم گفت چرا همیشه انقدر با عجله راه میری و محکم بغلم کرد! حقیقتا عجیب بود برام خیلی. مخصوصا که جمله‌ش چندان هم بار عاطفی نداشت! یه ذره هم حتا معذب شدم ولی خودمونیم، حس خیلی خوبی داشتم:))

مثل این نبود که یکی بهت بگه هوی بیا باهم دوست شیم. مثل این بود که یکی بهت بگه احمق، من دوستتما! :))

و میدونی خب این واقعا عالیه که وسط پردیس علوم از خنده ریسه بریم ولی تا یکی از بچه‌ها میاد سریع خودمون رو جمع کنیم چون دقیقا نمیتونیم به اون بگیم به چی داریم می‌خندیم:)

3

استاد زیستمون باز هم کلاسشو کنسل کرد! مسئولیت از سر و روی این بشر می‌باره اصن:|

بعد هم اومدم برم تو سایت برای کار مصاحبه که دیدم جوری سایت توسط دونفر اشغاله که واقعا فقط تونستم راهمو بکشم و برم یه جای دانشگاه دنبال یه سایت دیگه:دی

به هرحال کار مصاحبه رو تا جای خیلی خوبی پیش بردم و برگشتم تو سایت گروه تا تایپش کنم. و وقتی جیمیلم رو باز کردم تا فایلو برای خودم بفرستم دیدم ایمیل 6نفر دیگه از شاخای گروه که الان هرکدوم واسه خودشون کسی شدن اونجا بازه:) اگه سارا پیشم نبود احتمالا شیطون گولم می‌زد و به چندتاشون یه نگاهی مینداختم:دی

4

هندزفریم گم شد هندزفری جدید خریدم اونم گم شد. اون یکی هندزفری بیسیمه‌م هم همینطور! در کمتر از 5ماه 3تا هندزفری! این واقعا لاکچریه:)

خلاصه که راز موفقیتم رو به صورت رایگان میتونم در اختیارتون بذارم :دی

5

نهایتا چی؟ از دست دادن کنسرت نوستالژی احسان از ترس؟ ترس چی؟ ولی بهونه دیر بودن ساعتش واقعا بهونه مناسبی بود که یه‌دفه رو هوا گرفتمش:))

6

من هرروز که توی وصال حرکت می‌کنم و می‌پیچم تو طالقانی با خودم فکر می‌کنم اگه یه روز از ایران برم دلم برای برگ‌ریزون وصال و حرکت برگای طالقانی تو جوی آب تنگ میشه:)

از طرفی نمی‌تونم رویای حرکت روی مرز علم رو نادیده بگیرم! مثل بندبازی می‌مونه. با شکوه، مبهم، ترسناک و لذت‌بخش:)

7

شبکه خبر اینجا روشنه و باورتون نمیشه. توی کمتر از یه ربع یه خبر گفت که رییس جمهور درباره ظرفیت های زیست فناوری کشور اظهارنظر کرده و یه خبر دیگه اینکه توی مجلس درباره اقتصاد شرکت های دانش بنیان بحث شده!

نه عزیزان:) اینطوری با تملق از ساینتیستا حال ما با شما خوب نمیشه!!

  • نورا :)

دومین پست امروز. پست قبلی؛ به دخترم نور:)

روز ١۶ آذر اینطوری گذشت که خیلی از دوستانم و عزیزانم رو دیدم. جانم این واقعا خوبه ولی درنهایت تا حدی هم افسرده کننده‌ست. حتا میخوام بگم کسی رو دیدم که اگه دوسال پیش حق رای داشتم، بهش رای می‌دادم. البته الان هم فکر نمی‌کنم انتخاب بهتری برام وجود داشت ولی قضیه اینه که الان میدونم همشون سر و ته یک کرباسن:)!

اولین روز دانشجوی من با ترس گذشت. نه فقط برای من احتمالا برای خیلی از دانشجوهای دانشگاه. من از موتور سیاه روشن می‌ترسم وقتی که مجبوری از کنارشون رد بشی و تا جایی که میتونن گاز می‌دن باهاش در حالی که جلیقه ضدگلوله تنشونه که حساب کار دستت بیاد. داره بهت میگه ببین من انقدر کله خر هستم که از روت رد بشم اگه صلاح بدونم! از ترس اشک تو چشمام جمع میشه و فرار می‌کنم فقط! رئیس دستگاه قضای عزیز. اگه وظیفه‌ت برقراری امنیت و آرامشه لطف کن و دیگه خودت رو جایی مهمون نکن تا یه ذره شاید کارت رو درست انجام بدی! :)

 

پ. ن1: با جزییات بیشتر دیدار عزیزانم رو شرح داده بودم! بیخیال شدم. دلیلی نداشت:دی

فقط ببینید:) 

بخشی از دستاوردهای روز ١۶ آذر ٩٨:دی

​​​​​      

از سمت راست اولی: هدیه سلف بهمون:) من واقعا خرسند شدم باهاش.

از چپ اولی: پیکسلام:') 

پ. ن2: یه جورایی احساس میکنم دانشگاه تهرانیا هم تنشون کم نمیخاره ها! دیدین چه در کمال صلح و آرامش رییس جمهور رفت فرهنگیان و برگشت خونه‌شون؟:دی تازه ١۶ آذرهای پرشوری هم برامون رقم زدن در دولت جدید:)))

من به شخصه اگر پلیس نبینم اصابم آرومه:) اصن با تمام دنیا دوستم. کاری به کار دولت و مسئولین و اینا هم ندارم! خب لعنتیا میاین از کله سحر وایمیستین اونجا آدم احساس میکنه اگه شورشی چیزی نکنه زحمات شما هدر میره!!

پ. ن3: چون از جایی در اعماق وجودم ناراحتم خواستم از خوشی اون‌روز بنویسم شاید بهترم کنه! کاشکی میشد این قسمتای قضیه رو از اون روز پاک کرد. چه روز معرکه ای میشد!

پ. ن4: اون‌قدری که الان دعا لازمم، احتمالا هیچ وقت نبودم! :))

  • نورا :)