پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

دخترم، همیشه اول "نه" بگو! بعد فکر کن ببین ارزششو داره یا نه! همیشه اول "نه" بگو چون من تو رو می‌شناسم. اگه فقط یه لحظه فکر کنی به این‌که صرفا ممکنه بعدا با اون آدم چشم تو چشم بشی دیگه هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنی نه بگی!

به‌هرحال احساس می‌کنم پشیمونی از رد کردن چیزی خیلی بهتر از قهر کردن با خودته سر تو رودربایستی موندن! :)

 

پ. ن1: مایه مباهاته که دیروز یه قرون پول اضافه هم استفاده نکردم! ولی دیگه وقتی رسیدم خونه داشتم از گشنگی میمردم:)

پ. ن2: دیروز برنامه روز دانشجو بود. آه عزیزم من واقعا جو گروه رو دوست دارم. داشتن درباره اپلای، اینترن‌شیپ، سامراسکول و المپیاد حرف می‌زدن. دقیقا داشتن می‌گفتن اینجا راه دیگه ای وجود نداره. یا باید خفن بود یا مُرد. بله جانم! من تمام ترسم اینه که آدم مهمی نشم و بمیرم!

پ. ن3: با تمام عقاید نصفه نیمه فمنیستیم و دم زدنم از اعتماد تقریبا کاملم به جامعه و نفرت از ضعیف به نظر رسیدن در برابر پسرها و مردها، باید بگم نمیشه حس امنیت اون لحظه هایی که با یه پسر صرفا یه ذره آشنا همراهی تو خیابون تاریک و خلوت رو منکر شد! میدونی؟ دقیقا فکر میکنم اگه هرکدوممون یه ربات داشتیم و جاهایی که نیاز داشتیم تنها نباشیم از تو کیفمون درش میاوردیم و کنارمون حرکت میکرد عالی میشد:)

پ. ن4: جانم، من از خیلی چیزا متنفرم. یکیش آدمای موفقن که میدونن با زندگیشون چی‌کار کنن! :) 

 

  • نورا :)

1

بالاخره کلید کمد گرفتم:) احساس میکنم یه قله ای فتح کردم. موقع باز کردنش حس در کارتون کورالین رو داشتم که الان به یه دنیای جدید راه پیدا می‌کنم:)) بازش که کردم دیدم ده سال پیش دقیقا این کمد برای الهه نامی بوده! برگه های سرچ کتاب کتابخونه‌ش مونده بود تو کمد. امروز سراغ اون کتاب‌ها هم میرم:) پا گذاشتم تو تاریخ انگار! 

 

2

من یه مشکلی دارم و اون اینه که باید به یه جا عادت کنم تا حال کنم باهاش! نمیرم دانشگاهو بگردم و سوراخ سنبه هاش رو دربیارم و منتظرم سوراخ سنبه ها خودشون بیان خودشون رو به من نشون بدن تا عملا از یه عادت یا یه اجبار کارم رو باهاشون شروع کنم:)

به همین علت تا دیروز فقط یه بار رفته بودم تو کتابخونه مرکزی و فقط هم یه سالنش رو دیده بودم و خیلی نگشته بودم توش! دیروز یه کتاب زبان میخواستم و مجبور بودم برم اونجا. و از قضا که دوست ندارم از کسی بپرسم دقیقا باید چیکار کنم؟ خودم باید راهمو پیدا کنم! یه ربع وقت داشتم قبل کلاس برای امانت گرفتن کتاب اما دنبال کتاب که نرفتم هیچ، 45 دیقه هم داشتم کتابخونه رو به خودم نشون میدادم:)

 

3

دیروز یه دفعه حدودا یک ساعت و نیم وقت اضافه گیرم اومد. ندوییدم برم کتابخونه برای درس خوندن! رفتم مرکز مشاوره به جای این‌که امروز برم و دیگه نیاز نباشه بعد کلاس برگردم انقلاب دوباره. مثلا میخواستم کارمو جلو بندازم:| به من نیومده این وقت‌شناسی عا:|

رفتم نشستم اونجا منتظر، سه نفر اومدن و تمام مدت داشتن بلند بلند حرف میزدن:| اونموقه احساس کردم حالم اونقدرا هم بد نیست فقط دیگه نمیتونم اینا رو تحمل کنم کنار گوشم:/

پاشدم اومدم بیرون و شد آنچه شد!

بچه ها بازم کلاس رو جابه جا کرده بودن و به من نگفته بودن :))) انقدر عصبی بودم که خودم رو آماده کرده بودم اولین دعوای درون‌گروهی رو خودم استارت بزنم! ولی بیخیال شدم. حقیقتا بی اهمیت تر از این حرفاس:) 

 

4

دیروز صبح با خودم قرار گذاشتم این ده تومنی که تو کیفمه رو تا آخر هفته نگه دارم:| نشون به اون نشون که خودکارم گم شد و مجبور شدم برم خودکار بخرم و یه بیسکوییت خریدم که تا آخرهفته نگهش دارم ولی همش‌رو بچه ها سر کلاس تی ای دیروز تمومش کردن:)) این مقتصد بازیا هم به من نیومده حتا!

 

و داستان‌های BRT:) 

1

امروز صبح دیگه داشتم واقعا له می‌شدم! حتا یه بار هم کیفم لای در موند و تا ایستگاه بعد همینطور وصل به در داشتم ادامه حیات می‌دادم:|

یه پیرزنی که سمت راستم ایستاده بود دست راستشو آورده بود و از کنار گوش سمت چپم رسونده بود به یه میله و نگهش داشته بود! به نظرم تو اون شلوغی احتمال اینکه اینجوری دستش قطع بشه بیشتر از اینه که اگه جایی رو نگه نداره بیفته!

خلاصه این دوستمون تمام مدت داشت به من فوش می‌داد که داری منو هل میدی:| همچنان فوش فوش فوش:/ آخر سر که عصبی شدم بدون اینکه نگاش کنم گفتم فکر کنم "تو" داری هل میدی عا!

من وقتی که یکی که اینقدر ازم بزرگتره رو به صورت مفرد صدا کنم یعنی دیگه خیلی بی ادب شدم:/

 

2

کاپ خودخواهی هم تقدیم می‌شود به ایشون:

تو یکی از ترمز وحشتناکا وقتی همه کج شده بودن و واقعا شلوغ بود و اینا، از اونجایی که تماس مداوم با کسی عصبیم می‌کنه داشتم سعی می‌کردم از جام تکون نخورم و صاف وایسم!

پیرزنه بهم گفت ورزشکاری؟ خیلی پاهات قویه که تونستی وایسی! تشکر کردم ازش. گفت نه جدی میگم باشگاه میری؟ گفتم بله معمولا. چطور؟ 

گفت خب شما جوونا که ورزشکار هم هستین پیاده روی کنین! الکی میاین اینجا رو شلوغ میکنین!

به به:))) من بعد از 5 صبح راه میفتم شاید به کلاس ساعت هشت‌م برسم! :) 

 

پ. ن1: دقیقا ساعت 7 صبح پیرزنا کجا میرن با بی‌آرتی؟ 

پ. ن2: بله جانم. من صبحا با هر سختی که باشه با بی‌آرتی میرم دانشگاه شاید یهو ناغافل توی راه ببینمت :)

پ. ن3‌: باید برم دنبال پول. من به پس انداز نیاز دارم! میگه صبحا با تاکسی برو بهش میگم گرونه میگه خب از مامان اینا بگیر مشکلی ندارن که! نه جانم من مشکل دارم! درخواست کردن سخت ترین کار دنیاست برای من:)) 

پ. ن4: فعلا به ذهنم رسیده برم به علی مشهدی بگم چطور میشه وارد اون مجله خفن شد؟ برم دنبال کار عکاسی و ببینم دقیقا چه‌کاری از دستم برمیاد و تدریس کنکور! چیزی که دقیقا ازش متنفرم ولی قابل تحمله:) 

پ. ن5: چون چارلی گفته بود این دیلی‌ها خوبن و خوشایند به خودم جرئت دادم اینهمه وقت‌گیر و زیاد بنویسمشون:)ببخشین انقدر بی محتواس خلاصه:دی

  • نورا :)

باید هزاران خط بنویسم اما فعلا این را از من داشته باشید تا بعد.

وقتی بین زمین و هوایی، زیر پایت تماما آبی دریاست و رو به روی چشمانت چراغ های اسکله می‌درخشد حقیقتا نمیتوانی احساس غرور نکنی از این‌که ایرانی هستی! بالاخره ما دوستت داریم مرزپرگهر. حقیقتا تمام زندگی‌مان را در خودت گنجانده‌ای:)

و بله. دیگر ناراحت نبودم وقتی می‌دیدم از دور شهر چراغانی شده به سان یک مجلس عروسی:)) یک مجلس عروسی با عروسک‌ها و ماشین‌های خیلی خیلی خیلی کو‌چک! آن‌قدر کوچک که ارزش ناراحت ماندن را هم ندارد:)

  • نورا :)

اولین و احتمالا آخرین هیجان گروه ختم شد به گریه توی طالقانی از شدت اعصاب خوردی...

توی اسنپ به مقصد فرودگاه وقتی واقعا به‌هم ریخته بودم و به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که گریه نکنم محمدحسین زنگ زد و گفت کجایی داریم عکس دسته جمعی میگیریم، با بچه‌ها با هیات علمی، میخوایم کیک ببریم، میخوان شام بدن، کادوهامون رو بدن کجایی پس؟ تو بک گراند هم صدای دست و خنده بچه ها می‌اومد. مُردم اون لحظه تا به محمدحسین بگم که تو دانشگاه نیستم و مجبور بودم بیام بیرون.

رسیدیم فرودگاه گیت بسته بود و دیر رسیدیم و یه عالمه استرس! بابا بازم عصبانیه از اون سر ایران! هی هم ازم میپرسن جشن چه خبر و من از اول مجبورم به زور گریه‌م رو کنترل کنم! بهم میگن ما جات بودیم نمی‌رفتیم جشنو، منم میگم چون شما یه لحظه هم خودتون رو درست جای من نمیذارین من دارم انقدر اذیت میشم!!

 

پ. ن1: وقتی بالای سن بودیم زیبا زنگ زد که بیا بریم.‌‌ مامان هم زنگ زد که کجایین؟ هیچی از شکوه اون لحظه ها نفهمیدم. گوشیم هم که دست علی مشهدی بود وقتی من داشتم صحبت می‌کردم، بازم گوشیم زنگ خورد! وقتی برگشتم که گوشیمو ازش بگیرم گفت دیدم سر زنگ‌های قبلی به هم ریختی، این دفعه قطعش کردم که متوجه زنگ خوردنش نشی راحت حرفتو بزنی. خداروشکر حرفت طولانی نشد:) خداروشکر؟

ولی علی مشهدی اعجوبه‌ست:) جدی دارم میگم:)) 

 

پ. ن2: حالا که کارت پرواز رو با بدبختی گرفتیم و اومدیم بالا اعلام کردن یه ساعت تاخیر داره پرواز! حقیقتا تف:|

چشمام قرمزه شدم شبیه اینایی که یه عزیزیشون رو توی شهرستان از دست دادن و باید هرچه سریعتر خودشون رو برسونن به اونجا! :/

حالم بدتر از اونیه که حال مسافرت تفریحی داشته باشم. به علاوه این‌که حوصله هیچ‌کودوم از همسفرهام رو هم ندارم!!

 

پ. ن3: خواهش‌‌ می‌کنم با من حرف بزنید:) بدون این‌که به کینه‌های قبلیتون از من فکر کنید. من به این نیاز دارم حقیقتا!

 

پ. ن4: اون لحظه پر از لبخند شدم که با علی مشهدی جفتمون داد زدیم ناوک:))

 

پ. ن5: عنوان از حسین پناهی. خدا رحمتش کنه:)

  • نورا :)

دوست دارم کسی رو داشته باشم که دقیقا ازم بپرسه از ده تا چند تا غمگینی؟ دوست ندارم وقتی ناراحتم بهم بگین چی‌کار کنم که ناراحت نباشم! اینو خودم بلدم.راهش فقط خوابه برای من و اگر می‌بینید بیدارم یعنی ترجیح دادم ناراحت باشم در این لحظه! دوست ندارم سرزنش بشم. دوست ندارم غصه روی غصه جمع کنم!! مهسو بهم یادآوری می‌کنه آدم شاکری نیستم. خب بله، نیستم! و ماریا بهم میگه همه این حال غر داشتنات تلقینه. بله، من امروز فهمیدم دقیقا تقصیر خودم نیست که انقدر ناراحتم و به خودم حق دادم که بیشتر و بیشتر تو خودم فرو برم؛ حداقل همین امروز رو...

از مشاور ها خوشم میاد چون بهت حق می‌دن که احساست رو خودت انتخاب کنی. ادای روشنفکرا رو درمیارن و حتا اگه نتونن خوب از پس نقش بازی کردنشون بربیان، همین کافیه که سعی‌شون رو بکنن و این‌طور نشون بدن که انگار از هر نوع آدمی، بیست بار قبلش دیدن:) امروز رفتم مرکز مشاوره چون فکر می‌کردم بیش از حد دارم اذیت می‌شم. تصمیم گیری و رفتنش سخت بود. حتا اینکه چه حرفی باید بزنم و دقیقا چی‌کار باید بکنم؟ اما 2 تومن پول دادم و بعد از نیم ساعت صحبت کردن و با خیلی از کلمات بغض کردن، عین فیلما اسم یه مریضی انداخت جلوم که "شما از این بیماری رنج می‌برین" و گفت به نظرم تو دقیق‌ترین کِیس برای این بیماری ای. به هرحال من نیم ساعت صحبت کردم بدون ترس از قضاوت و سرزنش...

جانم الان ناراحتم چون من از فشردگی و بی برنامگی اعصابم خورد میشه و اذیت می‌شم و فشردگی دوماهه که تمام برنامه منه! :) نمیدونم فردا قراره دقیقا چه اتفاقی بیفته و این اذیتم می‌کنه. فردا پر از اتفاقات خوبه ولی در حال حاضر فکر کردن به دقیقا هیچ چیز حالم رو خوب نمیکنه! فردا روز خوبیه چون بچه ها میان که درناها رو درست کنیم تا ببریمشون برای بچه های بیمار بعد از سه‌سال! بعد ازظهر جشن ورودیمونه که مدت‌ها منتظرش بودم چون دقیقا نیاز به یه هیجان داشتم تو گروه و سفر به بوشهر، جایی که بعد از مدت ها آرزو بالاخره داریم میریم هرچند هول هولی و ناقص! :)

امیدوارم حال خوب فردا به ناخوشی این دوماهم بچربه:)) 

 

پ.ن1: خب دقیقا اگر اسم بیماری من رو سرچ کنیم می‌بینیم کاملا یکی از واکنش‌های عادیه نسبت به شرایط جدید!! بیشتر از اونی که فکر کنین مسخره‌ست:دی

چیه این روانشناسا رو هرکی یه برچسب می‌چسبونن؟!

 

پ. ن2: میدونم اگه به "تو" می‌گفتم که ناراحتم و نه چرا و نه تا کِی و دقیقا فقط می‌گفتم ناراحتم، می‌گفتی میفهمم منم ناراحتم:) همین‌قدر کوتاه و حال‌خوب کن! :))

  • نورا :)