نشین از خودت هی سوال کن که بعدش چی میشه؟ چون هیچی نمیشه:)
عزیزم تصمیمم رو گرفتم. وقتی از شدت درد شیرین تمرین سخت امروز داشتم به خودم میپیچیدم تصمیم گرفتم. یهو یه حسی بهم حمله کرد و گفت که زهرا همین که آدمهایی رو دوست داری و کسانی دوستت دارن کافیه. دیدم دوست ندارم تنبل به نظر برسم ولی تصمیم دارم بعضی موقعها دست روی دست بذارم تا ببینم چی پیش میاد! مثلا دیگه فکر و خیال بسه راجع به تمام آزهای ترم دیگه. فکر کردم بیشتر از اینکه از علی مشهدی خوشم بیاد، دوست دارم با خودم درگیر نباشم. مثلا فکر کردم همیشه آدمهایی دور و برم بودن که انگار دلشون نمیخواسته در آینده آدم درخشانی بشن، میخواستن درسها رو پاس کنن و از سر بگذرونن! بعد یکدفعه درونم جرقه زد که من مسیر رو پیش میرم (مثل تمام اطرافیانم) هرجور که من رو پیش میبره (که این پیش بردن فقط شامل پاس شدن نمیشه! من واقعا به احساس رضایت درونی نیاز داشتم که به علومپایه پناه آوردم!) و نهایتا از خدا میخوام که یه دانشمند تحویلم داده باشه! فکر کردم نمیخوام در ادامه زندگیم کسی باشم که نتونه هر شبی که پیش اومد رو تا صبح بیدار بمونه و با دوستش حرف بزنه. فکر کردم که دوست ندارم کسی باشم که درمقابل حرف های فلسفی و منطقی دوستهاش لال بمونه و فقط بگه نمیدونم. یا فکر کردم نمیتونم کسی باشم که مثل شلدون وانمود کنه از هیچچیز این دنیا جز فیزیک سر درنمیاره گرچه جذابیت این آدما برام غیرقابل انکاره :) البته که ماریا معتقده عجیبترین نظریهها رو درباره جذابیت من مطرح کردم! به هرحال فکر کردم وقتشه که بگم من اینم!
ماریا توی نوتاش نوشته "من براش بهترین ها رو میخوام. این جدیه میفهمی؟ براش میخوام که هرگز واژه مقدسی مثل خانواده براش مکدر کننده نباشه و ارزشو همونجا بسازه و پیدا کنه. براش میخوام که تو علم به نحوی به جایگاه دلخواهش برسه که تو مسیر هدفی زیبا و عظیم حرکتش بده. براش میخوام که خوبیش رو اطرافیانش تاثیر گذار باشه و بدی روش تاثیر نذاره. من آدم پاکی نیستم. هرگز. میفرماد ارزش آدما به تقواشونه که من زیادی بی ارزشم. برای زهرا اما حقیقتن معصومیتو میخوام. میخوام زهرای تمام لحظه ها و تمام عمرش همون زهرای لحظه هایی باشه که جز خلوص و پاکی تو نگاه و حرفاش پیدا نمیشه. آهای خدا من براش میخوام بی اشتباه راهشو جلو بره. ازون اشتباهای پشیمون کننده. اشتباهای پوشالی."
جانم این چیزی بود که به جونم نشست و فکر کردم به خاطر ماریا هم که شده باید خودم رو دوست داشته باشم! بعد فکر کردم من واقعا دوستهای مهمی دارم و در هیچ زمانی اینقدر به ترکیب دوستهام افتخار نمیکردم. گرچه باید بگم وگرنه احساس میکنم چیزی رو کم گذاشتم: هروقت که سارا رو برای کسی جزو دوستهای مهمم میشمرم، دوست دارم اضافه کنم البته که میدونم برای اون دوست مهم یا تاثیرگذاری نیستم و این واقعا چیزی از ارزش اون برام کم نمیکنه!(فقط گاهی ممکنه در خودم فرو برم که اینهم واقعا مهم نیست. ع میگه انزوا در پیش گیر فرزندم. این هم ابتدایی ترین مرحله انزوا پدر مقدس:) ) در واقع خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزها که دخترهای دیگه رو میرنجونه برای من فرق چندانی نداره چون به خیلی چیزها بی اهمیتم و دقیقا نمیدونم این خوبه یا بد!
پ. ن1: نهایتا احساس میکنم اون حرفی که میخواستم واقعا بگم رو نگفتم. فلذا در یک جمله همینجا میگم.
میخوام دست روی دست بذارم و ناراحت نباشم از این موضوع؛ چون چارلی بهم گفته هیچکاری نکردن هم خودش یه کاره! من از این حرفش واقعا خوشحال شدم:)
پ. ن2: عزیزم من یه پرفکشنیستیم که دومی ندارم:) فلذا همه این فرضیهها که دست روی دست میذارم و منتظر معجزه میمونم احمقانهست! به هرحال دوست داشتم در چند تا موضوع خاص و مقطعی زندگیم منفعل باشم و چند روز هم چنین زندگی ای رو پیش بگیرم.
پ.ن3: خب باید بگم من خوددرگیر هم هستم و بعد از پ. ن2 باید بگم انفعال برای من از مذموم ترین احساسات دنیاست و من انقدری دوست دارم توی هر موضوعی دخیل باشم و بتونم کاری رو خودم انجام بدم که مثلا اکثر اوقات که کسی ازم چیزی میخواد(توی خیابون حتا) من هول میشم اگه نتونم اون کار رو انجام بدم و کلی فکر میکنم و خودم رو به بدبختی میندازم تا بتونم کاری که طرف خواسته و چندان هم براش مهم نبوده رو انجام بدم! حتا میخوام بگم اگر کسی از من کمک نخواد هم مثل یه آدم خیلی فضول میرم سرک میکشم تا ببینم میتونم اون کار رو انجام بدم یا نه! مثلا همین دوشنبه قبل امتحان حوصله خوندن نداشتم و توی مسجد یه جای گرم و کنار شوفاژ دراز کشیده بودم و کتاب "فیزیکدانها"م رو میخوندم که دیدم یه خانومه ته مسجد داره از یکی میخواد وسایلش رو نگه داره تا بره و برگرده و طرف خیلی راحت گفت نه من میخوام برم چنددیقه دیگه(من در این شرایط تا 24 ساعت بعدش هم حاضر بودم بمونم و اونکار رو به سرانجام برسونم) به هرحال من از جام پاشدم و رفتم ته مسجد به خانومه گفتم من تا یکی دوساعت دیگه اینجا هستم وسایلات رو بذار کنار من! بعد الان که فکر میکنم کسی بیاد اینجوری از من خواهش کنه که بده وسایلات رو نگه دارم بهش شک میکنم و ترجیح میدم سنگینیشون رو با خودم بکشم و ببرم :دی
پ. ن4: این چند وقت گنگ بودم! به خاطر امتحانا و به خاطر اینکه هرچی بیشتر میخوندم حرفهای کمتری برای نوشتن و حرفهای بیشتری برای گفتن داشتم. از طرفی دوست داشتم اینجا هم بنویسم، پنجره قشنگم:)
پ. ن5: آهنگ عنوان: هیچی نمیشه از بابک افرا.
هروقت واقعا دوست داشتین از همه چی ببرید و با زندگی عادی فقط حال کنین گوش بدینش:) از من به شما نصیحت!
- ۹۸/۱۱/۰۳
زهرا جان، گم شو :))) من هر روز که دارم میام دانشکده، واقعا دوست دارم که باشی :)) به قدری به نظرم احمقانهاس که کلا باهات بحث نمیکنم راجع بهش.
و این که چقدررررررررر این پست رو میفهمیدم. واقعا چقدرررر، و فک میکنم که خودت میدونی که اینا برای منم دغدغهاس، و چقدر خوندنش از زبان یه نفر دیگه، آرامشبخشه.
و جدی، من جای خانومه بودم، میگفتم «ا، نه، مرسی، من همین الان یادم اومد وسایلم رو لازم دارم» :))