پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

می‌دونی عزیزم؟ با خودم فکر کردم این‌جوری نیست که اگه نداشته باشمت، خودکشی کنم اما اگه داشته باشمت، احتمال داره از خوش‌حالی این‌کار رو بکنم :))

  • نورا :)

نمی‌دونم. دوست دارم کامل بنویسم که پر از خشمم. که چه‌جوری می‌گذره و نمی‌گذره حتی! اما فعلا چیزی که مهمه اینه که هیچ‌وقت این‌قدر پر از انگیزه قتل نبودم:

صبح به بچه‌های اکیپ دبیرستانم روز مهندس رو تبریک گفتم. با این‌‌که دوست نداشتم این‌کار رو بکنم اما انجامش دادم چون تنها کسی‌ام که توی اون گروه مهندسی نمی‌خونم. حتی فکر می‌کنم نگار خیال می‌کنه یه‌کم حسادت هم می‌کنم بهشون که مهندس می‌شن:) خدایا من سکوت می‌کنما ولی خداوکیلی کسی که یه واحد هم ریاضی به‌طور جداگونه نمی‌گذرونه برای ما می‌شه مدعی مهندسی بعد منی که قراره ریاضیات مهندسی بگذرونم باید بهش حسودیم بشه؟ :)) بگذریم.

عصر رفتم توی اینستا و دیدم کسی که ازش واقعا فراری‌م عکس فارغ‌التحصیلی‌مون رو گذاشته و نوشته «عکس پر از مهندس‌های قشنگ» و من رو هم روش تگ کرده! خدای من:))) رفتم بهش گفتم من متاسفانه نتونستم مهندسی قبول شم! بلکه یه‌کم عذاب‌وجدان بگیره و بفهمه من مهندس نخواهم شد خداروشکر. گفت اشکالی نداره. ناراحت نباش حالا. عوضش beauty bone داری. یعنی سطح دغدغه تا کجا؟! :))

  • نورا :)

الان دراز کشیدم جلوی کتابخونه‌م و با ویوی کتاب‌های مورد‌علاقه‌م دارم این رو می‌نویسم.

من واقعا کرم کتاب نیستم، بودم ولی الان دیگه نه! کتاب‌های واقعا زیادی که بتونم بهشون افتخار کنم نخوندم اما تا دلتون بخواد شبیه نویسنده‌ها و شاعرها فکر کردم، قلم به دست گرفتم و نوشتم! من هیچ‌وقت رمان‌های کلاسیک رو نخوندم، کتاب‌های جلال رو ورق نزدم، بین صفحات کتاب‌های روان‌‌شناسی غرق نشدم و لابه‌لای سطرهای کتاب‌های خاطرات آدم‌های بزرگ شنا نکردم! من حتی کتاب‌های نوجوان زیادی هم نخوندم، اما اون‌ها رو بیشتر از همه خوندم. یه‌هفته هرشب رفتم تا برج‌میلاد تا خالق‌هاشون رو ببینم. می‌دونی عزیزم؟ من داشتم از استرس جون می‌دادم که پدر هستی رو در چندمتری خودم می‌بینم. موقع صحبت کردنش درباره داستانم، بوی سرمست‌کننده جنوب و صدای موج‌های دریا می‌اومد. این از بزرگ‌ترین بخش‌های زندگی منه. این‌ که به‌ جای نوجوون‌های داستان‌ها زندگی کنم. توی مدرسه هاگوارتز درس می‌خوندم و مثل بچه‌های اسپایدرویک دنبال نقشه‌ها می‌گشتم. چند روزی به جای ماری آینده رو پیش‌بینی کردم. تفنگ سیب‌زمینی اسپادمورفی رو دستم می‌گرفتم و مادربزرگم رو که می‌دیدم، فکر می‌کردم که تقصیر منه اگه موهاش آبی بشه. با قورباغه‌ها به کتاب‌خونه می‌رفتیم توی خیالم و با خوندن غول بزرگ مهربان دیگه از غول‌ها نمی‌ترسیدم. یه‌ مدت‌هم توی مدرسه‌‌ی خیالیم با ماتیلدا و جودی‌دمدمی دوست بودم. وقت‌هایی می‌شد که با  ساده برای پری گریه می‌کردیم که معتاد شده‌بود و راه فراری نداشت. یادمه یک‌بار از چشم گلی به بیرون پنجره اتاقم - که وسط ساختمونمون واقع شده و در واقع هیچ‌ ویویی نداره، یعنی 10متر جلوتر از پنجره‌ اتاقم پنجره آشپزخونه خودمونه- نگاه کردم و اتوبانی رو دیدم که به یه پل ختم شده و ماشین‌های خیلی زیادی از روش رد می‌شن و حتی دریا رو دیدم که با کوله سفید داره از روی پل رد می‌شه. من با رها مسابقه شطرنج می‌دادم و به‌خاطر زلزله بم گریه کردم. سوار ماشین‌زمان پروفسور زالزالک شدم. با گرگ‌ها گریه کردم. با یونس پیانو می‌زدم و با زبون رمزی اون می‌نوشتم گاهی. با مژی رفتم سرزمین‌عجایب و گم شدم. با دختره به کله‌معلق‌های دلقک‌خان خندیدم. من دستم عرق نمی‌کنه خیلی، اما یک‌مدت مثل بهنام مدام دستم رو به شلوارم می‌کشیدم تا خشک بشه. به‌خاطر مسیح عاشق جبر ریاضی شدم و توی المپیاد شرکت کردم. با هستی توی کلک روی آب مثل آنه نمایشنامه اجرا کردیم. برای زیبا طناب و آب‌میوه پاکتی خریدم. جمیل از روی دره‌ها و قله‌ها می‌پرید و من‌هم. با بکتاش دوتار می‌زد توی‌ خیابون‌های بازار و من تماما گوش می‌شدم براشون. من یک‌بار که می‌خواستم برم استخر، روی بازوم رو چک کردم که نکنه مثل تتو‌های داگلاس روش باشه. با آگوست تجربه سفر فضایی رو داشتم. هزل رو تا کلاس‌های انجمن همراهی می‌کردم. درگون شبیه من بود، با او برای تی‌پی و خواهرش غصه خوردم، پنهانشون کردم و عذاب‌وجدان گرفتم. پسرها من رو توی فوتبال‌هاشون راه می‌دادن اما من ترجیح می‌دادم توی جوادیه فوتبال بازی کنم. بعد هم یاد گرفتم کار بدی نیست که با مهدی و علی تو حیاط خونه دوچرخه‌بازی می‌کنم، من مثل نگار هیچ دختری توی همسایه‌هامون نداشتم که باهاشون بازی کنم. پس روزها زهرا بودم همراه پسران و شب‌ها نگار بودم علیه دختران. 

این زندگی‌ منه. پر از دوست‌های عجیب و غریب که خیلی خیلی دوستشون دارم. شاید گاهی ناراحت بشم که کتاب بزرگسال خیلی کم خوندم اما به قول شازده‌کوچولو با آدم‌بزرگ‌ها که نمی‌شه دوستی کرد. مثلا من عاشق هیبت و شهامت ارمیا شدم و هزاربار دلم با تمام کتاب‌های امیرخانی براش ریخت اما دوستش نه! می‌دونی اون‌ها دورن اما شبیه آدم‌های زندگی‌های معمولی. می‌تونم توی همین دنیا بدون ذره‌ای سختی پیداشون کنم. چه نیازی هست که بخوام مثلا ٣٠٠صفحه کتاب بخونم براشون؟

همه این‌ها رو گفتم که بدونم من خیلی هم زندگی‌م رو تلف نکردم. شاید چیز دندون‌گیری نباشه و بعدا نتونم توی رزومه‌م بنویسم n تا کتاب کودک و نوجوان خوندم. اما می‌‌تونم بگم زندگی کردم و دوست‌های زیادی دارم:)

دیشب وسط تمام ناراحتی‌ها، نگرانی‌ها غرغرهای مردم، وحشت‌ها و خبرهای ضد و نقیض تعطیلی، اخبار چیزی گفت که از جایی از اعماق وجودم لبخندی بلند شد و اومد روی لب‌هام نشست. حس کردم دوست دارم کِل بکشم و برقصم از خوش‌حالی. (البته که خیلی هم بلد نیستم:دی) برای پدر هستی و زیبا. برای خالق دوست‌های دوست‌داشتنی‌ من. فرهاد حسن‌زاده نازنین در یه قدمی نوبل کوچکه و من چه‌طور می‌تونم آروم و بی‌هیجان باشم؟ خدایا به هانس کریستن اندرسونت قسم این جایزه رو برسون به دستش:)) خب؟

پ.ن1: لینک‌ها اکثرشون به گودریدزه. فلذا با وی‌پی‌ان بازش کنین:))

پ.ن2: من هیچ‌کدوم از کتاب‌هام رو نمی‌دم نور بخونه. چون خرابشون می‌کنه. هروقت مطمئن شدم می‌تونم بهش اعتماد کنم، یکی یکی می‌دم بخونه و دوباره پسشون می‌گیرم:))

پ.ن3: البته من حتی امیدوارم بعدا به بچه‌م کتاب کمپبلم که کاغذاش زرد شده و گوشه‌هاش خورده‌ شده رو نشون بدم و بگم همه موهای سفیدم به‌خاطر همینه:) و بعد می‌گم بشین تا عجیب‌ترین و پرحادثه‌ترین سال زندگیم (یعنی ١٩سالگیم) رو برات تعریف کنم ^.^

  • نورا :)

دخترم تو مثل مادرت نباش. کاری نکن که وقتی یکی از شب‌های ١٩سالگیت داشتی آهنگ عربی گوش می‌دادی، احساس پوچی محض کنی و فکر کنی از زندگی تماما عقبی. من این رو برات به تفصیل توضیح می‌دم.

اما نور من، بدون که مادرت یه روز از صبح تا شب تمام انرژی‌ش رو روی این گذاشته‌بود که به این فکر کنه که دوست‌داره دقیقا چندتا از زبان‌های دنیا رو بلد باشه یا چندتا عبارت، خودش به دنیا اضافه کنه؟

خب جانم، بیا قبول کنیم همه زبان‌ها پتانسیل همه‌چیز رو ندارن. بهتره که هرکاری رو درست به چیزی که براش ساخته شده بسپاریم. مثلا عربی رو می‌ذارم کنار تا هروقت خواستم حسم رو به تو یا کسی که دلم رو قبل‌ از تو بهش داده بودم بیان کنم، بدون اتلاف با بیشترین پتانسیل عاطفی به زبون بیارمش. یا برای شعرهای عرفانی و بحث‌های فلسفی همین‌ فارسی خودمون خوبه اما اگه بخوام برات رمان بخرم، احتمالا باید فرانسوی بلد باشی:) گرچه فارسی‌ هم تاحدی کارت رو راه می‌ندازه اما ادبیات فرانسه چیز دیگه‌ایه. و بله عزیزم، من دوست‌ دارم توی‌ خونه با تو انگلیسی صحبت کنم وقتی دارم ازت می‌پرسم دوست داری امشب شام چی‌ باشه؟ توی خیابون وقتی داریم از کنار اسباب‌بازی‌فروشی‌ها و یا حتی کانون‌ پرورش‌ فکری رد می‌شیم باید ازت بپرسم «وات کایند آو دیز دو یو وانت؟». انگلیسی برای صحبت‌های روزمره‌مون. می‌فهمی منظورم رو دخترم؟ شاید تو گاهی حرف‌های من و پدرت رو متوجه نشی، چون داریم بعد از یه روز کاری شلوغ باهم به آلمانی نتایج آزمایش‌هامون رو تبادل می‌کنیم و هم‌زمان پدرت داره آخرین مقاله‌ای که خونده رو برای من توضیح می‌ده:) و احتمالا در همون لحظات برادر بزرگترت میاد و به ایتالیایی ازمون می‌پرسه اسپرسو یا چای؟ و یه چشم‌غره بهش می‌رم که یعنی «درسته زبان مناسبی رو انتخاب کردی، ولی دلیل نمی‌شه چیزی رو با چای مقایسه کنی تو این خونه!» یادت باشه وقتی مادربزرگت بهت زنگ می‌زنه باید مازنی جوابش رو بدی، عزیزم ساروی نه‌ها! مازنی،اصلا بابلی! در آخر میام پیشونیت رو می‌بوسم و به ترکی بهت می‌گم که مسواک فراموش نشه و خوابت داره دیر می‌شه. چون به نظرم ترکی اون‌قدر بامزه هست که برات بخوام شبت رو باهاش تموم کنی و شاید هم روزت رو باهاش صبح کنی:)

عزیزم من واقعا تو رو دوست دارم و به خاطر کیفیت زندگی تو هم که شده می‌خوام تمام این زبان‌ها رو یاد بگیرم:)

پ. ن: کاش عربی انقدر رویایی نبود که من رو این‌قدر به فکر وانمی‌داشت وقتی باید دستورکار آز تجزیه که سه‌ساعته جلومه رو بخونم و تمرینای ریاضی رو حل کنم. 

  • نورا :)

«مرگ یا خواب؟ چه‌قدر این دوبرادر دورند

مژده وصل برادر به برادر برسان...» 

فاضل نظری

  • نورا :)