پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

سلام:))

دکتر مجتبی شکوری، که احتمالا خیلی‌هامون می‌شناسیمش - یک واقع‌بین و در عین‌حال آرمان‌گرا، یک لطیف متفکر پرهیجان- دو سال پیش ٨گام برای موفقیت در سال جدید نشون داد.

«من مجتبی شکوری هستم و فکر می‌کنم این حرف‌ها درباره دنیای بعد از مرگ نیست. حقیقت واقعی درباره زندگی قبل از مرگ است. درباره این‌ که چه‌طور به سن ٣٠ یا شاید ۵٠سالگی برسید بی‌ آن‌ که بخواهید تفنگ روی شقیقه‌تان بگذارید.»

درباره ٨ زندان صحبت کرد که باید ازشون فاصله بگیریم. که چه‌طور خودمون رو پس بگیریم. خودمون که یک‌جایی، توی یک اتفاقی جاش گذاشتیم و رهاش کردیم.

من سعی می‌کنم این‌جا یک خلاصه‌ای ازشون بگم اما نمی‌شه از صدای تاثیرگذار خودش گذشت... :) 

لطفا به من و به مجتبی‌ شکوری اعتماد کنید و بیاین با هم زندگیمون رو با کیفیت‌تر کنیم:))

  • نورا :)

فردا برگه دوم قرص‌هام هم تموم می‌شه و این یعنی چهل روز بی‌وقفه هرروز پماد زدم به صورتم و یک روز درمیون قرص‌هام رو خوردم. بگذریم که این بعیدترین چیز ممکنه برای منِ بی‌حواس، که تازه به لطف و پیگیری یکی از دوست‌هام انجامش دادم و واقعا کار شاقی هم نکردم. چهل روز به پوستم توجه کردم فقط به خاطر مامانم. الحق الان با یک پوست خیلی صاف جلوی آینه می‌تونم به خودم لبخند بزنم اما این اصلا برای من مهم نیست. چندان هم برام اهمیتی نداره که به ظاهرم برسم و این از نظر مامانم و زیبا برای یک آدم چادری افتضاحه! امروز صبح در آستانه چهلمین روز رفتم جلوی آینه و با یک جوش دقیقا وسط پیشونیم مواجه شدم. خب عزیزم اگر دلیلش رو نمی‌دونستم قطعا بلند بلند می‌خندیدم و تمام این careهای بی‌فایده رو به سخره می‌گرفتم و لبخندی از روی پیروزی می‌زدم. اما یک فرصت خیلی مناسب خندیدن رو از دست دادم چون اون جوش چیزی جز این رو نشون نمی‌داد که من دیشب داشتم از درون فرومی‌پاشیدم. قلبم، چشم‌هام، مغزم، پوستم، همه‌جام داشت می‌زد بیرون. توی خودم جا نمی‌شدم. یک ساعت پیش یکهو برای بار هزارم توی این بیست‌وچهار ساعت گذشته پر از بغض شدم و چشم‌هام پر از اشک شد. موهام رو که دورم ریخته بود، محکم‌تر از همیشه بستم و یک قیچی تیز برداشتم و خواستم از بالای کش موهام، بزنمشون. یقینا اگر این‌کار رو می‌کردم می‌تونستم بگم من مسخره‌ترین مدل موی پسرونه رو از خیلی نزدیک دیدم. بی‌خیالش شدم و رفتم سراغ ناخن‌هام و از ته گرفتمشون، الان زیر همشون می‌سوزه اما اشکالی نداره کمی هم به ناخن‌هام فکر کنم، به جای اون فکرهای سخت و طاقت‌فرسا. به نظرتون دختری هست که سه‌روز مونده به عید ناخن‌هاش رو که بلند و صاف کرده بود، از ته بگیره؟

فکرش رو بکن. نود و هشت برای من همه‌چیز داشت. موفقیت بزرگ، شکست‌های پیاپی، جنگ درونی، محیط جدید و آدم‌های جالب و ماجراجویی‌های دنبال‌کردنی، مشکلات روانی جدید، کتاب و فیلم‌های زیاد و دلخوش‌کن، از سرگیری یک ورزش تازه، تلاش، نفرت، اغتشاش، سوگواری، مشکلات خانوادگی، سردرگمی، دغدغه مالی، استقلال، تحقیر، تحسین، مواجهه با خودم،  زرد خورشیدی و خاکستری دودی، دوستی‌های خیلی خیلی زیبا، دوستی‌های خیلی خیلی زیبا، آه دوستی‌های خیلی خیلی زیبا... فکر می‌کنم نباید می‌ذاشتم این‌طوری با ترس و اضطراب برام تموم بشه.

آدم‌ها یک‌جوری از شرایط بعد از کرونا و این قرنطینه خونگی حرف می‌زنن انگار کسی به اون‌ها قول داده که بالاخره این حالت‌ها تموم می‌شه. این یک انتخاب طبیعی ئه، دست ما نیست، تکامل واقعا زیبا و ظریف داره ما رو شایسته‌تر می‌کنه. من از فکر کردن تکاملی به قضایا به وجد میام، عذر می‌خوام اگر بی‌رحم به نظر می‌رسم درباره این مرگ‌ومیر! داشتم می‌گفتم هیچ چیزی برای ما تضمین نشده. شاید من دیگه هرگز پیرمرد عجیب توی خیابون حبیب‌زادگان رو نبینم که هرروز صبح کمی جلوتر از سوپری وایمیسته، شاید هیچ‌وقت دیگه گوشیم توی دست سربازهای جلوی شریف نباشه. می‌بینی جانم؟ دلم برای اون لحظات آمیختگی شک و دلهره و عصبانیت هم تنگ شده. یعنی ممکنه یک‌بار دیگه نرم سر کلاس قانون اساسی و روی پله‌های پردیس علوم با ناراحتی بشینم و با خیرخواهی برای ماریا از پشت تلفن وعظ کنم درباره این‌که چشم‌هاش رو باز کنه درباره ازدواج؟ دلم برای صبح‌های دانشکده فیزیک تنگ شده که بعد از کلی پیاده‌روی برسم به اون ساختمون زیبا و به چهره‌های فیزیکدان‌ها توی درخشش آفتاب دونه‌دونه خیره بشم و سلام کنم. ممکنه هرگز فلافل مروی رو دیگه نبینم و ممکن هم هست که کمتر از یک ماه دیگه ببینم. نمی‌دونم و این تنها چیزیه که از زندگیم می‌دونم.

دیشب حالم بد بود و جانم، حتی فکر می‌کردم نباید برم سمت خدا. چرا؟ چون روم نمی‌شد و احتمالا از من بدش می‌اومد. به ماریا گفتم تو برام دعا کن، دست من به هیچ‌جا بند نیست. صبحش سر این‌ که وسط کلاس آنلاین تکامل اینترنتم قطع شد، با خدا دعوا راه انداختم. فکر کنم بهش گفتم عقده‌ای و این خیلی بده برای چنین اتفاق کوچکی! ماریا پرسید خب خدا جوابت رو چی داد؟ گفتم اون‌موقع نشنیدم ولی احتمالا گفته «بچرخ تا بچرخیم!» برام از بدی‌های ناامیدی از رحمت خدا می‌گه. برای یک لحظه حرفش رو باور کردم، یعنی این چیزی بود که نیاز داشتم و قرآن رو باز کردم. فکر می‌کنی چی اومد؟ 

خب خیلی زیبا بهم گفت برو گمشو:) اما صبح خداروشکر کمی کمتر عصبانی بود از دستم. نمی‌دونم واقعا. دائما دارم از خودم می‌پرسم حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ جوابی ندارم. باز هم تبدیل شدم به یک زهرای ترسو و بی‌فکر که همه چیز رو می‌سپره به دست زمان و سرنوشت. زهرایی که فقط نمی‌دونه، ضعیفه و نمی‌تونه نه به زیبا، نه به بقیه خانواده‌ش، نه به ماریا و نه به بقیه دوست‌هاش و نه حتی به خودش جواب درستی بده.

تا دیروز فکر می‌کردم حیفه اگر بذارم سال 98 از دست بره. فکر می‌کردم از اون‌هایی نمی‌شم که بشینن نگاه کنن تا این سال بره و سال جدید و بهتری رو شروع کنن. چون مگه امروز با فردا چه فرقی داره؟ امروز در کمال ناامیدی، وقتی اکثر درها رو به روی خودم بسته دیدم، فکر کردم کاش سال جدید بیاد، با لحظات جدیدتر. همه مشکلات فراموش بشن و همه چیز برگرده به روزهای خوب و با اعتماد. می‌دونم این خیلی برخورد منفعلانه و سطحی‌ای ئه. اما اگر می‌شد... حیف که اول فروردین ادامه 29اسفنده! حیف که خدا باهام دوست نیست و حیف که من هیچ‌چیز نمی‌دونم...

شاید این اشک‌های پریشون، نشونه پشیمونی باشن و شاید نه! به خاطر دلتنگی باشه برای تو، توی کمتر از بیست و چهار ساعت گذشته! :)

 

پ.ن1: امشب از شب‌های تنهایی ست. لطفی کن، بیا؟ :))

پ.ن2: فکر می‌کنم این نوزدهمین بهاری که می‌بینم، همون اولین بهاریه که لحظه سال تحویل بابل، دور هم و سرخوش نیستیم! و برای دومین‌بار توی ١٢سال اخیره که سر قبر مامان‌جون سبزه نمی‌بریم و صدای توپ عید رو نمی‌شنویم! خدای من... اگر سال دیگه هرکدوممون نباشیم چه‌طوری این عذاب رو تحمل کنیم که آخرین عید رو دور هم نبودیم و لباس نو نپوشیدیم؟...

پ.ن3: می‌دونی عزیزم؟ مدیونی اگر یک درصد فکر کنی حرف حال‌خوب‌کنی نمی‌تونی به من بزنی فلذا کامنت نذاری! همین که هرکدومتون باشین و بتونم جواب کامنت بدم حال من رو عمیقا دگرگون می‌کنه. پس خودتون رو دست‌کم نگیرید:))

پ.ن4: یک‌سری فکرهایی دارم برای شروع سال ٩٩ که چه‌طور با کیفیت‌تر بشه. شاید حالمون رو بهتر کنه. از فردا یا امشب توی همین وبلاگ شروعش می‌کنم، چون شما رو دوست دارم و می‌خوام باهم سال لطیف و جالبی رو شروع کنیم :) 

  • نورا :)

امشب قرار بود پستی بنویسم درباره مادرم که ناراحتم می‌کنه بعضی رفتارهاش. 

اما بذارید بگم.

عزیزم. یک لحظه وقتی سرش پایین بود و خیره شده‌بودم بهش، با خودم گفتم کاش می‌تونستم بغلش کنم بدون هیچ توضیحی و هق‌هق گریه‌هام رو توی بغلش خالی کنم.

چی‌ن این مادرها که هروقت فکر می‌کنی دیگه هیچی از این دنیا برات باقی‌ نمونده یکهو یادشون می‌افتی و دلت گرم می‌شه؟ :)

  • نورا :)

یک‌بار استاد فیزیولوژی‌مون داشت درباره یک ماهی صحبت می‌کرد که ازش برای طراحی و ساخت نمونه سرطانی استفاده می‌شه و این واقعا هیجان‌انگیز بود. بذارید براتون بگم.

zebra fish یک نوع ماهی معروفه که به جای موش nude که خیلی خیلی گرونه استفاده می‌شه. حالا این دوتا چه ویژگی مشترکی دارن؟ جفتشون سیستم ایمنی سرکوب‌شده‌ای دارن! یعنی به راحتی می‌تونیم سلول‌های نمونه‌مون رو به سلول‌های اون‌ها پیوند بزنیم و سلول‌هاشون این‌ها رو پس نمی‌زنن.

چیز جالبی که درباره این ماهی وجود داشت، این بود که سلول تخمش بعد از لقاح کاملا شفافه و تغییرات نمونه توی این سلول کاملا از بیرون و بدون دوربین مشخصه، بعد از 24ساعت تقریبا جنین شکل می‌گیره و تا ساعت 48م دیگه رنگ‌دانه‌ها توی این لارو ایجاد شدن و در روز سوم دیگه باله‌ها و دم و این‌ها شکل گرفته و تبدیل به یک ماهی زیبا با خط‌های سیاه و سفید افقی شده. اما چیزی که این‌جا مطرحه اینه که این ماهی کوچولوی طفلکی تا سه روز بعدی سیستم ایمنی‌ش شکل نمی‌گیره و ما دوست داریم هم‌چنان تحقیقاتمون رو روش ادامه بدیم.

حالا میایم چی‌کار می‌کنیم؟ خیلی ساده است و خیلی عجیب! یعنی اصلا ساده‌ترین راهی که ممکنه به نظر بیاد و برای همین بهش فکر نمی‌کنیم احتمالا. میایم کاری می‌کنیم رشد رنگ‌دانه‌ها متوقف بشه و اصلا ساخته نشه. خیلی زیبا با سوزن‌های نانواینجکشن، چیزی (که نمی‌دونم چیه؟!) رو به سلول تخم تزریق می‌کنیم، تا جلوی ساخت این پیگمنت‌ها گرفته بشه! جالب نیست؟ خیلی سطحی و مسخره‌ست. آدم انتظار داره پای دست‌کاری ژنتیکی‌ای چیزی درمیون باشه اما این‌طور نیست. به این ماهی‌ها که رنگی ندارن، شفافن و دل و روده‌شون کاملا مشخصه و منتظر اینن که ما یک سلول سرطانی واردشون کنیم و مطالعه‌شون کنیم می‌گن ماهی‌های casper :)

خب می‌دونم تا این‌جاش شاید برای خیلی‌ها جالب نبوده، یا حتی عکس آخر حال به‌هم زن بوده! یا این‌که خیلی خیلی تکراری و پایه‌ای بوده، اما من می‌خوام چیز دیگه‌ای هم بگم.

عزیزم، داشتم فکر می‌کردم دوست دارم که به قلب بعضی‌ها اون ماده رو تزریق کنم و تبدیل به casper بشه قلبشون و بتونم ببینم دقیقا چه حسی دارن وقتی بعضی چیزها رو بیان می‌کنن، یعنی مثلا دارن با نفرت چیزی رو که براش خیلی ذوق دارن از درون رو تعریف می‌کنن یا دارن خالی می‌بندن و هیچ احساسی وجود نداره؟ کسی هست که باید این تزریقات رو توی مغزش انجام بدم و مطالعاتی روی فضای تفکراتش داشته باشم، بلکه متوجهشون بشم، یا مثلا دوستی دارم که خیلی از شماها هم که این‌‌جا رو می‌خونین، می‌شناسینش و قطعا تایید می‌کنین که casperترینِ casperهاست و من واقعا روبه‌روییش با واقعیت‌های درونی‌ش و مشخص بودن احساساتش رو عمیقا تحسین می‌کنم:)

اما مهم‌تر از همه این‌ها چیزی که واقعا میل درونی بهش دارم اینه که سوزن تزریقاتم رو وارد رابطه از دست‌رفته یک نفر خیلی مهم زندگیم با یک نفر دیگه کنم و ببینم دقیقا چه خبره؟ چه اتفاقی داره می‌افته؟ عشق بالاخره همه چیز رو درست می‌کنه بینشون یا اصلا چنین چیزی وجود نداره اون وسط؟ شاید چرخیدم و چرخیدم و رسیدم به یکی از این کشورهای جنگ‌زده، سوریه‌ای، فلسطینی جایی. و بعد رفتم و تروریست‌ها رو شفاف کردم تا همه جهان با کثافت‌های وجودی‌شون آشنا بشن.

اما بعد فکر کردم چه ارزشی داره اگر بفهمم همه چیز حقیقتش چه شکلیه؟ مثلا من اگر بفهمم وقت‌هایی که من رو به آغوشت می‌کشی در واقع از این‌کار خیلی هم خوشت نمیاد، دیگه چه لذتی می‌تونم ببرم از اون آغوش گرم و حال خوب تو؟ یا مثلا اگر می‌دونستم تو چه‌جوری برای خودت فلسفه می‌بافی و پیش می‌ری، دیگه چه مقام والایی برای نفس سوال می‌موند؟ تخیل بی‌معنی می‌شد. عزیزم تخیل. به خاطر ارزش تخیل هم که شده لطفا همه‌چیز رو شفاف نکن:)

  • نورا :)

عصبانی‌ام. بی حوصله‌ام. حسودم. دوست دارم تغییر کنم اما در تقلا و تلاش خودم غرق می‌شوم و هیچ اتفاق جدیدی نمی‌افتد. لعنت به شما که می‌دانید از زندگی‌تان چه می‌خواهید. نفرین که نمازهایتان را سروقت و بااعتقاد می‌خوانید. شما که رشته‌تان را با تمام وجودتان انتخاب کرده‌اید. لعنت به همه شما که زبانتان را تقویت کرده‌اید و تافل و آیلتس گرفته‌اید. لعنت به شما و وبلاگ‌های شلوغتان و پر از پست‌ها و کامنت‌های درخشانتان. لعنت به هرکسی که در دانشگاه مطالعه اضافه دارد. لعنت به آن‌ها که کلیدر و چشم‌هایش را خوانده‌اند. لعنت به آن‌ که در آزمایشگاه دقیق و ظریف است. تف بر آن که کیت تولید می‌کند. اصلا تف بر آن‌که چیزی تولید می‌کند. شما،بله شما که دریبل‌‌‌های مقتدری دارید و عضله ساق پایتان باریک و مشخص است. همان شمایی که بلدید صاف بنشینید و احترام رعایت کنید. همه شماهایی که روزهای درخشان و شب‌های آرام دارید. شمایی که وقتی ناآرامید پشت پیانوتان که در اتاق پذیراییتان است می‌نشینید. شما که پرده اتاقتان زیباست و صبح‌ها نور خورشید می‌تابد در اتاقتان. شما که لنز دوربین‌هایتان کیت نیست. شما که فرانسه بلدید. می‌دانید دوست دارید چه‌گونه لباس بپو‌شید و همان‌طور هم می‌پوشید. بدتر از آن شما که غریبه‌ای را بیشتر از خودتان دوست دارید. که می‌دانید چه‌طور همه چیز را بیان کنید. نمی‌ترسید. راحت آن‌هایی را که دوست ندارید کنار می‌گذارید. زیبا و روان «نه» می‌گویید. خردمندید. اصلا لعنت به همه‌تان که خوشبختید و حالتان خوب است.

زندگی کسالت‌بار است اگر حس موفقیتی نباشد، وابستگی نباشد. نمی‌دانم. زندگی من کسالت‌بار است. من نه کسی هستم که باید باشم و نه کسی که بودم مانده‌ام. این احساس میانمایگی ناخوشایند چیست که عذابم می‌دهد؟ برمی‌گردم به عقب. خیلی عقب. می‌دانی نوزده سال زمان زیادی است برای هیچ چیز نشدن. سال‌های زیادی فرصت داشتم برای شناختن خودم. فرصت‌های زیادی از دست دادم و چیزی نیاموختم. همچون طفلی همه چیز برایم جدید است و همچون شیخی چیزی ندانسته از انسان‌ها برایم نمانده است. باید خودم را در حوضی از شادی و موفقیت غرق کنم اما...

ای غم نمی‌خواهی چند ساعتی مرا به حال خود بگذاری و بروی؟ لااقل فاصله بگیر. از دور سایه بینداز. مرا دوست بدار. بغلم کن. موهایم را شانه بزن. مرا ببوس. 

دیگر دلیلی ندارد از تعطیلی خوشحال شوم. حالم را به هم می‌زند این رخوت و ناکارآمدی. البته چه فرقی می‌کند؟ کشور تعطیل، دین تعطیل، درس تعطیل، خوش‌گذرانی تعطیل، زیبایی تعطیل، نورا تعطیل! کشور باز، دین تعطیل، درس تعطیل، خوش‌گذرانی تعطیل، زیبایی تعطیل، نورا تعطیل! خدای من چه برای من خواسته‌ای؟ من این اختیار را نمی‌خواهم. تمام امروز به این فکر کردم که چه می‌شود اگر آن روز با شکوه که توانستم برای اولین‌بار در جمع باسوادهای مجمع اظهار نظر درستی کنم، با روز مرگم مصادف شود؟ ای کاش بلد بودم پیانو بنوازم، چشمانم را می‌بستم و جان مریم را خلق ‌می‌کردم. ای کاش کتاب‌های بیشتری خوانده بودم و از مکانیسم‌های زیستی بیشتری سردرمی‌آوردم. ای کاش دنیا این‌قدر پیچیده نبود و آدم‌ها این‌قدر زیاد و موفق و راضی نبودند. دلم یک تایید درست و حسابی می‌خواهد...

در خیالم در لبنان زندگی می‌کنم. مشهورم و عربی صحبت می‌کنم. نه از این توصیه‌های الکی که جوانان اگر دلتان موفقیت می‌خواهد فلان کار را انجام دهید. می‌دانی؟ صرفا می‌خواهم مطمئن باشم می‌توانم سرنوشت نورا را به دست بگیرم و به مقصود برسانم. چشمانم را که می‌بندم یک دشت سرسبز با یک تپه می‌بینم که تابش‌های خورشید دشت را گرم کرده و شعله‌هایش سایه روشن ایجاد کرده، چند لکه ابر هم در آسمان فیروزه‌ای است. می‌توانم زیر نور خورشید به تنهایی قدم بزنم و خیالم راحت باشد. همین. شاید کسی را که دوستش دارم را هم در آخر صدا می‌کنم، نمی‌دانم کیست، چه شکلی‌ست یا چه جنسی است و اصلا انسان است یا نه؟ فقط می‌دانم خیلی دوستش دارم و خیالم راحت است! نورا به نظرت بیست سال دیگر لایق یک خیال راحت هستی؟

 

پ.ن: از همه این‌ها بگذریم. مهمونی امروز واقعا خوش گذشت:))

  • نورا :)