Zebrafish یا چهطور تبدیل به یک قاتل بالفعل آنه درونمان شویم؟
یکبار استاد فیزیولوژیمون داشت درباره یک ماهی صحبت میکرد که ازش برای طراحی و ساخت نمونه سرطانی استفاده میشه و این واقعا هیجانانگیز بود. بذارید براتون بگم.
zebra fish یک نوع ماهی معروفه که به جای موش nude که خیلی خیلی گرونه استفاده میشه. حالا این دوتا چه ویژگی مشترکی دارن؟ جفتشون سیستم ایمنی سرکوبشدهای دارن! یعنی به راحتی میتونیم سلولهای نمونهمون رو به سلولهای اونها پیوند بزنیم و سلولهاشون اینها رو پس نمیزنن.
چیز جالبی که درباره این ماهی وجود داشت، این بود که سلول تخمش بعد از لقاح کاملا شفافه و تغییرات نمونه توی این سلول کاملا از بیرون و بدون دوربین مشخصه، بعد از 24ساعت تقریبا جنین شکل میگیره و تا ساعت 48م دیگه رنگدانهها توی این لارو ایجاد شدن و در روز سوم دیگه بالهها و دم و اینها شکل گرفته و تبدیل به یک ماهی زیبا با خطهای سیاه و سفید افقی شده. اما چیزی که اینجا مطرحه اینه که این ماهی کوچولوی طفلکی تا سه روز بعدی سیستم ایمنیش شکل نمیگیره و ما دوست داریم همچنان تحقیقاتمون رو روش ادامه بدیم.
حالا میایم چیکار میکنیم؟ خیلی ساده است و خیلی عجیب! یعنی اصلا سادهترین راهی که ممکنه به نظر بیاد و برای همین بهش فکر نمیکنیم احتمالا. میایم کاری میکنیم رشد رنگدانهها متوقف بشه و اصلا ساخته نشه. خیلی زیبا با سوزنهای نانواینجکشن، چیزی (که نمیدونم چیه؟!) رو به سلول تخم تزریق میکنیم، تا جلوی ساخت این پیگمنتها گرفته بشه! جالب نیست؟ خیلی سطحی و مسخرهست. آدم انتظار داره پای دستکاری ژنتیکیای چیزی درمیون باشه اما اینطور نیست. به این ماهیها که رنگی ندارن، شفافن و دل و رودهشون کاملا مشخصه و منتظر اینن که ما یک سلول سرطانی واردشون کنیم و مطالعهشون کنیم میگن ماهیهای casper :)
خب میدونم تا اینجاش شاید برای خیلیها جالب نبوده، یا حتی عکس آخر حال بههم زن بوده! یا اینکه خیلی خیلی تکراری و پایهای بوده، اما من میخوام چیز دیگهای هم بگم.
عزیزم، داشتم فکر میکردم دوست دارم که به قلب بعضیها اون ماده رو تزریق کنم و تبدیل به casper بشه قلبشون و بتونم ببینم دقیقا چه حسی دارن وقتی بعضی چیزها رو بیان میکنن، یعنی مثلا دارن با نفرت چیزی رو که براش خیلی ذوق دارن از درون رو تعریف میکنن یا دارن خالی میبندن و هیچ احساسی وجود نداره؟ کسی هست که باید این تزریقات رو توی مغزش انجام بدم و مطالعاتی روی فضای تفکراتش داشته باشم، بلکه متوجهشون بشم، یا مثلا دوستی دارم که خیلی از شماها هم که اینجا رو میخونین، میشناسینش و قطعا تایید میکنین که casperترینِ casperهاست و من واقعا روبهروییش با واقعیتهای درونیش و مشخص بودن احساساتش رو عمیقا تحسین میکنم:)
اما مهمتر از همه اینها چیزی که واقعا میل درونی بهش دارم اینه که سوزن تزریقاتم رو وارد رابطه از دسترفته یک نفر خیلی مهم زندگیم با یک نفر دیگه کنم و ببینم دقیقا چه خبره؟ چه اتفاقی داره میافته؟ عشق بالاخره همه چیز رو درست میکنه بینشون یا اصلا چنین چیزی وجود نداره اون وسط؟ شاید چرخیدم و چرخیدم و رسیدم به یکی از این کشورهای جنگزده، سوریهای، فلسطینی جایی. و بعد رفتم و تروریستها رو شفاف کردم تا همه جهان با کثافتهای وجودیشون آشنا بشن.
اما بعد فکر کردم چه ارزشی داره اگر بفهمم همه چیز حقیقتش چه شکلیه؟ مثلا من اگر بفهمم وقتهایی که من رو به آغوشت میکشی در واقع از اینکار خیلی هم خوشت نمیاد، دیگه چه لذتی میتونم ببرم از اون آغوش گرم و حال خوب تو؟ یا مثلا اگر میدونستم تو چهجوری برای خودت فلسفه میبافی و پیش میری، دیگه چه مقام والایی برای نفس سوال میموند؟ تخیل بیمعنی میشد. عزیزم تخیل. به خاطر ارزش تخیل هم که شده لطفا همهچیز رو شفاف نکن:)
- ۹۸/۱۲/۱۱