Love Conquers All :)
از کتاب مستور یاد گرفتم بشینم و نامحسوس به دنیای مردم وارد بشم. توی «سه گزارش کوتاه از نوید و نگار»ش نگار میره تو فرودگاه و روی صندلیها میشینه و دنیا براش توی سبزیها و دلتنگیهای خانمهایی که اونجا نشستن جریان پیدا میکنه. رفتم توی صحن نشستم و زیاد، خیلی زیاد گریه کردم. برای زوجی که پشتم نشسته بودن و شبیه داداشم اینا بودن. گریه کردم و فکر کردم چهطور دنیا انقدر تکراری و کوچیکه؟
یاد یکی از پستهای سارا میافتم که نوشته بود ترجیح میدم شادیهای خونه رو از دست بدم تا توی غمهاشون شریک نباشم یا یه چیزی تو همین مایهها. برای چند لحظه چنین حسی بهم دست داد و از دوری خوشحال شدم و یادم اومد الان دقیقا همون لحظاتیه که دارم خوشیها رو از دست میدم و خب خوشحالتر هم شدم:)
زنگ زدم به مامان و دیدم نه، از اون لحظههاییه که توی غمهاشون شریک نیستم. احساس خوشایندی ندارم. فکر میکنم جوونمردی نکردم، ازشون دورم و فقط میتونم گریه کنم برای زوجی با داستان تکراری. چرا آدمی انقدر ضعیف و دوره؟
- ۹۸/۱۱/۱۷