پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

من وقت‌هایی که واقعا احساس تنهایی می‌کنم، می‌افتم به خوندن آرشیو وبلاگ‌ها به صورت کاملا سرطانی. از قبل از شروع شدن این پروسه، همین حالا، تمام لحظات عمرم به این باخت اعتراف کرده‌ام و می‌کنم. با پست‌های قدیمی وبلاگ‌های مورد‌علاقه‌ام، کشف وبلاگ‌هایی که از اعماق و قعر اون وبلاگ‌ها پیدا می‌کنم، دیدن دوستی‌های وبلاگی جدید و در کل با این گشت‌وگذارم، خیلی می‌خندم، لبخند‌ می‌زنم، می‌ترسم، زندگی‌ می‌کنم و می‌میرم حتی. اما در نهایت دراز می‌کشم روی تختم، به سقف خیره می‌مونم و می‌ذارم آروم آروم اشک‌هام گونه‌هام رو خیس کنن. فکر می‌کنم این یک‌ مورد رو باختی زهرا. تو آدم وبلاگ‌نویسی و دوست داشته شدن نبوده و نیستی. حتی وقتی آرشیو آبانه رو می‌خونم، می‌بینم به نسخه قدیمی خودم هم باختم! و بله، من احساس تنهایی می‌کنم و وبلاگ‌ها رو می‌خونم، زندگی آدم‌ها رو یک دور زندگی می‌کنم و به خودم اجازه می‌دم که تنهاتر بشم، انگار واقعیت اینه و من باید ببینمش به هرحال... حرف‌هام تکراریه، خودم هم می‌دونم. باید کمتر از قیود استفاده کنم. باید کمتر از کلمات «خب» و «عزیزم» و «جانم» استفاده کنم. باید کمتر چشم‌هام رو نیمه‌خمار نشون بدم! باید کمتر (به قول چارلی) استوار بنویسم.

فکر می‌کنم این یک مورد رو باختی زهرا! یک موردِ «ریاضی1» هم باختی با این‌که قرار بود یک پیروزی شکوهمندانه باشه! یک موردِ «زیست1» هم باختی چون فکر می‌کردی نباید این‌قدرها هم مفتضحانه باشه و دلت به یک نمره‌ای خوش بود که استادت توی شمارش اشتباه کرده بود و بهت نداده بود و هرگز هم بهت نداد! یک موردِ «کلیدر و آتش بدون دود» هم باختی چون هنوز نخوندیشون. یک موردِ «عکاسی» رو باختی چون چندان خلاق نیستی. یک موردِ «بسکتبال» رو باختی فقط برای این‌که پیگیر نیستی. یک موردِ «روابط صمیمی با فامیل‌ها» هم باختی چون اصولا با این‌ که موقعیت استراتژیک ته‌تقاری رو داشتی، باز هم در بداخلاقی سررشته درازی داری. یک موردِ «مهسو و جانی و عارفه» رو باختی. یک موردِ «نقش بستن توی ذهن طوبا» رو هم باختی. یک موردِ «موقر بودن و زیبا بودن» هم باختی. یک موردِ... یک موردِ... همه این‌ها فقط یک‌مورد بودن و اشکالی نداره زهرا، فقط یک مورد بودند! اما خب خوبه توی یک چیز هنوز نباختم و اون هم: یک موردِ «متوالیا باختن و باختن و باختن».

و می‌دونی چیه عزیزم؟ من خیلی می‌ترسم. آینده و فکر کردن بهش گرچه روشن و امیدوارکننده‌است (مثلا همین کلمه «روشن» از اون حرف‌های همیشه تکراری این‌جاست‌) اما ترسناکه. یک روز حدودا دوسال پیش توی مدرسه بهمون یک کاغذی دادن که پر کنیم برای آشنایی بیشتر مشاورها با ما. من اون‌موقع درگیر المپیاد خوندن بودم و از مدرسه بیزار، چرا؟ چون جلوم رو می‌گرفت، باید ساعت‌ها با هرکدومشون بحث می‌کردم که راه من توی ریاضیات و خوندن این اتحادها و حل‌المسائل‌ها خلاصه شده. بگذریم. حوصله پر کردن نداشتم و فقط دوتا از اون سوال‌ها رو جواب دادم. نام و نام خانوادگی؟ از چه چیز‌هایی می‌ترسی؟ و جواب یک کلمه بود. با صداقت تمام. «آینده». من می‌ترسم یک موردِ «آینده» رو هم ببازم.

دخترم، نور زیبای من. شاید هرگز نتونم مادر دختر برازنده و لایقی مثل تو باشم. اما اگر شدم، آیا این‌قدر سخاوتمند و بزرگ هستی که با خودت فکر کنی و مادرت رو به خاطر این‌که قوی نبود، سردرگم بود و تنها بود، ببخشی؟ جانم من توانایی روبه‌رو شدن با خودم رو اون‌قدرها دقیق ندارم، اگر داشتم شاید الان وضعیت اعتقاداتم، رشته‌م، علاقه‌هام، حرفه‌هام و... کاملا متفاوت‌ بود.

من واقعا نمی‌خوام معمولی باشم، در این‌جور مواقع فقط دوست دارم که نباشم! تمام تابستون و پاییز کنکور معین و ماریا سعی کردن بهم بگن درصد ٧٠ واقعا «زشت» نیست، خب من این‌طوری بودم که اگر توی یکی از اون آزمون روزانه‌های لعنتی بی‌نظیر نبودم تمام پاسخ‌های تست‌ها رو پاک می‌کردم  یا برگه پاسخنامه رو یواشکی با خودم می‌بردم و مچاله شده می‌نداختمش توی چاه دستشویی، تا به‌جای درصد صدی که نمی‌تونستم به دست بیارمش، یک درصد صفر ببینم. این خیلی عزتمندانه‌تر از یک درصد ٧٠ بود برای من!

حالا یک‌جورهایی یک میل قلبی من رو به وبلاگ پایبند کرده و از طرفی درصدهای زشت ١٠ و ٢٠ و نهایتا ٣٠ رژه می‌رن روی این آدرس لعنتی که نمی‌دونم چرا من از اعماق قلبم دوستش دارم.

فکر کنم باید این رو هم بگم، تمام شما‌هایی که آدرس‌هاتون اشکم رو درمیارن و تنهام می‌کنن و توی خودم فرو می‌برنم رو دوست دارم. هم شما رو، هم وبلاگ‌هاتون رو. گرچه می‌دونم شما من رو اون‌قدر دوست ندارید. نه من رو، نه وبلاگم رو.

 

پ.ن: رفتم توی وبلاگ دخترداییم، خاطرات عمره‌ش رو خوندم و می‌دونی دقیقا هرجا به یک نقش نخودی مسخره نیاز داشت از یک زهرا کوچولو (بله! به خاطر وجود دوتا زهرا توی خانواده، من از همون اول تا همین حالا با پسوند کوچولو شناخته شدم:)) ) اسم می‌برد:))) کاش می‌تونستم بذارم این‌جا شما هم بخونین. دلقک‌بازی‌های یک زهرای ۶ساله طنز فاخری بود واقعا :دی

پ.ن٢: احتمالا اون احساس تنهایی اولیه‌م، به خاطر تموم شدن سریال آنه بود. از من به شما نصیحت هرجور شده نذارین سریال آنه‌تون تموم بشه، نمی‌دونم چه‌طوری واقعا ولی مذارین این اتفاق بیفته :')

پ.ن٣: فکر می‌کنید من به هرحال می‌تونم به راحتی کسایی که مجبورم کردن آدرس وبلاگم رو عوض کنم ببخشم؟ سخت در اشتباهین، سخت‌ها! شاید حتی اگر یه کم بیشتر با خودم فکر کنم، ازشون بدم هم بیاد:/

پ.ن۴: هی! نبینم ترحم کنید ها. من درباره واقعیت نوشتم فقط.

ع.ن (عنوان‌نوشت): استاد می‌فرمان: من خود آن سیزدهم، کز همه عالم به درم.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۵۳
  • نورا :)

راستش رو بگم؟

عزیزم من خیلی به ٩٩ امیدوارم. یعنی می‌دونی فکر می‌کنم قوی‌ترم، همه‌چیز روشن‌تره و از همه مهم‌تر بوی بهار و بارون‌های ریز ریز میاد.

برای امسال یک تصمیم گرفتم که ممکنه واقعا توش خوب نباشم، اما خب من رو راضی می‌کنه که حداقل یک تلاشی در جهتش کردم. چیزی شبیه همون تِم سال که سارا هم درباره‌ش نوشت و چیزی شبیه اسم‌هایی که برای هر تولدم تا تولد بعدی انتخاب می‌کنم که احتمالا چون چارلی امسال درباره اون هم نوشت دیگه همه‌تون آشنایید باهاش:) من می‌خوام توی سال ٩٩ حواس‌پرتی‌م رو جا بذارم. تو واقعا نمی‌دونی چه‌قدر ناامید‌کننده‌ ست که تمام روز دنبال چیزی بگردی که گذاشتیش یک‌ جای خوب تا گم نشه! نمی‌دونی وقتی مسواکت رو می‌شوری و یادت میاد که پشت دندون‌هات رو مسواک نزدی چه حال احمقانه‌ای بهت دست می‌ده. نمی‌دونی شب‌های آخر پاییزهای تهران واقعا سرمای اذیت‌کننده‌ای داره اگر کاپشنت رو جا گذاشته باشی توی خونه. و این که خب احتمالا نمی‌دونی نگاه سرزنش‌گر آدم‌ها وقتی برگه‌های آزمایش رو جا می‌ذاری چه شکلیه و وقتی شب قبل از تحویل بهت یادآوری می‌کنن که حتما بنویسی گزارش‌کار رو (خب با این‌که تو یادت نبوده و اون یادآوری واقعا کارساز بوده) چه‌قدر حرص‌درآره! و احتمالا در هر ماه حداقل یک هفته رو گرسنگی نکشیدی توی تمام روز فقط چون یادت رفته ناهار سلف رزرو کنی! 

و یک چیز دیگه. می‌خوام امسال هفته‌ای یک‌بار به نقشه تهران خیره بشم. فقط همین. برای یک ربع به اون نقشه خیره بشم تا همه خیابون‌ها و بزرگراه‌ها و تقاطع‌ها رو یاد بگیرم. فکر می‌کنم بعد از ١٩سال زندگی توی این شهر بهش بدهکارم که کمی بلدش باشم. گرچه احتمالا خیلی هم ناراحت نمی‌شه اگر متوجه باشه که من واقعا توی حفظیات یک فرد افتضاحم.

می‌خوام توی سال جدید، تمرکز بیشتری داشته باشم. دست از اسکرول کردن بردارم، چیزی که باعث شده حتی ده دقیقه تمرکز برای من به یک فاجعه واقعی ختم بشه! دیشب اینستام رو پاک کردم از روی گوشیم، هر ٧٢تا اس‌ام‌اس نخونده‌ و تبلیغاتی‌م رو بالاخره پاک کردم و از شر اون شماره قرمز بالای نرم‌افزار راحت شدم، تلگرامم رو خلوت کردم، سرچ هیستوری گوگلم رو پاک کردم و اوه عزیزم باورت نمی‌شه، ۵تا وبلاگ جدید رو دنبال کردم. واقعا امسال از خودم انتظار دارم با دقت بیشتری وبلاگ‌هاتون رو بخونم و واقعا بشناسمتون. بالاخره می‌خوام منفعل نباشم توی این فضا و اگر چیزی بود درباره پستی، فقط بگمش. یعنی می‌دونی باید کم‌تر به «خب‌ که چی؟» یا حد تاثیرگذاریم فکر کنم. اون‌موقع فکر کنم دوست‌داشتنی‌تر به نظر می‌رسم که خب واقعا مهم هم نیست اما کمی از احساس به‌دردنخور بودنم رو کم می‌کنه.

و اوه عزیزم. اون کافه ولیعصر که توی یک زیرزمین روشن و نارنجیه، با دیزاین مینیمال گل و رنگ سبز روشن و پنجره‌هاش روی سطح خیابونه و موقع گشت‌وگذارهای بی‌هدفم با محمدعلی پیداش کردم، منتظره. منتظر من و سارا که بریم و با هم یک نوشابه سفارش بدیم و مثل همیشه توی تقسیم کردنش به مشکل بخوریم!

می‌خوام کتاب‌های بیشتری بخونم و برای همشون یادداشت بنویسم، زبان فرانسوی یاد بگیرم و نگار رو مجبور کنم که روی پیانو‌های دانشکده موسیقی بهم پیانو یاد بده. دوست دارم بتونم زیبا و روون انگلیسی صحبت کنم، به عشق ورزیدنم به ریاضیات هم‌چنان ادامه بدم و کمی از فلسفه سر دربیارم. چه اهمیتی داره که علی فکر می‌کنه باید به من درباره لذت کد زدن توضیح بده چون من بلد نیستم کد بزنم؟ همین که ماریا رو دارم باعث می‌شه انگیزه داشته باشم توی این‌ مورد و ادامه‌ش بدم و می‌خوام یاد بگیرم که چه‌طور سرچ مفید کنم و چه‌طور نترسم.

می‌دونی جانم تا الان هم این‌طوری بودم که برای کسی از قابلیت‌هام نمی‌گفتم و به نظرم خب خیلی خودخواهانه و متکبرانه‌ست که به بقیه خودت رو نشون بدی. می‌دونی هم‌چنان حرف بقیه برام مهم نیست و این خوشحالم می‌کنه و می‌خوام امسال کمتر، خیلی کمتر از قبل از ابراز نکردن خودم ناراحت بشم! می‌دونی یعنی این‌ چیزیه که تو وجودمه، نمی‌تونم خودم رو نشون بدم و بگم بهتر از بقیه‌ام اما خب ناراحتم هم می‌کنه اگر لایق چیزی باشم و بقیه ندونن. به هرحال قراره ناراحت نشم و اصلا کی اهمیت می‌ده؟ مگه فکر بقیه بزرگت می‌کنه؟ دختر کمتر حرف بزن و بیشتر انجام بده. چه‌طوره این شعار امسال باشه؟ کمتر حرف بزن و بیشتر انجام بده:)

 

پ.ن1: کجان اون ٧نفری که مستقیما به من گفتن اگر نتونستی با حجت‌خواه اندیشه ورداری، با سیدوکیلی بردار؟ و خداوکیلی گل بگیرن در اون کانالی رو که مثلا استاد‌های عمومی‌ رو معرفی کرده و گفته سیدوکیلی امتیازش خیلی بالاست! خدایا:)) امروز صبح رفتم توی سامانه آموزش مجازی دانشگاه و فکر می‌کنی چی‌؟ دو تا فیلم 1ساعته برامون گذاشته و گفته دانشجویان گرامی لطفا با رجوع به کتاب و منابع موردنیازتان، خلاصه فایل‌های ارسالی را به صورت پاورپوینت برای بنده ارسال نمایید. :/

بهتون قول می‌دم اگر می‌رفتم دانشگاه این‌قدر کار و درس روی سرم نریخته بود:)) من مثلا قرار بود این‌ ترم درس‌خون بشم، جزوه‌هام مرتب باشه و هرروز با سارا برم کتاب‌خونه:))

پ.ن2: می‌دونی؟ لازم نیست توی اینستا یاد دوست‌های قدیمی هم‌مدرسه‌ای ۶سال پیشت بیفتی. چون ممکنه یکهو با عکس‌هایی ازشون مواجه بشی که خب سخته باورش، اما ریش دارن و دست‌هاشون مردونه‌ست و توی دست یک ‌دختر با مانتوی سرخابی جیغه! حداقل انقدر گشتم مطمئن بشم ٢سال پیش که دیدمش دختر بوده!! و خب من اگر این رو نمی‌گفتم ممکن بود یکهو بمیرم انقدر که نگه‌ داشتنش سخت بود! :|

پ.ن3: به یک هیجانی شبیه اون صحنه آخر اپیزود پنجم فصل سوم anne with an E نیاز دارم. دور آتیش حلقه‌ بزنیم و به هم قول بدیم قوی باشیم و بعد هم راضی باشیم از همه چیز:))

یا مثلا نیاز به یک ماجراجویی دارم، یک سفر تنهایی، یک جای ترسناک جدید، یک تجربه شگفت‌انگیز یا هرچی واقعا. یک چیزی از همین سبک:)

پ.ن4: شما از کجا و با چه نشونه‌هایی می‌فهمین که عاشق شدین؟ چون خب دارم فکر می‌کنم من حتی اگر عاشق هم بشم به روی خودم نمیارم و می‌گم صرفا دارم یک توجه زیادی رو معطوف اون آدم می‌کنم. یعنی خب کاش یک‌سری معیارهای دقیقی وجود داشت براش!

پ.ن5: عنوان هم که می‌دونین. تلمیح به eternal sunshine of a spotless mind. ندیدین؟ اوه چه چیزی رو از دست دادین واقعا!

  • ۵ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۹
  • نورا :)

دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)

گام قبلی

«دنیا یک آگهی بازرگانی نیست، پودرهای ماشین لباس‌شویی اون‌قدر تمیز نمی‌کنند، تن‌ ماهی‌ها اون‌قدر خوش‌مزه نیستن و آدم‌های واقعی اون‌قدر خوشگل و بدون مشکل نیستن. دنیای واقعی درد و رنج داره که اگه نداشت توی قرآن نمی‌گفت لقد خلقنا الانسان فی کبد»

خب توی این‌ رنج‌ها که اتفاق می‌افتن و ما باید تحملشون کنیم چی‌کار کنیم؟ چه‌طور زنده بمونیم؟ چی‌کار کنیم که به مجازات بزرگ نسل بشر یعنی تکرار، محکوم نشیم؟ بزرگترین جواب به این سوال، «معنا»ست.

« اگر چرایی زندگی رو یافته باشیم، با هر چگونگی می‌تونیم بسازیم. این چرایی، گمشده ماست.»

ما همه‌مون امسال، توی سال٩٨ به طرز غیرقابل‌باوری رنج کشیدیم و فقط منتظر نشستیم و به دوش کشیدیمش. این رنج‌ها برای ما هیچ‌ معنایی نداشتن. اگر معنایی به این رنج‌ها می‌دادیم، قطعا همه‌چیز متفاوت‌تر و قابل‌تحمل‌تر بود.

ما باید جنگجوهای اندوهگین باشیم. روان‌شناسی‌های مثبت‌اندیشی یک مشکل اساسی دارن و اون اینه که به ما می‌گن فقط باید جنگجو باشیم اما بخش بزرگی از توان ما در مبارزه با دنیا از اندوهگینی میاد، جایی که ما می‌پذیریم. کاش بتونیم چیزی رو که می‌تونیم عوض کنیم رو با جرئت عوض کنیم و چیزی رو که نمی‌تونیم تغییر بدیم، فقط بپذیریم و این اوج خرده:)

+ صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

 

در نهایت امیدوارم همه این‌ها بتونه مجهزمون کنه که سال بعد رو بترکونیم:) و می‌دونین از اعماق وجودم امیدوارم که سال ٩٩ بهترین سالتون باشه تا الان، و بدترین سالتون باشه از این به بعد:)) یک چیز دیگه هم هست. امیدوارم جوری پای هفت‌سین قرن جدید بشینید که به همه آرزوهاتون رسیده باشین و لطفا هم‌چنان حواستون باشه که یک بلاگری به اسم نورا، یک‌جای این دنیا هست که خیلی دوستتون داره:)

  • نورا :)

دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)

گام قبلی

این یکی رو خودتون گوش کنید لطفا، من از عهده گفتنش برنمیام. تمامش یک شعره از احمد شاملوی معرکه. خیلی مهمه که خوب خوب بشنویدش:))

+ صوت پادکست از کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

 

پ.ن: آفرین زهرا مقاومت کن. فقط یکی دیگه مونده! :] 

  • نورا :)

دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:) 

گام اول / گام دوم / گام سوم / گام چهارم / گام پنجم

ما همگی فکر می‌کنیم همه‌چیز رو درباره اثر مرکب می‌دونیم. کاملا بدیهیه قدرتی که داره اما از طرفی هم شبیه کلیشه‌هاست. خیلی اوقات شروع کردیم اما جوابش رو ندیدیم. اگر موضوع اثر مرکب این‌قدر ساده‌ است، چرا آدم‌ها انجامش نمی‌دن؟

دوتا دلیل داره:

١. همون‌قدر که انجام دادنشون ساده است، انجام ندادنشون هم ساده است.

می‌تونیم به راحتی اون‌قدر این تصمیم‌ها رو عقب بندازیم و انجام ندیم تا این‌ها هم مثل تمام تصمیم‌های زندگی‌مون از بین برن.

٢. کشاورزی سه مرحله کاشت، داشت و برداشت داره. مرحله داشت، مرحله‌ای هست که عملا چیزی از محصول معلوم نیست، توی خاکه ولی باید ازش مراقبت بشه.

اثر مرکب تمام دشواریش اینه که دوره داشت طولانی‌ای داره. دستاوردها زیر خاکن و دارن رشد می‌کنن:)

«باید یادمون باشه که مسیر رشد توی دنیا موشکی نیست. این‌طوری نیست که با بی‌صبری و عجله به چیزی برسیم. مثل بلند شدن هواپیماست. باید مدت طولانی روی زمین طی کنیم، سرعت بگیریم و بعد بلند شیم.»

تحمل کردن دوره‌ای که روی زمینیم سخته اما فقط با یک نگاه عاشقانه و نه تاجرانه به زندگی محقق می‌شه. بعدش می‌تونیم توی آسمون رویاهامون اوج بگیریم و پرواز کنیم:) 

+ صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

  • نورا :)