پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

سلام

خیلی وقت است میخواهم بیایم و ساعت ها انگشتانم را روی دکمه ها بلغزانم و یک دنیا جان در هر کلمه بریزم و روانه کنم در پنجره های زرد و قرمز و آبی تان.

مدت ها پیش میخواستم بیایم بگویم کنکور، کنکور که می گفتند همین بود؟ بیش از نصفش گذشت و من همچنان خسته نشدم! من همچنان با درس هایم خستگی در می کنم! من حتی ذره ای فشار روی خودم احساس نمی کنم... که البته در همین اثنا بلند شدم رفتم با چند نفر دعوا راه انداختم که پس چرا اینقدر دخترانه با ما برخورد می کنید؟ ناز و ظریف و شکننده! غول کنکورشان را میخواستم ببینم! می خواستم شاخش را بشکنم... پیدایش نمی کردم.

با خودم فکر کردم شاید مدت هاست از بین رفته! کشته بودندش و من هیچ نقشی در آن نداشتم! فکر کردم دیگران هم مثل من سنگینی روی قلبشان احساس نمی کنند. فکر کردم هیچکس به خودش سخت نمی گیرد و اصلا چنین قراری وجود ندارد! فکر کردم همه مثل من دفتر تحلیل آزمونشان هر هفته عوض می شود چون از نظرشان زرق و برق و شکوه یک دفتر تحلیل آزمون واقعی را ندارد! فکر می کردم همه مثل من وسط درس خواندنشان مورچه بازی می کنند... دیدم دفتر هایشان روی میزشان را پر کرده، رنگارنگ!! دفتر خلاصه، دفتر رفع اشکال، دفتر فلش زبان ، دفتر جملات انگیزشی!! کتاب چگونه حافظه مان را تقویت کنیم حتا!! بعد هم یادم آمد آن دوران که دوازدهم نبود هنوز، زیبا وبلاگی داشت به اسم دوازدهم! آن وقت ها که می خواندمش نمی فهمیدم... رفتم سراغش! دنیایی بود از استرس. جهانی بود با یک هیولای گنده به نام کنکور! تاریخ ها را هم که نگاه می کردم مرداد، مهر یا نهایتا آبان! من وسط بهمن بودم و همچنان یک دانش آموز بودم که کنکوری نبود! حالم زیادی خوش بود و اتفاقا بقیه هم نگران بودند که چرا؟

بعد یکهو حالم بد شد! زد به سرم! همان موقع بود که یک دنیا بین من و کنکور فاصله افتاد و حالا که به خودم آمدم فاصله ها را دوان دوان طی می کنم ولی پر نمی شوند! مهرداد می گفت صفر تا صدت سه ثانیه است اما چه می دانست که صد تا صفر و حتا که پایین تر از آن هم برایم آهنگ بسیار تند منفی دارد! روند نزولی ش دستم بود... یکباری به دوستی گفتم کاش همین الان برویم کنکور را بدهیم، هر روز کمتر از روز قبل اکسپرتم! اتفاقن همان اوائل بود به ماریا گفتم دارم درد می کشم و توانی در خود نمیبینم، باورم نکرد. همانقدر عادی از کنار حرفم رد شد که انگار یکی از سلام های هر روز صبحمان به هم است.

حوصله ی لحظه ای از دنیایم را نداشتم. از تحمل خسته شده بودم  نه که از خستگی درس، که روحم دیگر نمی کشید! روانم آرامش نداشت و من کاری نمی توانستم برایش بکنم... هرچه بیشتر دنبالش میدویدم نتیجه ها پوچ تر می شدند (باز هم می گویم اندک ارتباطی نه به درس دارد و نه به کنکور! اما خب موضوعاتی بودند برای کاستن روح و روان و فکر لطیف آدمی!) از خدا پیغمبر هم هیچ چیز انگار نمی دانستم. به کلی فراموشی گرفته بودم! نماز هایم طبق عادت خوانده می شد و چادرم طبق عرف بر سرم سنگین می ماند... خدا ببخشد من را ولی یکی دو ماه کاملا در لباس یک مسلمان کافر محض بودم... حال عجیبی داشتم و به خودم هم رحم نمی کردم! می گفتم حالم بد است؛ توصیف دیگری برایش نداشتم! کسی نمی فهمید. به حسن که گفتم اصرار کرد باید برویم دکتر! شوخی کرد اما خودش هم فهمید که نفهمیده حرفم را! تنها نمود بیرونی ش هم ناتوانی ام در درس خواندن بود. عاجز شده بودم و در خودم فرورفته بودم...

یک عالم ریختند سرم که حیفی بیچاره... درست را بخون! و حالم که بیشتر از این دغدغه هایشان به هم می خورد، فکر می کردند استرس کنکور را گرفته ام، می گفتند همه، مخصوصن آنها که تا اینجای کار را خیلی خوب آمدند، در بهمن و اسفند همین شکلی می شوند که تو شدی! والله که نمی شوند!! همه همچنان دفتر دفتر به سیل روی میزشان افزوده می شد و من همان ها که هفته ای یک بار عوض می کردم را هم انداختم دور! ماریا برایم کرور کرور جمله سرحال کننده می نوشت و می چسباند به کابینم (مهرداد به میزامون میگه کابین:دی) من تک تکشان را برمی داشتم پشتش یک فکری را در آن لحظه می نوشتم! مثلن از عمق وجود ایمان داشتم آدم ها نباید لزومن هژده ساله شوند تا کنکوری شوند. یک سری خصوصیات هست که تا نباشد اسمت بین کنکوری ها قرار نمی گیرد. مثلن اگر کسی به من می گفت شرط کنکور دادن خودخواه شدن است، دیگر اینقدر از قبل برای رسیدنش ذوق نشان نمی دادم! و بله... همان جا بود که احساس کردم باید جانم را بردارم و فرار کنم... هیچ هزینه ای حیف نیست! می ارزد به تصمیم درست فرار از مردم دورنگ و نفرت انگیز! حتا از تمام این دنیا... من می دانم مشفق آن روز که خیلی نگرانم شده بود همین فکرم را فهمیده بود. می دانست می خواهم به هرقیمتی فرار کنم! و همان جا یک دفعه رفتیم مشهد...

فکرش را بکنید! من یک لحظه هم حتا به امامم فکر نکردم! فکرم نرسید از او کمک بخواهم! من از همه بریده بودم و از او بیش از همه... فکرش را بکنید! مرا یادش نرفته بود... چطور ممکن است؟ من انقدر زشت و وقیح و امامی به این رافت و مهربانی در دو قدمی ام! کندن از آن فضای تاریک و تنگ و پناه بردن به حرم نور و روشنی معجزه بود برای من! معجزه کرد در دلم و احساس پرواز داشتم... بلد نبودم با امام حرف بزنم. مثل تازه مسلمان ها یک مفاتیح گرفته بودم در دستم حیران دنبال دعای به درد بخور می گشتم. ماریا گفت عالیه المضامین! شعر و دعا و رمان زیاد خوانده ام و هیچکدام به زیبایی این یکی نبودند! در دلم نشسته بود و سه چهار روزی که آنجا بودیم روزی دو سه وعده می خواندمش... و بعد تجسم ماجده را دیدم در حرم! یادم آمد یک روز از من پرسید کدام دعای خمسه عشر را از همه بیشتر عاشقی؟ و من ماندم! احساس عقب ماندگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. من آنقدر تسلط نداشتم که عاشق یکی از آن پانزده تا شوم... مفاتیح سبزم را باز کردم و مناجات تائبین آمد! وحشت کردم از این همه حرف من که از دهان امام بیرون آمده بود! خودش زبان من شده بود؛ من که گنگ بودم و لال! قشنگ ترین حس دنیا بود که تمام قلبم را پر کرد : من در این دنیا تنها نمانده ام! برای اولین بار بود که از اعماق وجودم احساس کردم امام دارم...تمام دلتنگی هایم را ریختم لابه لای اشک هایم و جا گذاشتمشان رو به روی ضریح...

حالا کنکور و فکرش برایم سخت نیست! طاقت فرسا هم نیست... گاهی جانکاه می شود که اهمیت چندانی ندارد! مشاورمان هم اعتقاد دارد که همان بهتر که راه المپیاد به سنگ خورد و تو باید زیبایی ها و سختی های این مسیر را می دیدی! باید صبرت را به خودت ثابت می کردی و باقی ماندنت بر اراده ت را... توانایی ش را که داری خودت هم می دانی!

راستش من می خواستم به بقیه ثابت کنم توانا و قابلم! می خواستم ثابت کنم خاص و منحصر به فردم و اگر چیزی را بخواهم بدون شک در دستانم است! و بله ثابت کردم... با المپیاد و با این راه دراز کنکور! نه به همه که به خودم... نه توانایی م را که بی عرضگی و تنهاییم را... نه قوت و توانم را که ضعف و نحیف بودنم را! و بعدتر اتفاقات عجیبی در درونم افتاد... مشهد با من کاری کرد که مناجات سحرهای ماه رمضان نکرد! مشهد نور بزرگی بود که تمام چشمانم را روشن کرد و آینده ای برایم ترسیم کرد بس زیبا و دلنشین! مشهد کوچکم کرد... مرا در خود فروشکاند و به خود که آمدم دیدم آنقدر غرق و کوچکم که زیر لب ریز ریز می خوانم "قطره دریاست اگر با دریاست" و امتحان میدهم! و درس میخوانم! و سر کلاس مینشینم! و غذا می خورم! و می خوابم! و همچنان به زمزمه خویش ادامه می دهم و می گذارم نور طلایی شرقی ش دل و دستانم را گرم کند...:)

 

پ.ن1: این پست را قبل از عید نوشته بودم. یک روز که حالم چندان مناسب نبود! به مشهد که فکر می کنم لبخند تمام حس و حالم را پر می کند! منتها نت نداشتم! مشغول اردوی عید بودم و دوره پایه و اصن یه وضعی!! کاش می شد تمام لحظه هایی که تو این عید دوسشون داشتمو اینجا ثبت کنم...:)

دیگه ببخشید بعد از اینهمه مدت!

 

پ.ن2: شرمنده اگه حال نمیده بهتون این متن و زیادی طولانیه:(

 

پ.ن3: خیلی وضعیت وحشتناکی بود قبل عید! می خواستم بیام اینجا از استرس این بگم که یه روز یه دفه دیدم کتابای قطور تستم همشون رو صفحه آخر پاسخنامه ن! کتاب تموم شده بود و من هنوز جایگاهمو باور نکرده بودم!!!

 

پ.ن4: شاعر شعر عنوان رو نمیشناسم. ولی ادامه بیتش اینه:

« من تازه مسلمان همین قرن جدیدم / حیف است ز درگاه خدا پرت شوم زود »

صحنه ای هم که توی اون عکس دلبر می بینید یکی از زیباترین قسمتای حرمه! دوتا جای بسیااااار زیبا کنار هم:) با همسفر جان همش میرفتیم بعد نمازایی که تو گوهرشاد می خوندیم خیره به گنبد چشم می دوختیم.

عکس هم از حرم امام رضا خواستید به نظرم سرچ نکنید تو گوگل!:/ برید تو سایت آستان قدس خیلی خوبه آرشیوش:))

 

پ.ن6: از اونجایی که خودم عید نوروز چندان زیادی نداشتم تبریک نوروز که روا نیست بگم! تازه اونم الان:دی. ولی اعیاد رجبیه تون که گذشت و اعیاد شعبانیه تون که خییییلی خوش می گذره شادی باهاشون برا همتون مبارک:))

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۵۰
  • نورا :)

یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد؟

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
  • نورا :)

بعد از وقفه نسبتا طولانی! بعد از یه پرش عجیب از ۱۷سالگی نچسب به ۱۸ سالگی جالب:)

خیلی وقت بود با تولدم بزرگ نشده بودم...حس جالبیه!


"هیوده" برای من یه غول بود! برای منی که هنوز بچه بودم، زیادی بزرگ بود! من هر اتفاق و اسم و قضیه ای رو با یه رنگ خاص و یه عبارت ریاضی تو ذهنم می سازم. مثلن اگه یه آدمی برام خیلی گوگولی و دوست داشتنی باشه یه ترکیبی از قدرمطلق یا جزء صحیح با یه سری عددای پر شمارنده (72 یا 36 یا 24 و ...) براش میچینم و یه رنگ زرد غلیییظ که حال آدمو جا میاره می پاچم روش. یا مثلن اگه خیلی گنده و زشت و چندش باشه، کاملن ناخودآگاه توی ذهنم یه پس زمینه خاکستری پررنگ میاد و عددای اول بزرگ و زشت میریزن روش و برای خودشون کاملن ناموزون می رقصن! اگه خیلی بدتر از این حرفا باشه براش یه علامت تقسیم میندازم وسط و دوتا از زشت ترینای اون عددا رو میچینم رو هم. دیگه بدترینش اینه که صورت از مخرج بزرگ تر باشه!! اسم ها عجیب تاثیرگذارن و ۱۷ کوچیکترین عدد اول زشتیه که میشناسم.اون سال رو با یه رنگ زرد لیمویی شروع کردم وبه تدریج یا حتی غیر تدریجی بعضی اوقات تیره شد و زشت شد و تا همین آبان که گذشت خودم رو کشتم تا به سیاه نرسه، توی طوسی تیره تیره تیره خودش فرو بره و بمونه تا بدتر از این نشده! تا فروردین خیلی اتفاقا افتاد و خیلی عددای اول به ذهنم القا شد ولی وسطای فروردین، خبر المپیاد بود و یه ضربه بزرگ که علامت تقسیمو انداخت وسط ماجرا! بعد از اون دیگه همینطور عددای اول بزرگ و زشت توی صورت کسر ضرب شدن...برای این که از تاثیر اسم ها بهتون بگم همین کافیه که اسم هیوده رو گذاشتم سال "خانواده". و یه زیبا و یه زن داداش به خونواده مون اضافه شدن و یه طوبا و یه ام طوبا رفتن! این حجم تراکم بده بستون تو خونواده مون تا حالا نبوده و من بعد هم قطعن نخواهد بود!

بگذریم! ۱۷ گذشت و تا آخرین لحظه هم زهر خودش رو ریخت! ۱۸ با خودش یه نوری رو آورد و یه رنگ نارنجی متمایل به زرد:) هیژده ماهیتا خوشگل و تو دلبروعه. دومین عدد پر شمارنده و یه جورایی بامزه س. شاید واسه اسم بچه م هم برگزیدمش:دی. خلاصه اسم امسال رو با میم باهم گذاشتیم "سال تبدیل رویاها به خاطرات" و خیلی خیلی دوستش دارم! اول سال تصمیمم این بود که موفق بشم، نه مقبول! حالا میبینم منافاتی باهم ندارن این دوتا (البته اگه حسنا یا ماریا آدرس اینجا رو داشتن قطعن واسه همین یه جمله م تمام تلاششون رو میکرن که اینجا فیلتر بشه!!) مثلن خودم میفهمم بیشتر مهربونم، کمتر ناراحت و عصبانی. و این ینی بزرگ ترین قدمی که میتونستم به سمت حس بعهتر بردارم! نور جدید هیژده اومد و بهم نشون داد چی مهمتره و چی اصلن مهم نیست!! حالا چیزی که میخام بگم اینه که شاید همه این نگاه های جدید به خاطر عینک نوعه:دی! هفته پیش عینکی شدم و بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنید بهم میاد:))

میدونم عکس بی کیفیته ولی قشنگه:) دقیقن هیژده همینه:) از سری نقاشی های فوق العاده جیم وارن


پ.ن1: گزینه دو رو در بدو 18 سالگی بالاخره رسوندم به اونجایی که میخاستم و از حالا به بعد هدف میشه فقط پیشرفت کردن. تا اونجا که هر هفت تا درس رو 100 بزنم و زمانم هم از زمان نرمال آزمون زودتر تموم بشه:)

پ.ن2: خب معمولن مقدار تلاشم با مجذور موتیویتم رابطه عکس داره:/ جاتون خالی الان هم پر از انگیزه م! -_-

پ.ن3: گوشه کتاب ادبیاتم نوشتم «اگه اسم شوهرم "امیرحسین" یا "حسین" بود براش می خوندم "امیری حسین و نعم الامیر" و از ایهام و تلمیح مسخره ش به حالت کیفور از خنده روده بر می شدم!» و همون روز معلم ادبیاته خواست پرسش کنه به این صورت که به طرف میگه فلان جا رو بخون و هرچی درباره ش میدونی بگو! خلاصه یکی از بچه های میز بغلی منو صدا کرد و کتاب نداشتن و من دادم بهشون. طرف هم هی تپق میزد موقع خوندن تا اونجا که از خنده منفجر شد:دی. یه مدته همش از من حال امیرحسینمونو می پرسه!:)

پ.ن4: تو ادبیات به یه مقام خدایی رسیدم که شدم مرجع خیلیا و حتا خود معلمه که چگونه درس بخوانیم:! من میخام پاشم یه روز تو صبحگاه راهنمایی و بهشون التماس کنم که "علیکم بالشعر و الاستغراق فیه" و به دوستای کنکوری خودم هم میگم تست قرابت هرشب،تست قرابت هرشب و تست قرابت هرشب و با هربیت هرسوال پرواز کنید و با تمام وجودتون ازش لذت ببرید! ولی خاهشن سر امتحان اصلن به هیچ بیت و زیبایی فکر نکنید! من تو اگزینه دو اول که طبق عادت با خوندن شعر حالم جا می اومد جوری گند زدم ادبیاتو و از همه زمانا براش گذاشتم که حتا رو شیمیم که آخرین درسه هم تاثیر گذاشت!!

پ.ن5: صبح حوصله مدرسه رو نداشتم و نیومدم مدرسه و نشستم همه اینا رو نوشتم! اما وقتی رفتم دنبال عکس همش پرید:( قشنگ گریه م داشت درمیومد. دیگه اومدم مدرسه و نوشتمشون دوباره:) ولی میدونین؟ اون اولیه ش بیشتر به دلم نشست!

پ.ن6: پست بعدی باید بنویسم " انتخاب من؟ علوم پایه. چرا؟" شما هم میشه بهش فکر کنید تا اونموقع بهم بگید؟ بین رشته های ریاضی-فیزیک از این سه دسته "مهندسی/علوم پایه/شناور" کودومشون و چرا؟

  • نورا :)

بیخیال آبان و پاییز و گرمای مطبوع بخاری و شال گردن...

وقتی به این فکر می کنم که اختیار دارم بعد فارغ التحصیلی دیگه نبینمشون احساس قدرت می کنم و وقتی تصور می کنم که اونموقه دیگه هر روز صبح نیاز نیست بیام تو کلاس دنبال جای خالی بگردم برا نشستنم، حالم خیلی بهتر میشه!:)

  • نورا :)
"بسم رب المصطفا"


تمام زندگی م رو چند ماهیه که بر پایه دلتنگی بسته ام! سر که می زنم به وبلاگ قبلیم سید علی صالحی فریاد می زند:

" دشوار نیست
شما هم بگویید نور!
بگویید امید!
بگویید عشق!
آدمی چیزی شبیه بوی خوش باران است.... "

بعد بیشتر که میگردم پیش نویس هام رو پیدا می کنم تحت عنوان "نور عینی مصطفا..."
شاید به زودی همینجا منتشرشون کنم! حسرت هایی که شکوفا نشدن و نقطه هایی روشنی که تو زندگیم می دیدم و دوست داشتم به یه دوست بگم، شاید یه دوستی به اسم مصطفا... سراسر اون پیش نویس ها شادی بودن و خوشبختی محض :) یه یادآوری بود که چه جوری بلد بودم تمام مدت حالم رو عالی نگه دارم!

مصطفا میگه 
"من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتی ها را تحمل کنم، رنج ها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را برای دیگران روشن کنم..."

حرف های عجیب شهید را می نویسم چون می دانم در تمام این راه شلوغ و سخت و پر غوغا، باید هر لحظه یادم باشد که آرامش من یک وسیله برای موفقیتم نیست؛ بخشی از وظیفه ام است! و در نهایت اگر این راه را بی آرامش، بی یاد خدا و بی نظم توانستم بگذرانم -که بعید می دانم- تمام هدف، درست مانند اسکلتی پوچ و توخالی، روزی در تنهایی خودم پودر می شود. شاید از نظر بقیه بدرخشد و بالا برود اما خود می دانم مسیرم نه تنها نورانی نبوده بلکه خود جاده ی مردگان بود؛ قدم به قدم حرکت کردنم!
تا الان تقریبا 4 ماه، تنها چیزی که در روبه روی خود می دیدم اسکلت های باقیمانده از غذای لاشخوران قبلی این راه بود و از حالا به بعد که خروجی مسیر نور را یافتم، تقریبن 8 ماه وقت دارم که هم خودم را به عاقبت روشن رویایی م برسانم (به هرسختی که می خواهد باشد) و هم راه را برای دیگران روشن کنم! 


پ.ن1: نشستم تو مدرسه وقتی همه بچه ها خابن دارم اینا رو مینویسم:/ یه سریا هم دوووووورتا دووووورم نشستن از سال پایینیا و کلاس محیط زیست دارن! داشتن بررسی میکردن با این روند زندگیشون اگر همه آدم ها همینطوری ادامه بدن به چند زمین برای زندگی نیازه و تا کی میشه روی این زمین زندگی کرد!! بهترینشون و نرمال ترینشون دوتا زمین بود! یکی بود 23 تا!! دلم الحق که برای زمین سوخت... دغدغه های محیط زیستیم که پارسال براشون خودم رو کشتم دوباره سراسر وجودمو گرفت:))
+ببینید. خیلی دوستش دارم...

پ.ن2: مصطفا شهید مصطفا چمرانه که ارادتم بهش و کمک هایی که بهم کرده بی حد و حسابه:)

پ.ن3: ببخشید که وقت نمی کنم خیلی بنویسم و خیلی کامنت بذارم براتون! مطمئن باشید همه ش رو می خونم:) درست همون موقع هایی که فکر می کنم هیچ دوستی برام نمونده میام به اینجا سر میزنم و احساس خوشبختی محض می کنم از بودن شماها :)

پ.ن4: طوبای قشنگ کوچولوم رو بردن اردن! همینقدر دور... حتا باهاش حرف هم نزدم خیلی وقته!!
زیبا هم بیشتر از اون مدتی که طوبا و ام طوبا رو ندیدم، پیشم نبوده! و داییم اینا و پدربزرگم رو و جیم رو و همه رو خیلی وقته ندیدم! خیلی وقت... بهترین دوستم هم دیروز اومد مدرسه و فقط پنج دیقه تونستم ببینمش...:( دلتنگیا اینجوری صدبرابر میشه!

پ.ن5: این دختره سال پایینیم به جا اینکه فیلمشو ببینه زل زده به دمپاییم:/ منظورش اینه که برو دیگه ساعت مطالعه ت داره شروع میشه:دی

پ.ن6 : عنوان پست مصراع دوم یه بیتیه که تو تستای قرابت دلم براش رفت و خیلی ذوق زده شدم باهاش! البته مفهومش قناعت به فقر و محرومیت بود:// به هرحال! همینطوریش قشنگ بود:)) کل بیتش رو یادم نیس الان، میرم فلن تو سالن مطالعه چک میکنمش، شب میام مینویسم:دی
 این هم شعرش: چون زعفران، خزان من آمد بهار من/اکسیر شادمانی ما رنگ زرد بود

پ.ن7: مخلصیم والا:))
  • نورا :)