دیشب بهشون گفتم دیگه باید نمازامون رو کامل بخونیم!
چشاش اشکی شد...
یعنی دو رکعت نماز اضافه تر انقدر سخته؟
- ۰ نظر
- ۲۰ مهر ۹۸ ، ۲۲:۰۴
دیشب بهشون گفتم دیگه باید نمازامون رو کامل بخونیم!
چشاش اشکی شد...
یعنی دو رکعت نماز اضافه تر انقدر سخته؟
الان که این پست رو مینویسم پر از بغضم در حالیکه یکی از شادکننده ترین اتفاقا از وقتی اومدم دانشگاه برام اتفاق افتاده، اونم کمتر از دوساعت پیش! قوت بغض سازی این لحظه ها کاملا غلبه میکنه به همه خنده هایی که با دوستام داشتم.
حتا صدای خنده های بچه های کلاسو میشنوم و سردرگمیم صدبرابر بیشتر میشه و اشک از عمق دلم راه میفته میاد لب پلکم وایمیسته! نمیدونم رفتارام درسته یا نه! نمیدونم باید چیکار کنم یا حتا دوست دارم چه جوری به نظر بیام؟
***
الان هم که دارم ادامه این پست رو مینویسم سارا و استاد عزیز رو دیدم. در بدترین موقعیت! هیچکدومشون حقشون ادا نشد اونطوری که فکر میکردم. توی راه خونهم و دورترین راه رو انتخاب کردم چون بی حوصلهم! فاطمه استوری گذاشته از امروز که باهم بودیم. عکس سه تاییشون بود بدون من چون من زودتر باید میرفتم و کلاس داشتم. اعصابم از دست نگار و اون دوست مسخره اجباریش هم خورد بود که با خودش آورده بودتش! درباره استوری فاطمه فکر کردم عکس منو نذاشته چون دوست نداشته عکس دوست نگار هم باشه تو استوریش. یه دفعه دیدم سیل عذرخواهی های فاطمه رو! چرا؟ چون فکر میکرده من فکر کردم که دوست نداشته عکس منو استوری کنه!! نمیدونه اصلا برام اهمیتی نداره استوری مردم! نگار هم که استوری ای که در اون حال غریبانه گذاشتمو دید ریپلای کرد و گفت خب استوری امروزو میذاشتی:| حقیقتا حالم از دغدغه های نگار به هم میخوره!!
٢/ ٧/ ٩٨
روز پنجم، عین کلاس ندیده ها من و دلآرا و علی و محمدحسین پاشدیم اومدیم دانشگاه و بعد هم فهمیدیم از این به بعد کلاسمون امیرآباد برگزار میشه!
همون روز نرگس رو دیدم و نگار و دوستای مسخرهش رو! فهمیدم اولویت آدما باهم فرق داره و حقیقتا اصلا برام اهمیتی نداشت ولی نگار درگیر بود! ترس از تنهایی بعضیا رو خفه میکنه؛ مثلا نگار رو. غرق میشن تو تصوراتشون و دست دراز میکنن و اولین موردی که به دستشون میرسه رو سفت در آغوش میگیرن و تصاحبش میکنن! مثل اینکه برای بار اول به کسی بگی خودکار داری؟ و با خودت بگی آره همینه! مشالا روابط اجتماعی عالی:) و همه جا بچسبی به همون خودکاردار که نجاتت داده از حس بد تنهایی! اما من میگم دانشگاه خیلی بزرگه! بزرگ تر از اونی که تو مدرسه فکر میکنی راجع بهش! به چشم نمیای، حتا به چشم خودت! و وقتی تنهاییت دیده نشه چه حس بدی میمونه؟ هیچی! :)
بعدش طهورا رو دیدم و سارا رو و دوباره نرگسو! این ترکیب تو دبیرستان عجیب بود و دور از ذهنم! تک تک ما از هم دور بودیم و فقط آشنا! اما حالا دانشگاه با ما چیکار کرد؟ شدیم دوست های نزدیکی که پناه همدیگهن:) چه عالی. این شد ترکیب دوست داشتنی دانشگاهی من! واسه همینه که دلم برای مدرسه تنگ نشده. مدرسه هیچ وقت چیزی فرای چارچوب های خودم برام به ارمغان نیاورده بود:)
همونروز بزرگ شدم! وقتی از لابه لای پارچه های سقف مسجد به آسمون آبی خیره شده بودم به چشم خودم دیدم که همه چیز اهمیتش برام افت کرد. درگیر نبودم و تازه میفهمیدم جانی و ماریا تمام این مدت منظورشون چی بوده:)
از نظر خودم مهم ترین دستاورد دانشگاه تا به اینجا برام همین بوده ^.^
١/ ٧/ ٩٨
روز چهارم، روز ثبت نام بود. ساعت ٨صبح دم در آموزش بودم تا معطل فرآیند ثبت نام نشوم و نشدم. لعنتی ها کارتم را هم ندادند:|
بعدش رفتم پیش فاط و فهمیدم تعریف دوست مدرسه ای یعنی دوستی که تا قبل از نتایج میتوانی روی دوستیش حساب کنی. از آن به بعد دیگر با هم آشنایید صرفا! ناراحت شدم؟ بعید میدانم اما درس گرفتم که زنگ نزنم مگر در جواب زنگ های دیگران :)
٣١/۶/٩٨
روز سوم، روز آیین ورودی بود. پر از شوق و ذوق و دوستی های پنهان و آشکار.راحله رو هم دیدم و اون همه ذوقش از دیدنم عجیب بود! دوستش داشتم و باید یادم بمونه که چه قدر! :)
ثبت نام هم برام ذوق داشت خیلی. من باورم نمیشد رشته قبولی ام رو. تنها مدرک رجوعم سایت سنجش بود و رفرش های پی در پی! با ثبت نام دیگه همه چیز ثابت میشد. به من، به آموزش، به دانشگاه و از همه مهم تر به نگهبان دم در که پیگیر کارت دانشجوییه! خب اون روز هم روز ثبت نام ما بومی ها نبود! با اعصاب داغون و خستگی بی حد رفتم خونه و یاد گرفتم ذوق کور شدنی نیست! چه با خستگی چه با هرچیز دیگه. یه چیز دیگه هم همونجا فهمیدم. تعصب داشتن روی اسم دانشگاه، جامه تنگیه که زیبا نیست چندان هم، چه با نام شریف چه با نام تهران:)