پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

2

٩/۶/٩٨

روز دوم، روز مصاحبه بود. روز پذیرش خودم! کنار آمدن با این‌که باید افسانه بهترین بودن را بگذارم کنار! اولین و احتمالا آخرین تخفیف را هم همانجا دریافت کردم از دانشگاه! دانشگاهی که قرار است به کسی رحم نکند در اولین وهله روی خوشش را به من نشان داد و تمام! بعد از آن من شدم دانشجوی این رشته. 

  • نورا :)

1

روزهایی که زیر سایه نام این رشته در دانشگاه پا می گذاشتم هنوز از تعداد انگشتان دستم تجاوز نکرده اند! 10 روز اما به اندازه 10هزار ساعت:)

١٩/۵/٩٨

روز اول، روز همایش بود! دیدم آرمان و هدف و موفقیت آن قدرها هم مفاهیم دور از ذهنی نیستند. دیدم شجاعانی را که قدم نهاده و جان نه چندان بر کف حتا، پیش می روند و رسیده اند به آمال. عجیب این نبود که هرجا بروم پر است از افرادی که نهایت کارشان را موفقیت نامگذاری کرده اند! من آن روز دیدم دانشجویان و اساتیدی را که موفقیت خود را تحسین می‌کردند و به غایت کار خود رسیده بودند. و دیدم اساتید و موفقانی را که نگاه به جلو داشتند و در نظرشان کار تحسین برانگیز و بزرگی برای ارائه نداشتند! ایستادن و لذت بردن از موفقیت، اولین عامل شکست موفقیت های بزرگ است. این را آن روز متوجه شدم. 

  • نورا :)
قسم به اون شبایی که کل روز بغض داری و جمعش میکنی به امید روضه! :)
  • نورا :)

بعد از پاک کردن تمام پست ها و فرار کردن از خودم یک پست دیوانه وار نوشتم در شکایت از دنیا و مافیها. پر از خشم و اعتراض! نوشته بودم نمی خواستم این وبلاگ کنکوری شود، نمی خواستم به جد! اما شده بود و کاری از دستم بر نمی آمد. حدودا می شود گفت یک سال و سه ماه با خودم جنگیدم و غلبه کردم بر افکاری که دوستشان می داشتم. نابودشان کردم از ترس!! من فکر می کردم به نجات دادن دنیا ولی از گرفتاری م در بند "ج" می نوشتم! فکر میکردم به تاریخ ساز شدن و از ساختار شکنی امیرحسین می نوشتم! فکر میکردم به انیشتین و ماری کوری و پیشرفت علم و از گیر کردنم در کنکور می نوشتم!! فکر میکردم به علاقه ام که تغییر دادن است و مفید بودن و پررنگ بودن و گیر افتاده بودم بین کسانی که مهندسی را برای من برتر می دانستند! من خودم را پیش خودم ذخیره کرده بودم و به همه، به شما، به خانواده م، به دوستانم، به همسایه ها و معلمانم آنی را نشان داده بودم که توضیح کمتری نیاز داشت! که نمی خواست ساعت ها درباره ش بحث کنی و آخر سر هم از سر بی حوصلگی قانع شوند! که نمی خواست برایش بجنگی و تصمیم بگیری! فکر نمیکردم، یعنی حتا تصورش هم نمیکردم که ذخیره م را از دست بدهم و همان الکی ها که برای دل خوش کردن هستند جاگیر شوند در ذهنم! من خودم را کنار کشیدم تا سر فرصت درگیر شوم اما از دست رفتم! درست مثل اینکه بگویند سبد پرتقال های تازه و رسیده ت سنگین است و مترو شلوغ! بگذارشان کنار پایت و در ایستگاه آخر برشان دار و برو پی کارت! ایستگاه آخر خم شدم که بردارمش، دیدم هیچ چیز جز یک جفت کفش آن پایین نیست! من سبد پرتقال هایم را زیر دست و پا و در شلوغی و در وهم خودم از دست دادم! ایستگاه آخر: اتاق مصاحبه...

من از آن روز به بعد روزها با خودم حرف هایم را تکرار می کنم و شب ها خواب اتاق مصاحبه را می بینم. می بینم که مرعشی و بزرگ و زینعلی دوره ام کرده اند و پشت سر هم، تند تند می گویند: دگرچه؟ همین؟ و من، مِن و مِن کنان از خواب برمی خیزم! دیشب این خواب را دیدم و پریشب و شب قبلش! دیگر نمی شود کاری کرد! من فرصتم را از دست دادم. ١٨سال تمام دنبال آدم ها دویدم که بیایید برایتان از علاقه هایم بگویم اگر متوجهش می شوید! و یکی از روزهای شهریور که در خواب هم نمی دیدم دعوتم کردند که حرف ها و فکرهایم را برایشان بگویم. همان روز ۵نفر را که رویای مرا پیش گرفته بودند و بیش از همه کس پیگیر رویاهای من بودند، ناامید کردم! چنگ می زدم به نهایت ذهنم اما چیزی به یاد نمی آوردم برای گفتن. لا به لای مارپیچ های ذهنم فرو می رفتم و به پوچی می رسیدم. می دیدم همه ذهنیاتم توسط موریانه خورده شده و توخالی و پوک مانده سرجایش! عجب! چرا؟ ساده است. چون خودم را فراموش کرده بودم و از دست داده بودم!

حالا نام وبلاگم را گذاشته ام دل‌آرا تا یادم باشد دل‌آرای درونم را گم کرده ام! که دل‌آرا همانی بود که خودش را پنهان نمی کرد، فریاد نمی زد، آرام برای خودش زندگی می کرد و نخ رویاهایش را هم در مشتش محکم نگه داشته بود و سایه بادبادک زیبای آرمان هایش بر سر همه مان سایه افکنده بود! دل‌آرا دوست رویاهای من است و گمشده اصلی من! کسی که می داند چه می خواهد، به چه فکر می کند و نهایتا خوشحال، راضی و با یقین از اتاق مصاحبه بیرون می آید!!

دل‌آرا یعنی من! من گمشده به روایت تصویر:) 

  • نورا :)

این روزای باقیمونده تا کنکور عجیب می گذره حقیقتا! و من میدونم این یک ماه رو تک تک لحظاتش رو حس خواهم کرد!

جوری عصبی م که میز داداشو زدم شکوندم! باور کنید اصلا کار راحتی نبود ولی من از پسش بر اومدم:/

 هر روز سر آزمون هام حداقل نیم ساعت از زمان عقب میفتم چون با خودم دعوا راه میندازم که چطور انقدر خنگم و تونستم اونهمه تلاشمو به باد بدم و برگردم سر خونه اول! اون هم یک ماه مونده به کنکور!!! و بعد هر آزمون بدتر از قبلی!

معین بهم پیام میده که چه خبر زهرا؟ اولین بارشه که یه پیامو سند تو آل نمی کنه! میخوام همینو بهش بگم و ازش بپرسم میدونی من کودوم زهرام؟ نمیگم! عوضش میگم شکر! دارم به همه کارام میرسم و شب امتحانا میرسم کل کتابا رو دوره کنم و یه سری تست جامع هم بزنم! دوووووووورروووووغ:| ابایی هم ندارم که با زبون روزه دروغ به این گندگی بسازم! بهتر از اینه که براش توضیح بدم و ناامیدش کنم. اگه چیزی ازم یادش مونده باشه، تصورش باید ازم یه آدم قوی و قوی و قوی باشه! هفتاد بار بهم گفته! دوست ندارم بهش بگم عین احمقا به خودم میپیچم و از درد دستی که کوبیدمش به در و دیوار به خاطر باور نکردن میزان حماقت اشک تو چشام جمع میشه! البته اگر بهش میگفتم هم جواب پیامم رو نمیداد و بعدن هم اگر به روی خودش میاورد می گفت زهرا باید قوی باشی! تو این برهه خستگی بدترین چیزه! منم لبخند می زدم از اتاق میومدم بیرون:) تنها کاری که از دستش بر میومد و تنها کاری که از دستم بر میاد...

  • نورا :)