پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

تو رو به جون هانس کریستین اندرسون:))

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۵۰ ب.ظ

الان دراز کشیدم جلوی کتابخونه‌م و با ویوی کتاب‌های مورد‌علاقه‌م دارم این رو می‌نویسم.

من واقعا کرم کتاب نیستم، بودم ولی الان دیگه نه! کتاب‌های واقعا زیادی که بتونم بهشون افتخار کنم نخوندم اما تا دلتون بخواد شبیه نویسنده‌ها و شاعرها فکر کردم، قلم به دست گرفتم و نوشتم! من هیچ‌وقت رمان‌های کلاسیک رو نخوندم، کتاب‌های جلال رو ورق نزدم، بین صفحات کتاب‌های روان‌‌شناسی غرق نشدم و لابه‌لای سطرهای کتاب‌های خاطرات آدم‌های بزرگ شنا نکردم! من حتی کتاب‌های نوجوان زیادی هم نخوندم، اما اون‌ها رو بیشتر از همه خوندم. یه‌هفته هرشب رفتم تا برج‌میلاد تا خالق‌هاشون رو ببینم. می‌دونی عزیزم؟ من داشتم از استرس جون می‌دادم که پدر هستی رو در چندمتری خودم می‌بینم. موقع صحبت کردنش درباره داستانم، بوی سرمست‌کننده جنوب و صدای موج‌های دریا می‌اومد. این از بزرگ‌ترین بخش‌های زندگی منه. این‌ که به‌ جای نوجوون‌های داستان‌ها زندگی کنم. توی مدرسه هاگوارتز درس می‌خوندم و مثل بچه‌های اسپایدرویک دنبال نقشه‌ها می‌گشتم. چند روزی به جای ماری آینده رو پیش‌بینی کردم. تفنگ سیب‌زمینی اسپادمورفی رو دستم می‌گرفتم و مادربزرگم رو که می‌دیدم، فکر می‌کردم که تقصیر منه اگه موهاش آبی بشه. با قورباغه‌ها به کتاب‌خونه می‌رفتیم توی خیالم و با خوندن غول بزرگ مهربان دیگه از غول‌ها نمی‌ترسیدم. یه‌ مدت‌هم توی مدرسه‌‌ی خیالیم با ماتیلدا و جودی‌دمدمی دوست بودم. وقت‌هایی می‌شد که با  ساده برای پری گریه می‌کردیم که معتاد شده‌بود و راه فراری نداشت. یادمه یک‌بار از چشم گلی به بیرون پنجره اتاقم - که وسط ساختمونمون واقع شده و در واقع هیچ‌ ویویی نداره، یعنی 10متر جلوتر از پنجره‌ اتاقم پنجره آشپزخونه خودمونه- نگاه کردم و اتوبانی رو دیدم که به یه پل ختم شده و ماشین‌های خیلی زیادی از روش رد می‌شن و حتی دریا رو دیدم که با کوله سفید داره از روی پل رد می‌شه. من با رها مسابقه شطرنج می‌دادم و به‌خاطر زلزله بم گریه کردم. سوار ماشین‌زمان پروفسور زالزالک شدم. با گرگ‌ها گریه کردم. با یونس پیانو می‌زدم و با زبون رمزی اون می‌نوشتم گاهی. با مژی رفتم سرزمین‌عجایب و گم شدم. با دختره به کله‌معلق‌های دلقک‌خان خندیدم. من دستم عرق نمی‌کنه خیلی، اما یک‌مدت مثل بهنام مدام دستم رو به شلوارم می‌کشیدم تا خشک بشه. به‌خاطر مسیح عاشق جبر ریاضی شدم و توی المپیاد شرکت کردم. با هستی توی کلک روی آب مثل آنه نمایشنامه اجرا کردیم. برای زیبا طناب و آب‌میوه پاکتی خریدم. جمیل از روی دره‌ها و قله‌ها می‌پرید و من‌هم. با بکتاش دوتار می‌زد توی‌ خیابون‌های بازار و من تماما گوش می‌شدم براشون. من یک‌بار که می‌خواستم برم استخر، روی بازوم رو چک کردم که نکنه مثل تتو‌های داگلاس روش باشه. با آگوست تجربه سفر فضایی رو داشتم. هزل رو تا کلاس‌های انجمن همراهی می‌کردم. درگون شبیه من بود، با او برای تی‌پی و خواهرش غصه خوردم، پنهانشون کردم و عذاب‌وجدان گرفتم. پسرها من رو توی فوتبال‌هاشون راه می‌دادن اما من ترجیح می‌دادم توی جوادیه فوتبال بازی کنم. بعد هم یاد گرفتم کار بدی نیست که با مهدی و علی تو حیاط خونه دوچرخه‌بازی می‌کنم، من مثل نگار هیچ دختری توی همسایه‌هامون نداشتم که باهاشون بازی کنم. پس روزها زهرا بودم همراه پسران و شب‌ها نگار بودم علیه دختران. 

این زندگی‌ منه. پر از دوست‌های عجیب و غریب که خیلی خیلی دوستشون دارم. شاید گاهی ناراحت بشم که کتاب بزرگسال خیلی کم خوندم اما به قول شازده‌کوچولو با آدم‌بزرگ‌ها که نمی‌شه دوستی کرد. مثلا من عاشق هیبت و شهامت ارمیا شدم و هزاربار دلم با تمام کتاب‌های امیرخانی براش ریخت اما دوستش نه! می‌دونی اون‌ها دورن اما شبیه آدم‌های زندگی‌های معمولی. می‌تونم توی همین دنیا بدون ذره‌ای سختی پیداشون کنم. چه نیازی هست که بخوام مثلا ٣٠٠صفحه کتاب بخونم براشون؟

همه این‌ها رو گفتم که بدونم من خیلی هم زندگی‌م رو تلف نکردم. شاید چیز دندون‌گیری نباشه و بعدا نتونم توی رزومه‌م بنویسم n تا کتاب کودک و نوجوان خوندم. اما می‌‌تونم بگم زندگی کردم و دوست‌های زیادی دارم:)

دیشب وسط تمام ناراحتی‌ها، نگرانی‌ها غرغرهای مردم، وحشت‌ها و خبرهای ضد و نقیض تعطیلی، اخبار چیزی گفت که از جایی از اعماق وجودم لبخندی بلند شد و اومد روی لب‌هام نشست. حس کردم دوست دارم کِل بکشم و برقصم از خوش‌حالی. (البته که خیلی هم بلد نیستم:دی) برای پدر هستی و زیبا. برای خالق دوست‌های دوست‌داشتنی‌ من. فرهاد حسن‌زاده نازنین در یه قدمی نوبل کوچکه و من چه‌طور می‌تونم آروم و بی‌هیجان باشم؟ خدایا به هانس کریستن اندرسونت قسم این جایزه رو برسون به دستش:)) خب؟

پ.ن1: لینک‌ها اکثرشون به گودریدزه. فلذا با وی‌پی‌ان بازش کنین:))

پ.ن2: من هیچ‌کدوم از کتاب‌هام رو نمی‌دم نور بخونه. چون خرابشون می‌کنه. هروقت مطمئن شدم می‌تونم بهش اعتماد کنم، یکی یکی می‌دم بخونه و دوباره پسشون می‌گیرم:))

پ.ن3: البته من حتی امیدوارم بعدا به بچه‌م کتاب کمپبلم که کاغذاش زرد شده و گوشه‌هاش خورده‌ شده رو نشون بدم و بگم همه موهای سفیدم به‌خاطر همینه:) و بعد می‌گم بشین تا عجیب‌ترین و پرحادثه‌ترین سال زندگیم (یعنی ١٩سالگیم) رو برات تعریف کنم ^.^

  • ۹۸/۱۲/۰۴
  • نورا :)

نظرات  (۳)

پارسال هم از نامزدهای نهایی بودن، ولی خب فقط یه دیپلم افتخار بردن :/ دلیل اصلیش هم امتیاز خیلی کمی بود که تو بخش فروش کتاباشون گرفتن. کتابای اون‌وری تو تیراژ چند صدهزارتایی چاپ می‌شه، ما چاپ یکی‌دوهزارتایی‌مون رو هم هیچ‌کی نمی‌خونه =(
پست دلچسبی بود راستی =)
منم یه مدت با یونس و زیبا و بی‌اف‌جی و مژی و بچه‌های جوادیه بودم، امیدوارم بعد کنکور دوستی با بقیه‌شون رو هم امتحان کنم =)
اوه، ولی هیچ‌کی رضاجان امیرخانی نمی‌شه😍😍، هیییچ‌کی، تک‌تک آثارشون رو با پوست و جون خوندم و، خب هرچند قبول دارم نوجوونا احساس قشنگتری دارن، ولی خب برای سلیقه‌ی شخص من رضا امیرخانی یک رویای تکرار نشدنیه!
 
قشنگترین صحنه‌ی دنیا هم فعلا برام قفسه‌ی کتابام، بماند که اخیرا یه فنا رفته :/
پاسخ:
ها:/ واقعا می‌شه هر کتابشو هزار بار خرید و خوند اصلا انقد خوبن:)))) نمی‌دونم چه‌مونه ما ها:))
خداروشکر راستی:)
اوووووه خوشم اومد ازت^^ بیا با بقیه‌شون هم آشنات کنم پس:)) ولی بعد کنکور من یه جوی گرفتم یهو که فکر کردم اوووه من چه‌قدر از زندگی عقبم و هیچ کتاب جدی درست حسابی‌ای نخوندم. کتاب‌های بزرگسالی هم که خوندم همشون رمان بود. تو مواظب این احساس کاذب باش خلاصه!
منم خیلی خوشم میاد از کاراش:))) ولی با رهش تقریبا خراب کرد:| یعنی من به هرکی می‌رسیدم می‌گفتم قشنگه به شرط این‌که فکر نکنی امیرخانی نوشتتش.

چرا به فنا رفته؟ منم سال کنکور کل قفسه‌ کتابام رو خالی کرده بودم و از زیباترین کتابای دنیا برای یه سال و نیم دور بودم:((

+آها راستی. خوش اومدی استیو:))) 

ایشالا بعد کنکور میام که رفیقمون کنین حتما.

آوو، خوب شد گفتین چون برنامه منم برای بعد کنکور بیشتر همین جور کتابای بزرگونه بودش، حواسم باشه پس...

 

من یکی که رهش رو هم دوست داشتم، تنها مشکلم اینه که خیلی جایزه برد! کتابای استاد وقتی جایزه نمی برن خفنترن! عین من او.

نکته خیلی جالبی بود، به شرط این که فکر نکنه امیرخانی نوشتتش، آره، موافقم.

 

تو چندماه اخیر چهاربار مجبور شدم کتاباش رو خالی کنم که قفسم رو جابجا کنیم =( تا سری آخر هر دفعه دوباره می نشستم با حوصله همه رو از اول می چیدم طی چنو ساعت، ولی سری آخر اعصاب نداشتم و همینطوری چپوندمشون، جوری که یه ردیف قفسم خالی موندش😅. بعدش هم چند سری با چندتاشون دعوام شد، اگه حوصله کنم یه پست درموردش باید بنویسم این روزا، این شد که دیگه رقبت نکردم مرتبترشون کنم و تمام تزئینات و ایناش رو هم انداختم ته کشو.

 

ممنونم =))

پاسخ:
آره آره. بیماری مسری مسخره‌ایه:|

دعوات شد باهاشون؟ :)) چه جوری؟ :))
امیدوارم زودتر حال قفسه‌های کتابات خوب شه:)


جریان دعوا که مفصله، نصفه نیمه نوشتمش و هروقت حوصله کردم و کامل شد پستش می‌کنم، منتها کلیت ماجرا این بود که یکی از کتابا موجب شده بود یکی از دوستام کلی گریه کنه، منم انتقام گرفتم!

پاسخ:
جالب شد:دی
پس منتظر پستت هستم:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">