پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بقیه عجیبن یا من؟ دقیقا من! من و خانواده‌م و تمام اعتقادات عجیب غریبمون!

بعد عروسی داداش ماشینا جا نداشت و من مجبور بودم برم تو ماشین دایی‌جون اینا! حال عروس کشون مگه به بوق بوقش نیست؟ ما نمی‌تونستیم بوق بزنیم چون توی ماشین دوتا روحانی بودن که شأن داشتن. نباید هرکاری رو انجام می‌دادن و خب اون‌موقع برای من یه ذره تحملش سخت بود. حتا بعدا هم که به اون لحظه ها فکر می‌کردم گریه‌م می‌گرفت ولی همینه که هست! آدما باید همون‌جوری که نشون میدن رفتار کنن. نباید مثلا کت شلوار بپوشن و آشپزی کنن یا دقیقا نباید لباس روحانی بپوشن و لوده باشن! ما از این محدودیت‌ها زیاد داشتیم تو خونواده‌مون دقیقا به همین علت.

من هرروز که هم‌کلاسیم رو می‌بینم یاد شب عروسی داداش میفتم. یاد این‌که به چه سختی ای حریم حفظ کردیم. حالا توی موقعیت مشابه. دایی هم‌کلاسی یکی از بزرگ‌ترین سران اسبق مملکته، یه نماد برای گروه خاص و خیلی خیلی بزرگی از جامعه و امید خیلی از آدما! دقیقا حرفم این نیست که چون روحانیه و عمامه سرش گذاشته باید خواهرزاده‌ش چادری باشه یا حوزه علمیه درس بخونه! منظورم اینه که نباید می‌ذاشت ما بفهمیم کیه و وقتی فهمیدیم دیگه حساب ها روش فرق می‌کنه!

یه روز اومدم توی گروه تا ناهارمو گرم کنم و دیدم محمدحسین نشسته تو کلاس و داره بلند بلند و تقریبا با تعصب درباره ولایت فقیه حرف می‌زنه. رفتم جلوتر و دیدم برای هم‌کلاسی! دوست ندارم این بحث‌ها رو. انقدر غیر علمی و غیر مستند! به هرحال کلاس رو ترک کردم و رفتم نشستم ناهارمو بخورم ولی صداشون رو می‌شنیدم. دقیقا سوال مطرح شده برای انکار قضیه از طرف اون این بود. که چرا باید دستور دیکته شده ای رو بدون فکر عملی‌ش کنم؟ و محمدحسین سعی می‌کرد همین رو براش توضیح بده. متینا رفت توی کلاس و گفت امیدوارم امام زمان زودتر ظهور کنه تا همه بفهمن دقیقا حق با کیه! یه دفعه هم کلاسی شوکه شد:« متینا نکنه تو فکر می‌کنی این داستانا واقعیه؟ بهش فکر کن!!» و نه جانم من دقیقا فکر نمی‌کنم هر کسی باید به ظهور و معاد اعتقاد داشته باشه ولی فکر می‌کنم لازم نیست به بقیه دستور بدی که دقیقا چه مواقعی باید فکر کنن!

امروز صبح هم همه با هم رفتیم زیرج املت بزنیم:) من معمولا عادت ندارم چادرم جلوی سرم باشه و از اونجایی که سنگینی‌ش اذیتم میکنه وقتایی که جایی نشسته باشم می‌ندازمش رو شونه‌م. این رو دیده بود توی کلاسا ولی نفهمیدم دقیقا چرا اونجا نباید از پسرا تیکه می‌خوردم بابتش و از هم کلاسی تیکه خوردم که "حجاب زهرایی و گل یاس" و این صحبتا:| جمع کن بابا:/ متینا هم همونجا گفت میتونی چادرت رو به روسری‌ت با سوزن وصل کنی که سختت نشه و وقتی فهمید من اینجوری راحت ترم دیگه دست از پیشنهادش برداشت در حالی‌که این هم‌کلاسی بود که تا آخرین لحظه داشت محدوده حجاب من رو کاملا مشخص می‌کرد! و خب پس منم باید بهش می‌گفتم با مانتو و مقنعه حدودا پوشیده و سنگین و باوقار و اینا خیلی ضایع س که دقیقا یه هفته تو ماه لاک قررررمز میزنی! این خانواده ادعای هرچیزی رو نداشته باشن، ادعای احترام به تفاوت ها و سلیقه ها رو دارن تا بتونن هرنوع آدمی رو زیر پر و بال خودشون نگه دارن‌! برام عجیب بود این‌همه تناقض... :)

 

پ. ن1: از قضا که بلیت کنسرت امید حاجیلی ردیف آخر گرفته تا بتونه برقصه:) الله اکبر عجب دنیاییه:))

پ. ن2: امروز وقتی داشتیم از خنده ریسه میرفتیم سر کلاس و دقیقا به هیچی میخندیدیم یه دفعه استادمون گفت بچه ها قدر الان که بیخیالین و میخندین رو بدونین:) بزرگ که بشین انقدر دغدغه دارین که حال خندیدن هم ندارین! زد تو پرمون رسمن!!

پ. ن3: احتمالا انقدر زشت هستم که نتونم با تو که همش تو فکرمی یه قرار دیگه بذارم و ببینمت:))

پ. ن4: بله. دوستان قرار نیست حالا که نت ها وصل شده پشت کنین به وبلاگ و فرار کنین برید! از صبح تا حالا بیشتر از 30 بار رفرش کردم و هییچ خبری نیست. دقیقا هیچی:(

پ. ن5: چه قدر از "دقیقا" استفاده کردم! 

  • نورا :)

شب تولدم وقتی که پستم رو نوشتم در حین دوباره خوندنش خوابم برد. همونجور گوشی به دست! اومد و گوشی رو از دستم گرفت و خوند. اینو من خودم فهمیدم! وقتی ساعت 12 شب بیدارم کرد تا شمع تولدم رو فوت کنم دیدم که صفحه وبلاگم توی گوشیم روی آخرین صفحه‌ست! ازش پرسیدم تو وبلاگمو خوندی؟ گفت آره دیدم یه چیزی بود که از ما قایم کردی! همون‌موقع هم عصبانی شدم و هی تکرار می‌کردم چرا خوندیش؟ می‌گفت نه سرسری خوندم! اونقدر میفهمم که اگه چیزی رو بهم نگفتی و نخواستی بفهمم، یواشکی پیگیرش نشم! مطمئن باش دیگه نمی‌خونمش. آدرس ایناشو عوض نکن!!

یعنی نمیدونه فرق بین این که من بدونم نمیتونه بخونه و این که خودش نمیخونه زمین تا آسمونه؟

الان نشستم دارم گریه می‌کنم. برای این آدرس کوتاه زیبا که دوستش دارم و نمیخوام عوضش کنم. برای چیزایی که ازم فهمیده و نباید می‌فهمید. من دلم می‌خواد برای خودم یه خانواده دیگه داشته باشم. یه خونه دیگه. یه سری دوستی که هیچ کس نشناستشون. چرا مردم اینو متوجه نمیشن؟

من الان عمیقا ناراحتم. غمگینم به خاطر این‌که هیچ اسم و آدرسی قشنگ‌تر از این آدرس و این اسم پیدا نمی‌کنم.

بله جانم، الان احساسم اینه که سالی که نکوست از بهارش پیداست. لحظه اول 19 سالگیم رو با فوبیایی شروع کردم که به حقیقت پیوسته بود...!

 

پ. ن: احتمالا فردا دیگه آدرسم همینی که الان هست نباشه! به جز کسایی که دنبالم کردن، اگه کسی آدرس جدید رو میخواد یه کامنت با آدرس ایمیلش بذاره که براش بفرستم آدرسو. البته هروقت که نت وصل شد و ایمیل ها شروع به کار کردن:|

  • نورا :)

پست دوم امروز

ماریا میگه حتا اگه نت وصل شد بمونیم همین‌جا تو "بله". میگه اونقدر باهم چت می‌کنیم که بتونیم یه نرم افزار ایرانی رو سرپا نگه داریم! یاد اون اولین باری میفتم که تلگرام فیلتر شد. با چه اصراری وی‌پی‌ان نصب نمی‌کردم! حالا چه‌م شده؟ از سرویس یک آشنا استفاده می‌کنم برای کارای خیلی ضروری! مامان میگه با یوز سرچ کن. دست خودم نیست یه دفعه داد می‌زنم من از این چیز میزای ایرانی متنفرم!! سعی می‌کنم اخبار گوش ندم چون اسمی از دانشگاه توش نمیاره! نمیگه آمبولانس اومده وسط دانشگاه! نمیگه لعنتی یه هفته س سردر بسته‌س!! چون الان دقیقا اخبار کجاست؟

توی راه مشهد به ماریا می‌گفتم هیچ تقدسی برام از سیاست باقی نمونده! بهش میگم ج رفته هیات و سرخوش برگشته چون بچه هاش به اصطلاح"ولایی" بودن. من هم همون شب همون هیات رفتم و به همین علت دقیقا پاشدم اومدم بیرون! عجیبه... دنیا عجیبه!

بعضی موقعا احساس میکنم دچار سندروم ترومن شدم! احساس می‌کنم کل جهان یه فیلمه که من بازیگرشم! خیالم خامه وقتی مرکز توجه نیستم. این یعنی بازیگر نقش اصلی هم من نیستم:) برای آروم شدنم به خودم قول میدم دنیا رو بگردم تا باورم بشه یه کارگردان اینجوری بریز و بپاش نمیکنه برای فیلمش! اصلا اهمیتی نداره من چه مشکل روانی ای دارم. مهم تر از اون اینه که زیبا راست میگه. وقتی دارم به شوخی میگم من میرم میبینم و بهتون خبر میدم که خارجیا تو زندگی عادیشون چه قدر پلو میخورن، بهم میگه ببین همین ترمو میتونی رد کنی؟ راست میگه! الان باید بشینم گزارش کار آزمایشگاه بنویسم. نه جانم، من ابنرمال تر از اونیم که کاری که باید رو بکنم‌؛ مثلا زیست بخونم. باید کمپبل رو جلو جلو تموم کنم ولی الان هنوز قسمت پروتئین هاش رو هم نخوندم با اینکه خیلی وقته از درسش گذشته! باید هالیدی رو مثه همه بچه های کلاس بیست دور حل کنم. باید برم دنبال نمونه سوال ریاضی. باید کتاب شیمی فیزیک لوین یا پتروشی رو بجوعم تا مکانیک کوانتوم برام حل شه! ولی من دقیقا دارم چی‌کار می‌کنم؟ دارم سعی می‌کنم برنامه ای رو بنویسم که یه عدد رو بدون آرایه آینه‌ای تحویلم بده! من حتا پوچ تر از اونیم که به آرزوهای خودم فکر کنم، چه برسه به موفقیت مملکتی که نمیتونم تهش میم مالکیت بچسبونم... این واقعا اذیتم میکنه که حس خوب تعلق رو درک نمیکنم!

 

پ. ن: یه سکو نیاز دارم برای استارت. برای پریدن. برای انگیزه‌مند شدن. شما سراغ ندارین؟:)

  • نورا :)

«خانه پدری» رو که می‌دیدیم توی سینما و دست فاطمه رو فشار می‌دادم تا کمتر ناراحت بشه، با خودم فکر کردم خداروشکر که اینا برامون ناراحت کننده‌ست! که آدمیم هنوز؟!

[چون در جریانم که اینترانت هم حتا ضعیف کار میکنه، میخواستم اینجا عکس پوستر فیلم رو بذارم ولی دیدم ضرورتی نداره. خودتون تصورش کنید. اینجوری راحت تر صفحه م بالا میاد:)] 

فیلم درباره زن‌های مظلوم پستو های خونه هاست. درباره دخترای بی‌گناهی که روی تاب می‌شینن و بزرگترین گناهشون همینه! برای همین باید کشته بشن، تو آخرین زیرزمین خونه دفن بشن، اسمی ازشون برده نشه، قبری براشون ساخته نشه، فاتحه ای براشون خونده نشه. اگه توی خونه می‌دیدم فیلم رو اونجایی که عمه هه گفت «اگه دختر نبود الان باهاش می‌رفتی بیمارستان. اگه پسرت بود تو بغلت بود و سر صف داشتی می‌دوییدی!» پاز میکردمش و مدت ها خیره به صفحه فکر می‌کردم!

فکر کردم و گشتم و گشتم دیدم طفلکی تر از اینی هستیم که جایی برای فکر کردن توی این دنیا داشته باشیم! مگه اینکه براش بجنگیم! مثالی می‌زنم که میزان بی اهمیتی بیاد دستتون. احتمالا کاربرد پارک دانشجو برای همتون مبرهنه. تقریبا هرهفته پسرا ته اتوبوس می‌شینن و به هم اخطار میدن که یه وقت اتفاقی از اونجا رد نشید! سوالی که برام پیش اومده اینه که اگه یه دختر یه وقتی علایق جنسی نامتعارف (اصلا هر‌چه‌قدر منحرفانه!!) داشت نباید بهش بهایی داده بشه در حالی که همین قضیه برای پسرا میتونه مایه افتخار باشه؟ میتونه یه انتخاب باشه؟ حتا میتونه یه تحمیل باشه که شبا دیگه کارگر شمالی قابل تحمل نباشه انقد که باید سرتو بندازی پایین و رد شی؟ شاید شما بیاین بگین اون دختر اگه اعتماد به نفسشو داره پاشه بره یه پارک رو برای خودش تسخیر کنه که من در این صورت میگم برو کارگاه سلف کانفیدنس با نتیجه تضمینی‌ت رو خودت برگزار کن تا منم بیام توش شرکت کنم! یا برای مثال به ماریا گفتم برو رو پشت بوم دانشکده‌تون برای رصد عطارد. بهم میگه من تو لابی دانشکده کامپیوتر هم نمیرم چه برسه به پشت بومش! میگه پسرا یه حلقه برنامه نویسی دارن که فلانی درس میده توش. خیلی خوبه. گفتم دخترا چی؟ جوابم رو اینجوری میده که: تفکیک جنسیتی که نشده. ولی هر برنامه ای که باشه یه  "ویژه برادران" نامرئی یه جاش نوشته! بهم میگه انگار قاطی گِل سر در شریف نوشتن "ورود خواهران ممنوع!". بهش میگم بس کنه چون اغراق میکنه و حال خودش رو بد میکنه. ولی حقیقته. شعار تا کجا؟ نمیبینی اون استاد خفنه تون که جز یک درصد برتر یک درصد دانشمند های جهانه هیچ جایگاهی نداره در مقابل استاد دیگه ای که راستش فقط میشینه تو اتاقش و بلده کیبوردشو کج و راست کنه؟ قضیه چیه؟ قضیه همونه که ماهان فکر می‌کنه.  «کی به دخترا گفته باید بیان دانشگاه؟ کی گفته باید موفق بشن؟»

نمی‌خوام فاز منفی بردارم! نمی‌خوام از جایگاه ضعف باهاتون صحبت کنم. دخترایی که میدوعن دنبال جایگاه زنان توی اجتماع اعصابم رو خورد میکنن. این کارشون یعنی جایگاهی نیست، باید سگ‌دو بزنیم و ترحم بخریم تا دلشون به حالمون بسوزه و بهمون جا بدن، تا لطف کنن و یه جایگاهی برامون بسازن. اینه ماجرای نهضتای شکست خورده فمنیستی! اینه ماجرای مسیح و بقیه شون! 

امیدوارم اگر روزی جامعه به حدی روشنفکر شد که من متقاعد شدم باید پای بچه ای رو به این دنیا باز کرد و وقتی فرزندم 10 یا 12 سالش بود براش تعریف کنم که روزی برای من دانشگاه رفتن سخت بود، تاکسی یا حتا اسنپ سوار شدن سخت بود، خرید کردن و هزار چیز ابتدایی دیگه سخت بود و اون تعجب کنه! یعنی میشه انقدر براش بدیهی باشه که این ها حیرت انگیز به نظرش بیان؟

 

پ. ن1:فیلم خانه پدری +15 ساله. ولی شما فرض کن 20+،25+ یه چنین چیزیه! :) 

پ. ن2: یعنی واقعا جزو حقوق ابتدایی هرکسی تو این دوران مدرن تعریف نشده که نباید دستش رو از ارتباط جهانی کوتاه کرد؟

پ. ن3: چرا تو نظرسنجی دریاره راننده اسنپ این گزینه رو نداره که "زیادی از تو آینه نگام می‌کرد یه جوری که دیگه نزدیک بود بزنه به ماشین جلویی"؟ واقعا نیاز مبرم بهش دارم! چیه این نظرسنجیاتون آخه؟ :|

پ. ن4:

حقیقت اینه

دلم گرفته و میخواهمت... چه کار کنم؟

ماریا میگه فقط ازش فاصله بگیر و بهش فکر نکن! برو بابا!! 

  • نورا :)