پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:) 

گام اول / گام دوم

​​​​​​می‌خوام ۵٧اصل برنامه‌ریزی رو بنویسم:)

اصل اول: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامه‌ای که می‌نویسید عمل کنید.

اصل دوم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامه‌ای که می‌نویسید عمل کنید.

اصل سوم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامه‌ای که می‌نویسید عمل کنید.

اصل پنجاه و هفتم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامه‌ای که می‌نویسید عمل کنید.

 

ما جدا مشکلمون با روش برنامه‌ریزی نیست. همه‌مون تو دوران مدرسه این‌کار رو یاد گرفتیم. حتی توی مدرسه هم نه، با یه سرچ کوچک چندین هزار روش برنامه‌ریزی رو می‌تونیم پیدا کنیم. پس مشکلمون چیه؟ مشکل اینه وسواس‌های کمال‌گرایی باعث می‌شه از کل برنامه عقب بمونیم. «در ابتدای امر، گور بابای کیفیت»

راستش رو بگم؟ اگر شما از اون آدم‌هایی هستین که اسمتون رو توی باشگاه بدن‌سازی نوشتین و بعد از یک هفته ولش کردین چون حالتون اون‌قدر خوب نبوده که ادامه بدین، اگر رفتین کلاس زبان و بعد از اولین فاینال بی‌خیالش شدین، اگر کمپبل رو هزاربار شروع کردین و با رد کردن اون فصل‌های اول خسته شدین و به خودتون لعنت فرستادین و از هرچی زیسته متنفر شدین، اگر تا الان اون‌قدر پیگیر کارها نبودین که توشون موفق بشین، من می‌خوام که شبیه شما نباشم. هی زهرای سال‌٩٨! من می‌خوام شبیه تو نباشم:)

در ادامه پادکست چندتا نکته دیگه درباره برنامه‌ریزی می‌گه.

Eat that frog :)

قانون اول: اگر یک قورباغه زشت روی میزه و باید بخوریش، به تعویق انداختنش، دورش گشتن و... کمکی بهتون نمی‌کنه!

قانون دوم: اگر دوتا قورباغه روی میزه، اول زشت‌تره!

می‌دونین اگر اول صبح سخت‌ترین کارتون رو انجام بدین، به جز احساس خوبی که از تموم کردن اون‌کار بهتون دست می‌ده، یک احساس اعتماد به نفسی هم دارید که خیلی بهتون کمک می‌کنه.

رابطه‌تون رو با زمان، رابطه مقدسی کنید.

توی سال جدید، به جای این‌که اون کتاب رو از ساعت ۵ تا ۶ بخونید، از ساعت ۵:٣ تا ۶:٣ بخونید. «مواظب دقیقه‌هات باش، ساعت‌هات می‌تونن مواظب خودشون باشن»

+ صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

  • نورا :)

دنیا جای بدیه، ولی ارزش جنگیدن داره:) 

گام اول

بذارین با یه مثال شروع کنم. اگر دیده باشین توی سیرک برای رام کردن گربه‌سانان، یک شلاق همراهشونه و یک چهارپایه کوچک. شلاق قراردادیه بین گربه‌سان و اون آدم. اما نقش چهارپایه چیه؟ وقتی حیوون عصبانی می‌شه و داره وحشی می‌شه، سریع چهارپایه رو از سمت پایه‌هاش می‌گیرن سمتش و این‌جا اون شیر یک اشتباهی می‌کنه. هم‌زمان به چهارتاپایه نگاه می‌کنه، گیج می‌شه و سیستم عصبیش مختل می‌شه. و این‌طوری سلطان جنگل، مثل یک بچه آروم و رام می‌شه.

«شبیه داستان ما نیست تو زندگی وقتی به گاهی نه به ۴تا پایه بلکه به ١٠تا پایه هم‌زمان نگاه می‌کنیم.»

می‌دونین. گاهی نمی‌فهمیم. گیج می‌شیم که چه‌طور این‌همه استعداد ما توی برنامه‌ریزی، درس‌خوندن، کار کردن، فکر کردن یا هرچیزی اصلا به کمک ما نمیان؟ چرا فکر‌هامون به واقعیت تبدیل نمی‌شن؟ و احتمالا به ذهنمون نمی‌رسه که همشون رو نباید هم‌زمان شکار کنیم. چون می‌دونی؟ به هرحال اگر هم‌زمان دنبال دوتا خرگوش بدویی هیچ‌ کدومش رو به دست نمیاری!

لطفا لطفا لطفا خرگوش سال ٩٩ت رو پیدا کن و دنبالش بدو:)

+ صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

  • نورا :)

دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)

خب ما اول باید بدونیم که نگرشمون نسبت به خودمون چیه؟ روان‌شناس‌ها اسم این رو می‌ذارن خودپنداری. یعنی تصوری که از خودمون داریم و چیزی که توی ذهنمون ساختیم از خودمون. این‌ که چه‌قدر زیبام؟ چه‌قدر باهوشم یا هرچیز دیگه‌ای. و خب می‌دونیم دیگه؟ اکثرمون تصور درستی از خودمون نداریم!

این‌جا چندتا از عوامل این‌ که چرا ما این تصورات اشتباه رو داریم نام می‌بره.

یکیش مدرسه‌ است که فقط دو هوش ریاضی و حفظی رو در نظر می‌گیرن توش. باعث می‌شه شما اگر توی این دوتا هوش خوب نباشید، احساس کنید به اندازه کافی، کافی نیستید! (من می‌گم اگر خوب هم باشید همین احساس بهتون منتقل می‌شه کما این‌ که به من می‌شد!)

مورد بعدی خانواده‌ است و تله‌های شخصیتی که از بچگی باهامون باقی می‌مونند.

بعد از اون و به نظرم مهم‌ترین قسمتش تاثیر جامعه است. (باید بگم که این‌جا کمی درباره محدودیت‌های ایران و ناامیدی‌های مختص به خودمون می‌گه که اون هم به نوبه خودش جالبه)

در کل جامعه کوتاه‌مدت به آدم‌ها آسیب می‌زنه و چشم‌انداز رو ازشون می‌گیره. جرئت رویاپردازی ندارن. می‌دونین این‌جا یک جمله کلیدی میگه  «تصور کنین توانایی این‌ که آرزویی داشته باشیم، براش از خواب بیدار شیم و براش مبارزه کنیم خیلی مهمه» راست نمی‌گه؟ به صبح‌هایی فکر کنید که زود از خواب بیدار می‌شید، کافی خوابیدید، نور از پنجره‌تون وارد اتاقتون می‌شه و عاشق صبح می‌شید و می‌گید آره زندگی همینه و امروز روز خوبیه! من دوست دارم هرروز نور از پنجره توی اتاقم بزنه و این مهمه که رویایی داشته باشیم:)

 حالا ما می‌دونیم چه‌قدر تصورمون و قدرتش برامون مهمه. «اگر فکر می‌کنید که می‌برید یا می‌بازید، در هر دو صورت درست فکر کردید.» و عزیزم، بیا این‌طوری فکر نکنیم که ٩٩ رو بندازیم دور و از قرن بعد شروع کنیم. دوست نداری تا قبل از این‌که سده ١۴ شمسی از دست بره تو یک اثر عالی توش گذاشته باشی؟ یک‌سال وقت داریم جانم:)

«آینه رو بچرخونید به سمت خودتون و به چشم‌های یک نابغه نگاه کنید.» :)

+ صوت پادکست در کانال تلگرام دکتر مجتبی شکوری

پ.ن: یک‌ جایی توی پادکست از افراد چندشخصیتی(MPD) صحبت می‌کنه. به نظرم فیلم split رو ببینید در این‌باره. بی‌نظیره این فیلم:)

+ مرتبط:) 

  • نورا :)

سلام:))

دکتر مجتبی شکوری، که احتمالا خیلی‌هامون می‌شناسیمش - یک واقع‌بین و در عین‌حال آرمان‌گرا، یک لطیف متفکر پرهیجان- دو سال پیش ٨گام برای موفقیت در سال جدید نشون داد.

«من مجتبی شکوری هستم و فکر می‌کنم این حرف‌ها درباره دنیای بعد از مرگ نیست. حقیقت واقعی درباره زندگی قبل از مرگ است. درباره این‌ که چه‌طور به سن ٣٠ یا شاید ۵٠سالگی برسید بی‌ آن‌ که بخواهید تفنگ روی شقیقه‌تان بگذارید.»

درباره ٨ زندان صحبت کرد که باید ازشون فاصله بگیریم. که چه‌طور خودمون رو پس بگیریم. خودمون که یک‌جایی، توی یک اتفاقی جاش گذاشتیم و رهاش کردیم.

من سعی می‌کنم این‌جا یک خلاصه‌ای ازشون بگم اما نمی‌شه از صدای تاثیرگذار خودش گذشت... :) 

لطفا به من و به مجتبی‌ شکوری اعتماد کنید و بیاین با هم زندگیمون رو با کیفیت‌تر کنیم:))

  • نورا :)

فردا برگه دوم قرص‌هام هم تموم می‌شه و این یعنی چهل روز بی‌وقفه هرروز پماد زدم به صورتم و یک روز درمیون قرص‌هام رو خوردم. بگذریم که این بعیدترین چیز ممکنه برای منِ بی‌حواس، که تازه به لطف و پیگیری یکی از دوست‌هام انجامش دادم و واقعا کار شاقی هم نکردم. چهل روز به پوستم توجه کردم فقط به خاطر مامانم. الحق الان با یک پوست خیلی صاف جلوی آینه می‌تونم به خودم لبخند بزنم اما این اصلا برای من مهم نیست. چندان هم برام اهمیتی نداره که به ظاهرم برسم و این از نظر مامانم و زیبا برای یک آدم چادری افتضاحه! امروز صبح در آستانه چهلمین روز رفتم جلوی آینه و با یک جوش دقیقا وسط پیشونیم مواجه شدم. خب عزیزم اگر دلیلش رو نمی‌دونستم قطعا بلند بلند می‌خندیدم و تمام این careهای بی‌فایده رو به سخره می‌گرفتم و لبخندی از روی پیروزی می‌زدم. اما یک فرصت خیلی مناسب خندیدن رو از دست دادم چون اون جوش چیزی جز این رو نشون نمی‌داد که من دیشب داشتم از درون فرومی‌پاشیدم. قلبم، چشم‌هام، مغزم، پوستم، همه‌جام داشت می‌زد بیرون. توی خودم جا نمی‌شدم. یک ساعت پیش یکهو برای بار هزارم توی این بیست‌وچهار ساعت گذشته پر از بغض شدم و چشم‌هام پر از اشک شد. موهام رو که دورم ریخته بود، محکم‌تر از همیشه بستم و یک قیچی تیز برداشتم و خواستم از بالای کش موهام، بزنمشون. یقینا اگر این‌کار رو می‌کردم می‌تونستم بگم من مسخره‌ترین مدل موی پسرونه رو از خیلی نزدیک دیدم. بی‌خیالش شدم و رفتم سراغ ناخن‌هام و از ته گرفتمشون، الان زیر همشون می‌سوزه اما اشکالی نداره کمی هم به ناخن‌هام فکر کنم، به جای اون فکرهای سخت و طاقت‌فرسا. به نظرتون دختری هست که سه‌روز مونده به عید ناخن‌هاش رو که بلند و صاف کرده بود، از ته بگیره؟

فکرش رو بکن. نود و هشت برای من همه‌چیز داشت. موفقیت بزرگ، شکست‌های پیاپی، جنگ درونی، محیط جدید و آدم‌های جالب و ماجراجویی‌های دنبال‌کردنی، مشکلات روانی جدید، کتاب و فیلم‌های زیاد و دلخوش‌کن، از سرگیری یک ورزش تازه، تلاش، نفرت، اغتشاش، سوگواری، مشکلات خانوادگی، سردرگمی، دغدغه مالی، استقلال، تحقیر، تحسین، مواجهه با خودم،  زرد خورشیدی و خاکستری دودی، دوستی‌های خیلی خیلی زیبا، دوستی‌های خیلی خیلی زیبا، آه دوستی‌های خیلی خیلی زیبا... فکر می‌کنم نباید می‌ذاشتم این‌طوری با ترس و اضطراب برام تموم بشه.

آدم‌ها یک‌جوری از شرایط بعد از کرونا و این قرنطینه خونگی حرف می‌زنن انگار کسی به اون‌ها قول داده که بالاخره این حالت‌ها تموم می‌شه. این یک انتخاب طبیعی ئه، دست ما نیست، تکامل واقعا زیبا و ظریف داره ما رو شایسته‌تر می‌کنه. من از فکر کردن تکاملی به قضایا به وجد میام، عذر می‌خوام اگر بی‌رحم به نظر می‌رسم درباره این مرگ‌ومیر! داشتم می‌گفتم هیچ چیزی برای ما تضمین نشده. شاید من دیگه هرگز پیرمرد عجیب توی خیابون حبیب‌زادگان رو نبینم که هرروز صبح کمی جلوتر از سوپری وایمیسته، شاید هیچ‌وقت دیگه گوشیم توی دست سربازهای جلوی شریف نباشه. می‌بینی جانم؟ دلم برای اون لحظات آمیختگی شک و دلهره و عصبانیت هم تنگ شده. یعنی ممکنه یک‌بار دیگه نرم سر کلاس قانون اساسی و روی پله‌های پردیس علوم با ناراحتی بشینم و با خیرخواهی برای ماریا از پشت تلفن وعظ کنم درباره این‌که چشم‌هاش رو باز کنه درباره ازدواج؟ دلم برای صبح‌های دانشکده فیزیک تنگ شده که بعد از کلی پیاده‌روی برسم به اون ساختمون زیبا و به چهره‌های فیزیکدان‌ها توی درخشش آفتاب دونه‌دونه خیره بشم و سلام کنم. ممکنه هرگز فلافل مروی رو دیگه نبینم و ممکن هم هست که کمتر از یک ماه دیگه ببینم. نمی‌دونم و این تنها چیزیه که از زندگیم می‌دونم.

دیشب حالم بد بود و جانم، حتی فکر می‌کردم نباید برم سمت خدا. چرا؟ چون روم نمی‌شد و احتمالا از من بدش می‌اومد. به ماریا گفتم تو برام دعا کن، دست من به هیچ‌جا بند نیست. صبحش سر این‌ که وسط کلاس آنلاین تکامل اینترنتم قطع شد، با خدا دعوا راه انداختم. فکر کنم بهش گفتم عقده‌ای و این خیلی بده برای چنین اتفاق کوچکی! ماریا پرسید خب خدا جوابت رو چی داد؟ گفتم اون‌موقع نشنیدم ولی احتمالا گفته «بچرخ تا بچرخیم!» برام از بدی‌های ناامیدی از رحمت خدا می‌گه. برای یک لحظه حرفش رو باور کردم، یعنی این چیزی بود که نیاز داشتم و قرآن رو باز کردم. فکر می‌کنی چی اومد؟ 

خب خیلی زیبا بهم گفت برو گمشو:) اما صبح خداروشکر کمی کمتر عصبانی بود از دستم. نمی‌دونم واقعا. دائما دارم از خودم می‌پرسم حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ جوابی ندارم. باز هم تبدیل شدم به یک زهرای ترسو و بی‌فکر که همه چیز رو می‌سپره به دست زمان و سرنوشت. زهرایی که فقط نمی‌دونه، ضعیفه و نمی‌تونه نه به زیبا، نه به بقیه خانواده‌ش، نه به ماریا و نه به بقیه دوست‌هاش و نه حتی به خودش جواب درستی بده.

تا دیروز فکر می‌کردم حیفه اگر بذارم سال 98 از دست بره. فکر می‌کردم از اون‌هایی نمی‌شم که بشینن نگاه کنن تا این سال بره و سال جدید و بهتری رو شروع کنن. چون مگه امروز با فردا چه فرقی داره؟ امروز در کمال ناامیدی، وقتی اکثر درها رو به روی خودم بسته دیدم، فکر کردم کاش سال جدید بیاد، با لحظات جدیدتر. همه مشکلات فراموش بشن و همه چیز برگرده به روزهای خوب و با اعتماد. می‌دونم این خیلی برخورد منفعلانه و سطحی‌ای ئه. اما اگر می‌شد... حیف که اول فروردین ادامه 29اسفنده! حیف که خدا باهام دوست نیست و حیف که من هیچ‌چیز نمی‌دونم...

شاید این اشک‌های پریشون، نشونه پشیمونی باشن و شاید نه! به خاطر دلتنگی باشه برای تو، توی کمتر از بیست و چهار ساعت گذشته! :)

 

پ.ن1: امشب از شب‌های تنهایی ست. لطفی کن، بیا؟ :))

پ.ن2: فکر می‌کنم این نوزدهمین بهاری که می‌بینم، همون اولین بهاریه که لحظه سال تحویل بابل، دور هم و سرخوش نیستیم! و برای دومین‌بار توی ١٢سال اخیره که سر قبر مامان‌جون سبزه نمی‌بریم و صدای توپ عید رو نمی‌شنویم! خدای من... اگر سال دیگه هرکدوممون نباشیم چه‌طوری این عذاب رو تحمل کنیم که آخرین عید رو دور هم نبودیم و لباس نو نپوشیدیم؟...

پ.ن3: می‌دونی عزیزم؟ مدیونی اگر یک درصد فکر کنی حرف حال‌خوب‌کنی نمی‌تونی به من بزنی فلذا کامنت نذاری! همین که هرکدومتون باشین و بتونم جواب کامنت بدم حال من رو عمیقا دگرگون می‌کنه. پس خودتون رو دست‌کم نگیرید:))

پ.ن4: یک‌سری فکرهایی دارم برای شروع سال ٩٩ که چه‌طور با کیفیت‌تر بشه. شاید حالمون رو بهتر کنه. از فردا یا امشب توی همین وبلاگ شروعش می‌کنم، چون شما رو دوست دارم و می‌خوام باهم سال لطیف و جالبی رو شروع کنیم :) 

  • نورا :)