پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

صرفا برای این‌ که تعاریفتون از زیبایی تغییر پیدا کنه:))

 

Birds - Imagine Dragon
دریافت

  • نورا :)

خب من همیشه آرزو داشتم که آرشیو سارا رو تا جای نسبتا خوبی بخونم. چون می‌دونی هروقت به طور رندوم می‌رفتم یک ماه خیلی قدیمی رو می‌خوندم کاملا حس می‌کردم هر لحظه ممکنه از خنده خفه شم. و امروز که سعی کردم کمپبل بخونم ولی نتونستم، نشستم و آرشیو سارا رو خوندم بالاخره:)

و فکر می‌کنی چی پیدا کردم؟ این رو. بله! همه پسرهای گروه عین همند:)) یعنی مثلا موقع مصاحبه یک الگو از پسرها می‌ذارن جلوشون و هرکی با اون fit شد همون رو انتخاب می‌کنند و خب محض تنوع هم که شده، چند تا دختر با این فاکتور که «هر کی عجیب‌تر بود، همون رو انتخاب می‌کنیم» می‌ذارن بینشون. چون خب هرچی فکر می‌کنم هییچ خصوصیت مشترکی بین دخترهامون و هم‌چنین دخترهای سال‌های بالاتر پیدا نمی‌کنم ولی همه‌چیز برای پسرها کاملا واضح و مشخصه :دی

+سومین پست امروز؛ پست قبل؛ پست قبل‌تر

  • نورا :)

امروز صبح وزارت علوم یک بخش‌نامه داده پر از انعطاف. پر از به هم زدن قوانین کلاس‌ها، غیبت‌ها، مهمان‌شدن، امتحان‌ها و... انعطاف‌هایی که تا دانشجو‌های بدبخت هزاربار بین طبقه‌های اداری دانشگاه بالا پایین نمی‌رفتن و توی آموزش دانشگاه، صداشون رو نمی‌نداختن توی سرشون حتی یک دهمش هم امکان نداشت!

آزمون‌های جامعی که سال‌های پیش سیل و زلزله نتونستن تکونش بدن، یا لغو شدن یا جابه‌جا شدن.

ادارات در حد ضرورت کار می‌کنن. مغازه‌ها در حد ضرورت. مراکز آموزشی تا جای ممکن بعد از سال‌ها و سال‌ها مقاومت بالاخره در کمترین زمان خودشون رو با دنیای مدرن وفق دادن. همه چیز به حد ضرورت تقلیل پیدا کرده!

من دارم با خودم فکر می‌کنم اگر می‌شه با بودجه و هزینه کم‌تر، زمان کم‌تر و انرژی کم‌تر به حد ضروری برای زندگی رسید ما دقیقا ول معطلیم توی زندگیمون؟! بعد از این مدت مشخصا باز هم شغل‌های بیهوده ادارات سر جای خودشونن، کلاس‌های بی‌بازده دانشگاه‌ها و مدارس هم. آیا قراره این‌ها تحولی به سمت انعطاف بیش‌تر باشن یا صرفا از سر اجباره و باز هم قراره از این به بعد انرژی و وقت و هزینه‌ها رو هدر بدیم؟

ع.ن (عنوان نوشت):

امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): خداوند را به شکسته شدن تصمیم ها و باز شدن گره ها و به هم زدن نیت ها شناختم.

نهج‌البلاغه | حکمت ٢۵٠

+ دومین پست امروز؛ پست قبل

  • ۰ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۱۷
  • نورا :)

سلام:)

می‌دونین قضیه اینه که من واقعا از دست «آدم‌ها» شاکی‌ام و نمی‌دونم شکایتم رو پیش کی باید ببرم.

یک‌بار توی جمع یک‌سری آدم پول‌دار مذهبی و پول‌دار منش متظاهر به مذهب بودم و خودم هم تماما پر از تفکرات مبارزه با بورژواییسم و اختلاف طبقاتی و این‌ها، در تمام مدتی که تعریف می‌کنم با پوزخند یک گوشه نشسته بودم و نگاه می‌کردم. یک منتقدی دلیل جمع شدن اون‌ها رو بهشون یادآوری کرد و گفت که قرار بود این امکانات در اختیار یک سری محروم قرار بگیره. پس تیکه انداخت بهشون که «سلام محرومین و قشر ضعیف جامعه!» از اون‌جایی که آدم‌های پول‌دار جز به پولشون به چیز خاص دیگه‌ای اهمیت نمی‌دن، چندان متوجه لحن پیام نشدن و شروع کردن به داد و بی‌داد که «نمی‌بینی ما چه‌قدر پول داریم؟ پول از سر و کولمون داره می‌ره بالا و حالا تو چه‌طور جرئت می‌کنی به ما توهین کنی و ما رو با اون قشر کثیف بی‌پول‌ها یکی بدونی؟» چندوقت بعد یک منتقد دیگه از قدرتمندی پول‌های اون‌ها به ستوه اومد و با صراحت تمام گفت که پول تمام اندیشه شما رو تسخیر کرده و عملا شما خودتون رو به واسطه پولتون برتر از خیلی‌ها می‌دونین و بیشتر امکانات دست شماست و هیچ عدالتی توی تقسیم‌های انجام شده وجود نداره. طبق قسمت قبلی داستان، آدم‌ها باید خوشحال می‌شدن که کسی اون‌ها و جایگاهشون رو درک کرده! و حالا فکر می‌کنین چی شد؟ بله! دوباره داد و بی‌داد راه انداختن که «نه! ما خیلی هم به فکر محرومینیم، با این‌ که تمام این پول‌ها حق خودمونه اما از اون به محرومین می‌بخشیم (با ذکر چند مثال که یکی‌ دوقطره آب از دریای دستشون چکیده بود:/) چه‌طور جرئت می‌کنی به ما که داریم این‌همه فداکاری می‌کنیم چنین چیزهای بی‌رحمانه‌ای بگی؟ اوه اصلا حواسمون نبود، ما اصلا پول زیادی نداریم که! ما اصلا هیچ‌فرقی با همون محروم‌هایی که به زور از پول‌های نداشته‌مون بهشون کمک می‌کنیم، نداریم!» از آدم‌‌های پول‌دار مئاب انتظاری نیست! چشم‌هاشون کوره و عقل‌هاشون پر از عشق به پول و طمع بیشتره. اما این رفتار دوگانه وقتی اذیت‌کن‌تر می‌شه که توی مجمعی که مثلا قراره متفکرین، نویسنده‌ها، دغدغه‌مندها بنویسن هم دیده بشه!

من کاملا یادمه اون‌وقتی رو که بیان تازه امکان دیدن پاسخ نظر‌ها رو توی پنل مدیریت فعال کرده بود. هم‌زمان با اون یک زبانه پیام‌های ارسالی اضافه شده بود و قابلیت این‌ که ببینی کسی کامنتت رو خونده یا هنوز نه! کمی بعدش هم قابلیت بلاک کردن رو هم اضافه کردن. به هرحال شاید شما هم یادتون باشه، وبلاگ‌نویس‌های تاثیرگذاری توی همین بیان شروع کردن به نوشتن پست‌هایی در مخالفت این حرکت بیان و می‌گفتن که «وبلاگ‌نویسی دیگه تقریبا متوقف شده و ما اگر این‌جاییم به خاطر احساس نوستالوژی خودمونه. شما مدیران رسانه متخصصان و اهل قلم با این حرکت اخیرتون این محیط کاملا فرهنگی رو تبدیل به یک شبکه اجتماعی در دسترس شبیه همه شبکه‌های اجتماعی نابود دیگه کردین و این‌جا به خاطر این به‌روزرسانی‌های بچگانه دیگه جای ما نیست و نمی‌تونین اهل قلم واقعی رو توش نگه‌ دارین!» و بعد یک جوی توی وبلاگ‌ها به وجود اومد برای مخالفت با این حرکت بیان. اگر هم کسی می‌خواست موافقتش رو اعلام کنه باید از کلمه «راستش» استفاده می‌کرد و کلی ریسک مخالفت‌های شدید رو تحمل می‌کرد. حالا در کمتر از ٣سال بعد (در واقع آخرین اعمال تغییرات مال ٧مهر ٩۶ بوده) پویش‌ها و چالش‌های زیادی بین بلاگرها شکل گرفته برای اعتراض به رکود بیان، عدم پیشرفت و رها شدگی‌ش.

من نمی‌خوام بگم این‌ حس بدی که به خاطر رها شدن بیان و این‌که انگار کسی حواسش نیست به این‌جا داریم، قابل احترام نیست و هم‌چنین نمی‌خوام بگم موافق به‌روز شدن وبلاگ هستم یا نه. من فقط می‌خوام بگم یک‌رنگ بودن واقعا مهمه و من نمی‌فهمم چرا حتی توی جامعه محبوب و نسبتا کم‌نقص‌تر بیان که خودمون ساختیم هم حتی رعایتش نمی‌کنیم؟ من کاملا با این‌جا مثل یک خونه بزرگ رفتار می‌کنم و فکر می‌کنم، این ماییم که باید بسازیمش، نه مدیران بیان! پس کمکی از ما بر میاد؟ :)

پ.ن١: عذر می‌خوام که به عنوان یک عضو خیلی خیلی خرد یک نظر نسبتا انتقادی دادم!

پ.ن٢: بذارید بگم. فکر می‌کنم نوشته‌ها سوخت یک شرکت وبلاگ‌دهی هستن، پس اوصیکم به نوشتن و صمیمی بودن، اگر جون بیان براتون مهمه.

پ.ن٣: یک فاتحه هم برای محمد صالحه که سال‌ها معاون فنی بیان بوده و توی حادثه هواپیما بوده قرائت کنین لطفا. این روزها که منتقدان به عملکرد بیان زیادن، بیشتر به یادشم.

  • ۴ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۳۴
  • نورا :)

من وقت‌هایی که واقعا احساس تنهایی می‌کنم، می‌افتم به خوندن آرشیو وبلاگ‌ها به صورت کاملا سرطانی. از قبل از شروع شدن این پروسه، همین حالا، تمام لحظات عمرم به این باخت اعتراف کرده‌ام و می‌کنم. با پست‌های قدیمی وبلاگ‌های مورد‌علاقه‌ام، کشف وبلاگ‌هایی که از اعماق و قعر اون وبلاگ‌ها پیدا می‌کنم، دیدن دوستی‌های وبلاگی جدید و در کل با این گشت‌وگذارم، خیلی می‌خندم، لبخند‌ می‌زنم، می‌ترسم، زندگی‌ می‌کنم و می‌میرم حتی. اما در نهایت دراز می‌کشم روی تختم، به سقف خیره می‌مونم و می‌ذارم آروم آروم اشک‌هام گونه‌هام رو خیس کنن. فکر می‌کنم این یک‌ مورد رو باختی زهرا. تو آدم وبلاگ‌نویسی و دوست داشته شدن نبوده و نیستی. حتی وقتی آرشیو آبانه رو می‌خونم، می‌بینم به نسخه قدیمی خودم هم باختم! و بله، من احساس تنهایی می‌کنم و وبلاگ‌ها رو می‌خونم، زندگی آدم‌ها رو یک دور زندگی می‌کنم و به خودم اجازه می‌دم که تنهاتر بشم، انگار واقعیت اینه و من باید ببینمش به هرحال... حرف‌هام تکراریه، خودم هم می‌دونم. باید کمتر از قیود استفاده کنم. باید کمتر از کلمات «خب» و «عزیزم» و «جانم» استفاده کنم. باید کمتر چشم‌هام رو نیمه‌خمار نشون بدم! باید کمتر (به قول چارلی) استوار بنویسم.

فکر می‌کنم این یک مورد رو باختی زهرا! یک موردِ «ریاضی1» هم باختی با این‌که قرار بود یک پیروزی شکوهمندانه باشه! یک موردِ «زیست1» هم باختی چون فکر می‌کردی نباید این‌قدرها هم مفتضحانه باشه و دلت به یک نمره‌ای خوش بود که استادت توی شمارش اشتباه کرده بود و بهت نداده بود و هرگز هم بهت نداد! یک موردِ «کلیدر و آتش بدون دود» هم باختی چون هنوز نخوندیشون. یک موردِ «عکاسی» رو باختی چون چندان خلاق نیستی. یک موردِ «بسکتبال» رو باختی فقط برای این‌که پیگیر نیستی. یک موردِ «روابط صمیمی با فامیل‌ها» هم باختی چون اصولا با این‌ که موقعیت استراتژیک ته‌تقاری رو داشتی، باز هم در بداخلاقی سررشته درازی داری. یک موردِ «مهسو و جانی و عارفه» رو باختی. یک موردِ «نقش بستن توی ذهن طوبا» رو هم باختی. یک موردِ «موقر بودن و زیبا بودن» هم باختی. یک موردِ... یک موردِ... همه این‌ها فقط یک‌مورد بودن و اشکالی نداره زهرا، فقط یک مورد بودند! اما خب خوبه توی یک چیز هنوز نباختم و اون هم: یک موردِ «متوالیا باختن و باختن و باختن».

و می‌دونی چیه عزیزم؟ من خیلی می‌ترسم. آینده و فکر کردن بهش گرچه روشن و امیدوارکننده‌است (مثلا همین کلمه «روشن» از اون حرف‌های همیشه تکراری این‌جاست‌) اما ترسناکه. یک روز حدودا دوسال پیش توی مدرسه بهمون یک کاغذی دادن که پر کنیم برای آشنایی بیشتر مشاورها با ما. من اون‌موقع درگیر المپیاد خوندن بودم و از مدرسه بیزار، چرا؟ چون جلوم رو می‌گرفت، باید ساعت‌ها با هرکدومشون بحث می‌کردم که راه من توی ریاضیات و خوندن این اتحادها و حل‌المسائل‌ها خلاصه شده. بگذریم. حوصله پر کردن نداشتم و فقط دوتا از اون سوال‌ها رو جواب دادم. نام و نام خانوادگی؟ از چه چیز‌هایی می‌ترسی؟ و جواب یک کلمه بود. با صداقت تمام. «آینده». من می‌ترسم یک موردِ «آینده» رو هم ببازم.

دخترم، نور زیبای من. شاید هرگز نتونم مادر دختر برازنده و لایقی مثل تو باشم. اما اگر شدم، آیا این‌قدر سخاوتمند و بزرگ هستی که با خودت فکر کنی و مادرت رو به خاطر این‌که قوی نبود، سردرگم بود و تنها بود، ببخشی؟ جانم من توانایی روبه‌رو شدن با خودم رو اون‌قدرها دقیق ندارم، اگر داشتم شاید الان وضعیت اعتقاداتم، رشته‌م، علاقه‌هام، حرفه‌هام و... کاملا متفاوت‌ بود.

من واقعا نمی‌خوام معمولی باشم، در این‌جور مواقع فقط دوست دارم که نباشم! تمام تابستون و پاییز کنکور معین و ماریا سعی کردن بهم بگن درصد ٧٠ واقعا «زشت» نیست، خب من این‌طوری بودم که اگر توی یکی از اون آزمون روزانه‌های لعنتی بی‌نظیر نبودم تمام پاسخ‌های تست‌ها رو پاک می‌کردم  یا برگه پاسخنامه رو یواشکی با خودم می‌بردم و مچاله شده می‌نداختمش توی چاه دستشویی، تا به‌جای درصد صدی که نمی‌تونستم به دست بیارمش، یک درصد صفر ببینم. این خیلی عزتمندانه‌تر از یک درصد ٧٠ بود برای من!

حالا یک‌جورهایی یک میل قلبی من رو به وبلاگ پایبند کرده و از طرفی درصدهای زشت ١٠ و ٢٠ و نهایتا ٣٠ رژه می‌رن روی این آدرس لعنتی که نمی‌دونم چرا من از اعماق قلبم دوستش دارم.

فکر کنم باید این رو هم بگم، تمام شما‌هایی که آدرس‌هاتون اشکم رو درمیارن و تنهام می‌کنن و توی خودم فرو می‌برنم رو دوست دارم. هم شما رو، هم وبلاگ‌هاتون رو. گرچه می‌دونم شما من رو اون‌قدر دوست ندارید. نه من رو، نه وبلاگم رو.

 

پ.ن: رفتم توی وبلاگ دخترداییم، خاطرات عمره‌ش رو خوندم و می‌دونی دقیقا هرجا به یک نقش نخودی مسخره نیاز داشت از یک زهرا کوچولو (بله! به خاطر وجود دوتا زهرا توی خانواده، من از همون اول تا همین حالا با پسوند کوچولو شناخته شدم:)) ) اسم می‌برد:))) کاش می‌تونستم بذارم این‌جا شما هم بخونین. دلقک‌بازی‌های یک زهرای ۶ساله طنز فاخری بود واقعا :دی

پ.ن٢: احتمالا اون احساس تنهایی اولیه‌م، به خاطر تموم شدن سریال آنه بود. از من به شما نصیحت هرجور شده نذارین سریال آنه‌تون تموم بشه، نمی‌دونم چه‌طوری واقعا ولی مذارین این اتفاق بیفته :')

پ.ن٣: فکر می‌کنید من به هرحال می‌تونم به راحتی کسایی که مجبورم کردن آدرس وبلاگم رو عوض کنم ببخشم؟ سخت در اشتباهین، سخت‌ها! شاید حتی اگر یه کم بیشتر با خودم فکر کنم، ازشون بدم هم بیاد:/

پ.ن۴: هی! نبینم ترحم کنید ها. من درباره واقعیت نوشتم فقط.

ع.ن (عنوان‌نوشت): استاد می‌فرمان: من خود آن سیزدهم، کز همه عالم به درم.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۵۳
  • نورا :)