من خود آن سیزدهم
من وقتهایی که واقعا احساس تنهایی میکنم، میافتم به خوندن آرشیو وبلاگها به صورت کاملا سرطانی. از قبل از شروع شدن این پروسه، همین حالا، تمام لحظات عمرم به این باخت اعتراف کردهام و میکنم. با پستهای قدیمی وبلاگهای موردعلاقهام، کشف وبلاگهایی که از اعماق و قعر اون وبلاگها پیدا میکنم، دیدن دوستیهای وبلاگی جدید و در کل با این گشتوگذارم، خیلی میخندم، لبخند میزنم، میترسم، زندگی میکنم و میمیرم حتی. اما در نهایت دراز میکشم روی تختم، به سقف خیره میمونم و میذارم آروم آروم اشکهام گونههام رو خیس کنن. فکر میکنم این یک مورد رو باختی زهرا. تو آدم وبلاگنویسی و دوست داشته شدن نبوده و نیستی. حتی وقتی آرشیو آبانه رو میخونم، میبینم به نسخه قدیمی خودم هم باختم! و بله، من احساس تنهایی میکنم و وبلاگها رو میخونم، زندگی آدمها رو یک دور زندگی میکنم و به خودم اجازه میدم که تنهاتر بشم، انگار واقعیت اینه و من باید ببینمش به هرحال... حرفهام تکراریه، خودم هم میدونم. باید کمتر از قیود استفاده کنم. باید کمتر از کلمات «خب» و «عزیزم» و «جانم» استفاده کنم. باید کمتر چشمهام رو نیمهخمار نشون بدم! باید کمتر (به قول چارلی) استوار بنویسم.
فکر میکنم این یک مورد رو باختی زهرا! یک موردِ «ریاضی1» هم باختی با اینکه قرار بود یک پیروزی شکوهمندانه باشه! یک موردِ «زیست1» هم باختی چون فکر میکردی نباید اینقدرها هم مفتضحانه باشه و دلت به یک نمرهای خوش بود که استادت توی شمارش اشتباه کرده بود و بهت نداده بود و هرگز هم بهت نداد! یک موردِ «کلیدر و آتش بدون دود» هم باختی چون هنوز نخوندیشون. یک موردِ «عکاسی» رو باختی چون چندان خلاق نیستی. یک موردِ «بسکتبال» رو باختی فقط برای اینکه پیگیر نیستی. یک موردِ «روابط صمیمی با فامیلها» هم باختی چون اصولا با این که موقعیت استراتژیک تهتقاری رو داشتی، باز هم در بداخلاقی سررشته درازی داری. یک موردِ «مهسو و جانی و عارفه» رو باختی. یک موردِ «نقش بستن توی ذهن طوبا» رو هم باختی. یک موردِ «موقر بودن و زیبا بودن» هم باختی. یک موردِ... یک موردِ... همه اینها فقط یکمورد بودن و اشکالی نداره زهرا، فقط یک مورد بودند! اما خب خوبه توی یک چیز هنوز نباختم و اون هم: یک موردِ «متوالیا باختن و باختن و باختن».
و میدونی چیه عزیزم؟ من خیلی میترسم. آینده و فکر کردن بهش گرچه روشن و امیدوارکنندهاست (مثلا همین کلمه «روشن» از اون حرفهای همیشه تکراری اینجاست) اما ترسناکه. یک روز حدودا دوسال پیش توی مدرسه بهمون یک کاغذی دادن که پر کنیم برای آشنایی بیشتر مشاورها با ما. من اونموقع درگیر المپیاد خوندن بودم و از مدرسه بیزار، چرا؟ چون جلوم رو میگرفت، باید ساعتها با هرکدومشون بحث میکردم که راه من توی ریاضیات و خوندن این اتحادها و حلالمسائلها خلاصه شده. بگذریم. حوصله پر کردن نداشتم و فقط دوتا از اون سوالها رو جواب دادم. نام و نام خانوادگی؟ از چه چیزهایی میترسی؟ و جواب یک کلمه بود. با صداقت تمام. «آینده». من میترسم یک موردِ «آینده» رو هم ببازم.
دخترم، نور زیبای من. شاید هرگز نتونم مادر دختر برازنده و لایقی مثل تو باشم. اما اگر شدم، آیا اینقدر سخاوتمند و بزرگ هستی که با خودت فکر کنی و مادرت رو به خاطر اینکه قوی نبود، سردرگم بود و تنها بود، ببخشی؟ جانم من توانایی روبهرو شدن با خودم رو اونقدرها دقیق ندارم، اگر داشتم شاید الان وضعیت اعتقاداتم، رشتهم، علاقههام، حرفههام و... کاملا متفاوت بود.
من واقعا نمیخوام معمولی باشم، در اینجور مواقع فقط دوست دارم که نباشم! تمام تابستون و پاییز کنکور معین و ماریا سعی کردن بهم بگن درصد ٧٠ واقعا «زشت» نیست، خب من اینطوری بودم که اگر توی یکی از اون آزمون روزانههای لعنتی بینظیر نبودم تمام پاسخهای تستها رو پاک میکردم یا برگه پاسخنامه رو یواشکی با خودم میبردم و مچاله شده مینداختمش توی چاه دستشویی، تا بهجای درصد صدی که نمیتونستم به دست بیارمش، یک درصد صفر ببینم. این خیلی عزتمندانهتر از یک درصد ٧٠ بود برای من!
حالا یکجورهایی یک میل قلبی من رو به وبلاگ پایبند کرده و از طرفی درصدهای زشت ١٠ و ٢٠ و نهایتا ٣٠ رژه میرن روی این آدرس لعنتی که نمیدونم چرا من از اعماق قلبم دوستش دارم.
فکر کنم باید این رو هم بگم، تمام شماهایی که آدرسهاتون اشکم رو درمیارن و تنهام میکنن و توی خودم فرو میبرنم رو دوست دارم. هم شما رو، هم وبلاگهاتون رو. گرچه میدونم شما من رو اونقدر دوست ندارید. نه من رو، نه وبلاگم رو.
پ.ن: رفتم توی وبلاگ دخترداییم، خاطرات عمرهش رو خوندم و میدونی دقیقا هرجا به یک نقش نخودی مسخره نیاز داشت از یک زهرا کوچولو (بله! به خاطر وجود دوتا زهرا توی خانواده، من از همون اول تا همین حالا با پسوند کوچولو شناخته شدم:)) ) اسم میبرد:))) کاش میتونستم بذارم اینجا شما هم بخونین. دلقکبازیهای یک زهرای ۶ساله طنز فاخری بود واقعا :دی
پ.ن٢: احتمالا اون احساس تنهایی اولیهم، به خاطر تموم شدن سریال آنه بود. از من به شما نصیحت هرجور شده نذارین سریال آنهتون تموم بشه، نمیدونم چهطوری واقعا ولی مذارین این اتفاق بیفته :')
پ.ن٣: فکر میکنید من به هرحال میتونم به راحتی کسایی که مجبورم کردن آدرس وبلاگم رو عوض کنم ببخشم؟ سخت در اشتباهین، سختها! شاید حتی اگر یه کم بیشتر با خودم فکر کنم، ازشون بدم هم بیاد:/
پ.ن۴: هی! نبینم ترحم کنید ها. من درباره واقعیت نوشتم فقط.
ع.ن (عنواننوشت): استاد میفرمان: من خود آن سیزدهم، کز همه عالم به درم.
- ۹۹/۰۱/۰۹