پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۱۶ مطلب با موضوع «Daily UT» ثبت شده است

1

بالاخره کلید کمد گرفتم:) احساس میکنم یه قله ای فتح کردم. موقع باز کردنش حس در کارتون کورالین رو داشتم که الان به یه دنیای جدید راه پیدا می‌کنم:)) بازش که کردم دیدم ده سال پیش دقیقا این کمد برای الهه نامی بوده! برگه های سرچ کتاب کتابخونه‌ش مونده بود تو کمد. امروز سراغ اون کتاب‌ها هم میرم:) پا گذاشتم تو تاریخ انگار! 

 

2

من یه مشکلی دارم و اون اینه که باید به یه جا عادت کنم تا حال کنم باهاش! نمیرم دانشگاهو بگردم و سوراخ سنبه هاش رو دربیارم و منتظرم سوراخ سنبه ها خودشون بیان خودشون رو به من نشون بدن تا عملا از یه عادت یا یه اجبار کارم رو باهاشون شروع کنم:)

به همین علت تا دیروز فقط یه بار رفته بودم تو کتابخونه مرکزی و فقط هم یه سالنش رو دیده بودم و خیلی نگشته بودم توش! دیروز یه کتاب زبان میخواستم و مجبور بودم برم اونجا. و از قضا که دوست ندارم از کسی بپرسم دقیقا باید چیکار کنم؟ خودم باید راهمو پیدا کنم! یه ربع وقت داشتم قبل کلاس برای امانت گرفتن کتاب اما دنبال کتاب که نرفتم هیچ، 45 دیقه هم داشتم کتابخونه رو به خودم نشون میدادم:)

 

3

دیروز یه دفعه حدودا یک ساعت و نیم وقت اضافه گیرم اومد. ندوییدم برم کتابخونه برای درس خوندن! رفتم مرکز مشاوره به جای این‌که امروز برم و دیگه نیاز نباشه بعد کلاس برگردم انقلاب دوباره. مثلا میخواستم کارمو جلو بندازم:| به من نیومده این وقت‌شناسی عا:|

رفتم نشستم اونجا منتظر، سه نفر اومدن و تمام مدت داشتن بلند بلند حرف میزدن:| اونموقه احساس کردم حالم اونقدرا هم بد نیست فقط دیگه نمیتونم اینا رو تحمل کنم کنار گوشم:/

پاشدم اومدم بیرون و شد آنچه شد!

بچه ها بازم کلاس رو جابه جا کرده بودن و به من نگفته بودن :))) انقدر عصبی بودم که خودم رو آماده کرده بودم اولین دعوای درون‌گروهی رو خودم استارت بزنم! ولی بیخیال شدم. حقیقتا بی اهمیت تر از این حرفاس:) 

 

4

دیروز صبح با خودم قرار گذاشتم این ده تومنی که تو کیفمه رو تا آخر هفته نگه دارم:| نشون به اون نشون که خودکارم گم شد و مجبور شدم برم خودکار بخرم و یه بیسکوییت خریدم که تا آخرهفته نگهش دارم ولی همش‌رو بچه ها سر کلاس تی ای دیروز تمومش کردن:)) این مقتصد بازیا هم به من نیومده حتا!

 

و داستان‌های BRT:) 

1

امروز صبح دیگه داشتم واقعا له می‌شدم! حتا یه بار هم کیفم لای در موند و تا ایستگاه بعد همینطور وصل به در داشتم ادامه حیات می‌دادم:|

یه پیرزنی که سمت راستم ایستاده بود دست راستشو آورده بود و از کنار گوش سمت چپم رسونده بود به یه میله و نگهش داشته بود! به نظرم تو اون شلوغی احتمال اینکه اینجوری دستش قطع بشه بیشتر از اینه که اگه جایی رو نگه نداره بیفته!

خلاصه این دوستمون تمام مدت داشت به من فوش می‌داد که داری منو هل میدی:| همچنان فوش فوش فوش:/ آخر سر که عصبی شدم بدون اینکه نگاش کنم گفتم فکر کنم "تو" داری هل میدی عا!

من وقتی که یکی که اینقدر ازم بزرگتره رو به صورت مفرد صدا کنم یعنی دیگه خیلی بی ادب شدم:/

 

2

کاپ خودخواهی هم تقدیم می‌شود به ایشون:

تو یکی از ترمز وحشتناکا وقتی همه کج شده بودن و واقعا شلوغ بود و اینا، از اونجایی که تماس مداوم با کسی عصبیم می‌کنه داشتم سعی می‌کردم از جام تکون نخورم و صاف وایسم!

پیرزنه بهم گفت ورزشکاری؟ خیلی پاهات قویه که تونستی وایسی! تشکر کردم ازش. گفت نه جدی میگم باشگاه میری؟ گفتم بله معمولا. چطور؟ 

گفت خب شما جوونا که ورزشکار هم هستین پیاده روی کنین! الکی میاین اینجا رو شلوغ میکنین!

به به:))) من بعد از 5 صبح راه میفتم شاید به کلاس ساعت هشت‌م برسم! :) 

 

پ. ن1: دقیقا ساعت 7 صبح پیرزنا کجا میرن با بی‌آرتی؟ 

پ. ن2: بله جانم. من صبحا با هر سختی که باشه با بی‌آرتی میرم دانشگاه شاید یهو ناغافل توی راه ببینمت :)

پ. ن3‌: باید برم دنبال پول. من به پس انداز نیاز دارم! میگه صبحا با تاکسی برو بهش میگم گرونه میگه خب از مامان اینا بگیر مشکلی ندارن که! نه جانم من مشکل دارم! درخواست کردن سخت ترین کار دنیاست برای من:)) 

پ. ن4: فعلا به ذهنم رسیده برم به علی مشهدی بگم چطور میشه وارد اون مجله خفن شد؟ برم دنبال کار عکاسی و ببینم دقیقا چه‌کاری از دستم برمیاد و تدریس کنکور! چیزی که دقیقا ازش متنفرم ولی قابل تحمله:) 

پ. ن5: چون چارلی گفته بود این دیلی‌ها خوبن و خوشایند به خودم جرئت دادم اینهمه وقت‌گیر و زیاد بنویسمشون:)ببخشین انقدر بی محتواس خلاصه:دی

  • نورا :)

اولین و احتمالا آخرین هیجان گروه ختم شد به گریه توی طالقانی از شدت اعصاب خوردی...

توی اسنپ به مقصد فرودگاه وقتی واقعا به‌هم ریخته بودم و به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که گریه نکنم محمدحسین زنگ زد و گفت کجایی داریم عکس دسته جمعی میگیریم، با بچه‌ها با هیات علمی، میخوایم کیک ببریم، میخوان شام بدن، کادوهامون رو بدن کجایی پس؟ تو بک گراند هم صدای دست و خنده بچه ها می‌اومد. مُردم اون لحظه تا به محمدحسین بگم که تو دانشگاه نیستم و مجبور بودم بیام بیرون.

رسیدیم فرودگاه گیت بسته بود و دیر رسیدیم و یه عالمه استرس! بابا بازم عصبانیه از اون سر ایران! هی هم ازم میپرسن جشن چه خبر و من از اول مجبورم به زور گریه‌م رو کنترل کنم! بهم میگن ما جات بودیم نمی‌رفتیم جشنو، منم میگم چون شما یه لحظه هم خودتون رو درست جای من نمیذارین من دارم انقدر اذیت میشم!!

 

پ. ن1: وقتی بالای سن بودیم زیبا زنگ زد که بیا بریم.‌‌ مامان هم زنگ زد که کجایین؟ هیچی از شکوه اون لحظه ها نفهمیدم. گوشیم هم که دست علی مشهدی بود وقتی من داشتم صحبت می‌کردم، بازم گوشیم زنگ خورد! وقتی برگشتم که گوشیمو ازش بگیرم گفت دیدم سر زنگ‌های قبلی به هم ریختی، این دفعه قطعش کردم که متوجه زنگ خوردنش نشی راحت حرفتو بزنی. خداروشکر حرفت طولانی نشد:) خداروشکر؟

ولی علی مشهدی اعجوبه‌ست:) جدی دارم میگم:)) 

 

پ. ن2: حالا که کارت پرواز رو با بدبختی گرفتیم و اومدیم بالا اعلام کردن یه ساعت تاخیر داره پرواز! حقیقتا تف:|

چشمام قرمزه شدم شبیه اینایی که یه عزیزیشون رو توی شهرستان از دست دادن و باید هرچه سریعتر خودشون رو برسونن به اونجا! :/

حالم بدتر از اونیه که حال مسافرت تفریحی داشته باشم. به علاوه این‌که حوصله هیچ‌کودوم از همسفرهام رو هم ندارم!!

 

پ. ن3: خواهش‌‌ می‌کنم با من حرف بزنید:) بدون این‌که به کینه‌های قبلیتون از من فکر کنید. من به این نیاز دارم حقیقتا!

 

پ. ن4: اون لحظه پر از لبخند شدم که با علی مشهدی جفتمون داد زدیم ناوک:))

 

پ. ن5: عنوان از حسین پناهی. خدا رحمتش کنه:)

  • نورا :)

1

بالاخره یکی هم درباره پروژه ریاضی با من حرف زد! این عالیه؟ نه اصلا! فکرشم از ذهنم انداخته بودم بیرون. یه دفعه محمدحسین اومد یه امیدی رو زنده کرد که باید خودم پیگیرش می‌شدم. شدم؟ نه! به جاش خودم رو مشغول به تلفنی صحبت کردن نشون دادم تا بی‌خیالم بشه:)

بهش گفتم برو از ماهان بپرس تا بهت دخترای زیستی رو معرفی کنه. گفت "کسی که اون پیشنهاد بده به درد پروژه های دیگه ای می‌خوره!" با وجود پادردی که داشتم سرعتم رو بیشتر کردم! گفت تو برو به دلارا بگو من نمیتونم بهش بگم. گفتم پس چه‌جوری به من گفتی؟ گفت "میدونی زهرا؟ وقتی تو با کسی حرف می‌زنی بقیه فکر نمی‌کنن چیزی بینتونه." واقعا چی می‌تونستم بگم؟ فقط فکر کردم یعنی انقدر احمق به نظر میام؟

 

2

اومدم سر کلاس و بی حوصله‌م. دارم پست می‌نویسم در حالی که مکانیک کوانتوم داره میره جلو و انگار مرزهای علم داره سر کلاس فتح میشه و من هیچی متوجه نمی‌شم! کلاس ساعت یکمون کنسل شد و دوییدم رفتم کتابخونه یه ذره درس بخونم. وسطش عذاب وجدان گرفتم به محمد حسین پیام دادم که "سلام اگه کسی رو پیدا نکردی من به دلارا میگم هروقت دیدمش!" گفت "سلام ممنون. مسکه کلاس رو انداختن زود تر بیا همون کلاس یک شنبه ها" دقیقا با همین ادبیات:/ گفتم"کِی؟" گفت نیم ساعته شایسته تو کلاسه!

نگفتم لعنت به همتون! تف هم ننداختم دم در کلاس وقتی درو باز کردم. ولی آشغالا یعنی من تا بهتون پیام ندم شما همتون فکر میکنین کلاسمون 13 نفره‌س؟

 

3

بگذریم.بهتره همه اینا بمیرن:)

بالاخره بعد از مدت ها برنامه ریزی امروز با سارا رفتیم فلافل مروی:))

عجیب خوب بود.

اگه خواستم یه روز معشوقم رو ناهار مهمون کنم احتمالا می‌برمش همونجا:) البته  ممکنه خیلی ها به جز اونم ببرم همونجای عالی^.^

  • نورا :)

1

اکیپ نرگس اینا برام ناخوشایندترین پدیده دانشگاهه. توصیف حسم بهشون یه کم سخته ولی شاید تصورش آسون باشه! چندین نفر چادری جمع شده دور یک نفر. اون نفر؟ نرگس! دوست زیبای من! حالا دیگه ازش گریزونم نه فقط چون یه چشمی رو میگیره، که چون اون هم من رو نمی‌پذیره! احتمالا چون چندان خوب و سر به زیر به نظر نمیام! چون پسرا رو توی کلاس به اسم صدا میکنم و به محض این‌که کلاس کنسل میشه با همه بچه ها راه میفتم سمت سر در تا عضوی از یک اعتراض کوچکِ دانشجوییِ بی هدف اما باحال قرار بگیرم. شاید هم چون چند بار توی کتابخونه دیده که داشتم با دوتا از پسرا درس می‌خوندم! به هرحال به نظر میرسه من اونقدرها هم دختر خوبی نیستم. انتظاراتتون رو از من بیارید پایین تر:)

 

2

خیلی وقته دنبال یه پایه برای درس خوندن می‌گردم! بی استعداد ترینم برای خوندن درس هایی که دوستشون ندارم، زیادن و کسی سراغی ازشون نمیگیره! شاید ساعت مطالعه م از ساعت مطالعه توی دوران راهنماییم هم کمتر باشه.(اون دوران طلایی رو که میگم مورد داشتم که توی دفتر وارد کردم 5 دیقه مطالعه در کل هفته!)

به دل‌آرا رو انداختم و دیدم خیلی هم به درد بخور نیست و از قضا وقتی محمدعلی اومد ازم سوال پرسید و ساعت ها روی سواله بحث کردیم دیدم این همون آدمیه که دوست دارم تمامِ تمامِ تمام درسای ترم رو باهاش بخونم:) پر از انگیزه درس خوندنه و روزانه 25 ساعته داره درس می‌خونه انگار! حالا کی روش رو داره بره بهش بگه؟

 

3

کاش پیام می‌داد

کامنت می‌ذاشت

زنگ می‌زد

یا حتا پامیشد میومد دانشگاه پیشم!

امروز دم آبخوری گروه انگار دیدمش!!:) 

دلم حقیقتا براش تنگ شده...

  • نورا :)

دوست حساب کردن دوستای سابق بی فایده ست.

نه دل‌آرا برام دوست موند نه فاطمه و ماریا و نگار و نه حتا مهسو!

این همه نفرت از کجا اومد تو دلم که وایسادم دم پردیس هنر با گریه داد زدم که با شما بهم خوش نمیگذره؟ از کجا واقعا؟

این همه درد و آوار از کجا رو سرم فروریخت که دنبال هر تسکینی که میرم خودش یه درده؟

این‌همه استرس رو از کجا آوردم که توی هرکلاسی که می‌شینم حرف نمی‌زنم تا اشکم سرازیر نشه؟ 

و مهم‌ترین سوال. از دور به نظر میومد که دانشجو شدن انقدر جانکاه باشه؟

  • نورا :)