پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

گفته‌ بودن باید 1ونیم جمع شده باشیم دم قرآن بزرگه توی راه‌آهن. نماز رو هول‌هولکی خوندم و خودم رو رسوندم اونجا. مامان هم اومده بود اونجا که ببینیم هم‌ رو دم رفتن! یکی‌ از سال‌بالایی‌های مدرسه‌مون رو دیدم! آه. چه کسل‌کننده:| و بعد که داشتم با طهورا همین‌طور الکی حرف می‌زدم، یکی اومد ازم پرسید چی می‌خونی؟ و وقتی گفتم بیوتکنولوژی یه نفس عمیق کشید و گفت قیافه‌ت آشنا بود برام و رفت! رفتم دنبالش و گفتم خب از کجا می‌شناختین؟ گفت منم بیوتکم دیگه! باورتون نمیشه. توی گروه ما به اون کوچیکی با میانگین سالانه ده‌تا ورودی کسی بود که نمی‌شناختمش و من رو می‌شناخت! ٩۴ای بود. سعی کردم کمی باهاش از در و دیوار و استادای گروه حرف بزنم و بعد فهمیدم من اصولا نمی‌تونم با یه ورودی٩۶ به بالا ارتباطی در این مسائل برقرار کنم و سعی کردم درباره پایان‌نامه‌ش که با استاد محبوب من برداشته صحبت کنم که متاسفانه کلا آدم کم‌حرف‌تری از خودم به پستم خورده بود و نتونستم توانایی‌های بی‌بدیلم رو در این عرصه افزایش بدم:|

خلاصه که ازش پرسیدم نظرش راجع به استاد زیستمون چیه؟ و خب قاعدتا چیز خاصی نگفت. من هم گفتم خب من خیلی باهاش حال نمی‌کنم. یه‌ذره بی مسئولیته. و بله. برگشتم پیش طهورا و دیدم نمره‌های زیست اومده:) و خب جانم. گریه نکردم اما اشک تو چشام جمع شد. فقط یاد شب‌ امتحانش افتادم و اون‌همه بدبختیم و یاد روز امتحانش که فکر می‌کردم خوب دادمش و به دل‌آرا که دقیقا دو نمره از من بالاتر شده داشتم می‌گفتم خب چندان هم امتحان سختی نبود! :/

حدودای ساعت 3 بود نشستیم توی قطار. بعد از چندبار تغییر توی چیدمانمون به چنین ترکیبی رسیدیم. ریحانه ورودی ٩۶ گیاه پزشکی (رشته هیجان‌انگیزیه که اسمشم نشنیده بودم تا حالا!) ملیکا ورودی ٩۵ گرافیک، فاطمه ورودی ٩۵ فضای سبز و من و طهورا. می‌دونی آدم‌های خیلی جالبی بودن. ریحانه آرومه و سرش به کار خودشه اما در عین‌حال قواعد دوستی رو خوب رعایت می‌کنه، مودبه و باحاله:) فاطمه خوشگله، نازه، خوش‌صحبته، با آدم‌های زیادی دوستی کرده، باحاله و حرف‌های زیادی درباره‌ش دارم:) ملیکا بامزه‌ست، خوش‌صحبته، خلاقه، عجیب‌غریبه و باحاله:)

با هم حرف زدیم از غذای‌دانشگاه گرفته تا معرفی مدرسه‌قرآنی. همه‌چی واقعا. دیدم فاطمه با خودش دوربین آورده و شروع کردم درباره دوربینش باهاش حرف زدن. از مدل و لنزش پرسیدم و گفت لنزش 18-55 کیت خودشه! سبکه و برای پیاده‌روی اربعین راضیم‌ ازش. و فهمیدم دوربین رو اصلا به همین دلیل که باهاش توی اون چند روز عکاسی کنه خریده. گفتم سخته توی اون مسیر دوربین همراهت باشه. گفت این‌که دوربین همراهت نباشه سخت‌تره. الحق که راست می‌گفت:) ریحانه از اهواز انتقالی گرفته بود دانشگاه تهران. درباره اهواز صحبت کردیم. فاطمه برای هرحرفی یه موضوع مذهبی داشت که بهش ربط بده. زیاد با راهیان رفته‌بود جنوب. گفت شلمچه خود کربلاست، مقر حضرت زهراست و اکثر شهدا از ناحیه بازو و پهلو مجروح شدن اون‌جا و می‌گفت طلاییه مقر حضرت عباسه و اکثر شهدا اونجا اسم‌هاشون عباس یا ابالفضل بوده. نمی‌دونم چه حسی داشتم ولی این‌جوری بودم که داشتم جلوی خودم رو می‌گرفتم این‌ها رو باور نکنم! اما خب شاید باورتون نشه می‌شه مدت‌ها با فاطمه‌ بود و از هم‌صحبت شدن باهاش خسته نشد:)

یکی اومد دم در کوپه‌مون و ازمون خواست که یکی‌مون بره توی کوپه بغلی تا یه خانمی با بچه‌ش بیاد پیش ما. به نظرتون من حوصله بچه داشتم؟ هررررگز:))

فاطمه رفت و خانومه اومد و به محض این‌که رسید ملافه‌ش رو پهن کرد و گرفت خوابید! دیگه جو خواب کوپه رو فرا گرفت و همه خوابیدن. من هم شروع کردم به خوندن کتابم که باید بعد این‌که همه از خواب بیدار شدن براشون توضیح می‌دادم که این "جز و کل" ئه با اون "جز از کل" معروف فرق می‌کنه. و مسلما برای هیچ‌کدومشون اصلا جذاب نبود که هایزنبرگ به چه کوفتی فکر می‌کرده! :)

ملیکا واقعا خفن و هنرمنده. طرح‌های جالبی رو از توی گوشیش نشونمون داد که همه‌ش رو خودش طراحی کرده بود. اغلبشون طرح حرم امام‌رضا بود. انگار از این‌هاست که متحول شده. می‌گفت همه کار‌هام رو کرده بودم که برم ایتالیا اما گفتم یه‌بار هم توی زندگیم برم جهادی و دیگه تصمیم گرفتم همین‌جا بمونم. نمی‌دونم با گرافیک چه‌جوری می‌شه ایران رو نجات داد ولی خب هرچی که هست امیدوارم بهش برسه:))

در تمام این‌مدت و هرموقعی که بچه اون خانومه تو کوپه‌مون بود و پیش باباش نبود، دقیقا آویزون من بود. به این صورت که من خاله بودم و بقیه خانومه! من واقعا هیچ‌گونه محبت رقیقی به اون بچه نکردم:/ و عزیزم سوال من اینه تو که خودت انقدر ناخوب و غیرقابل‌تحملی چرا فکر می‌کنی باید بچه‌ت رو جوری تربیت کنی که فکر کنه هرجوری دلش خواست می‌تونه همه دنیا رو برای خودش تصاحب کنه و همه رو از کار و زندگی بندازه؟ یعنی در واقع منظورم اینه‌ که بچه میارید خودتون بزرگش کنید حتی برای چند ساعت هم نندازیدش رو دوش بقیه‌ای که علاقه خاصی به این‌کار ندارند و مجبورشون نکنین:)

فاطمه اومد توی کوپه‌مون و گفت بچه‌ها بیاین باهم سوره عبس رو تدبر کنیم. (اردو با محوریت تدبر سوره عبسه. روزانه دو ساعت کلاس قراره بذارن) من واقعا اعصابش رو نداشتم. داشتم برای طهورا عکسی رو توی لایتروم ادیت می‌کردم. با خودم فکر کردم سریع بگیم و تموم بشه بره. شروع کردم به صحبت کردن و وجوه مختلف سوره رو شمردم و منظور هر قسمت رو گفتم و آخرش فاطمه و ملیکا که خودشون دوره رو گذروندن دهنشون باز مونده بود و گفتن خیلی خوب بود. ولی حالا بیاین آروم آروم آیه‌به‌آیه باهم پیش بریم. آه:/ ولی خوب بود:))

و اومدن بهمون کاغذ‌هایی رو دادن که روش حدیث نوشته بود و یه شهید که باید از طرفش زیارت می‌کردیم. (آه این اردو واقعا خیلی شبیه اردوی راهیان مدرسه‌ست! :| )

فاطمه بهم گفت شهید بروجردی معروف بود به لبخندش. بهش می‌گفتن مسیح کردستان. همیشه آروم بود. باشه من‌هم سعی می‌کنم آروم باشم جانم:)) 

و دیگه؟

صبحونه رو مهمون امام‌رضاییم انگار:) بله این‌جوریاست.

 

پ.ن1: حدودای 12ونیم خوابیدم و 1 در کوپه رو زدن که پاشید نزدیکیم:) باز خداروشکر نیم ساعت خوابیدم و الان هم می‌خوام برم حرم. امیدوارم طهورا قبول کنه روز هیجان‌انگیزمون رو از ظهر شروع کنیم :دی. چون الان هم همه من‌جمله طهورا خوابیدن و من با موهای خیس اینجام و دارم می‌نویسم:|

پ.ن2: ماریا می‌گه به نظرت رنک چند کلاس می‌شی؟ بی‌شوخی می‌گم ١۴. عزیزم من با خودم قهرم و واقعا خیلی هم جدی‌م. تا وقتی نتایج ترم دیگه نیاد هم آشتی نمی‌کنم. همینه که هست!!

  • نورا :)

الان توی راه راه‌آهنم که بریم مشهد:) 

این اولین اردوی دانشجویی‌مه و من کمی تا قسمتی دلم شور می‌زنه براش طهورا هم‌سفرمه و نمی‌دونم از این بابت خوش‌حالم یا نه اما فعلا که طبق لیست نه کوپه‌مون با‌ همه و نه محل اسکانمون و بله باید اول کاری سر و کله بزنیم تا پیش هم بیفتیم.

خیلی دوست‌دارم همه جزئیات رو بنویسم. باید درباره کلاس‌های ریاضی ترم‌پیش و کلا ترم 1 هم بنویسم. حرف‌های زیادی دارم اگر تنبلی نکنم. اما فعلا قول می‌دم که آخر هرروز بیام و از اون روز سفر چیزهایی رو تعریف کنم:) شاید بعدا بتونم به دخترم، نور، نشون بدم و بگم این اولین سفر دانشجویی من بود:))

خب عزیزم فعلا این رو داشته باشیم از ساک بستنم.

من همیشه دوست‌دارم از این آدم‌هایی باشم که توی کیفشون خوراکی دارن و یهو رو می‌کنند و بقیه رو خوش‌حال می‌کنند. توی پیش‌دانشگاهی هم همین‌طور بودم. همیشه یه ظرف پر پاستیل رو میزم بود که هرکسی دلش می‌خواست می‌تونست پاستیل برداره. واقعا خوشحالم می‌کرد این‌که می‌تونستم حالشون رو برای چند لحظه خوب کنم. و حالا این شما و این کیف دستی من از نمای بالا:))

از یه طرف دیگه هم خوش‌حالم.

از سه دست لباسی که برداشتم دوتاش زرده:) و خب من همیشه با مامانم سر این‌که زرد بپوشم دعوام می‌شه و فکرش رو بکنین دقیقا اون دو دست لباس رو مامانم برام انتخاب کرد:)) و خب خودم هم باورم نمی‌شه. مامان من که همیشه اصرار داره نباید یه شلوار دیگه زیر شلوارت بپوشی یا کم‌تر بافت بپوش و انقدر ادای سرمایی‌ها رو درنیار (و من واقعا اداشون رو درنمیارم. من خودشونم و نهایتا با سه یا چهارلا لباس پوشیدن همیشه باز هم سردمه:دی) بهم گفت اون لباس کاموایی زرده‌ت رو بردار. و ازم پرسید که آیا شلوار همیشگی‌م رو برداشتم که سردم نشه یا نه؟

این هم نمای بالا از ساکم با حضور افتخاری شال‌گردن عزیزم:))

و یه چیز دیگه:)

برای اولین بار جرئت کردم خودم ابروهام رو مرتب کنم. بالاش خط انداختم و واقعا از مدلشون راضیم:)

و بله. عجیب بود اما بابام اولین‌باری بود که عصبانی نشد از این‌که ابروهام رو دست‌کاری کردم! :/

چرا خانواده‌م واقعا انقدر غیرقابل پیش‌بینی خوب میشه رفتارشون؟ :دی

 

پ. ن: و بله! باید زنگ بزنم و از زن‌داداشم خداحافظی کنم! همین‌قدر رسمی و مسخره:|

  • نورا :)

اول باید بگم که این‌دیگه آخرین آدرسیه که عوض می‌کنم قول می‌دم. در واقع به طرز احمقانه‌ای پتانسیل دور‌ موندن از این فضا رو ندارم!

1

بله با گونه‌ای مواجهیم که به عمیق‌ترین خوددرگیری‌ها مزین شده! و اون کسی نیست جز علی مشهدی:)

خب یه روز که گوشیم دست ماریا بود و داشت توی گروه کلاسمون می‌گشت بهم گفت این پسره چشه؟ و با هم یه الگوریتم خیلی خیلی عجیب و احمقانه براش کشف کردیم. مثلا فرض کنین من یه اطلاع‌رسانی مهم تو گروه کردم و بعدش همه اومدن حرف زدن و وقتی که ایشون می‌خواسته اظهار نظر کنه به بی‌ربط‌ترین پیام‌ها ریپلای کرده و جواب من رو داده اما خواسته خدایی نکرده دست روی پیام من نبرده باشه! به ماریا گفتم نه بابا الکی بزرگش نکن، من که کاری به کارش ندارم! و بله دقیقا ۵ بار رو نشونم داد که همین اتفاق افتاده. یا مثلا یکی از پسرها هست که به محض این‌که حرفی می‌زنه، جناب علی مشهدی علی‌رغم سکوت حداکثری‌ش توی گروه میاد به پیام این بنده‌خدا ری‌اکشن نشون می‌ده و در اغلب اوقات هم صرفا خنده‌ای چیزیه. و چندبار هم این‌جوری بوده که زده به سرش و برخلاف عادت همیشگیش داشته تو گروه یک‌سره حرف می‌زده و تا من جوابش رو دادم دیگه سکوت پیشه کرده:|

حالا از همه این‌ها می‌خوام بگذرم. عجیب‌ترینش این بود. متینا خیلی از نمره شیمی عمومی‌ش ناراحته و دائما داره توی‌ گروه یا به من غر می‌زنه اما هیچ‌وقت براش سوال نبوده که من چند شدم. یهو یه‌روز خیلی اتفاقی اومد پرسید تو چند شدی؟ و گفتم نمره‌م رو. آخرش گفت من به این علی‌مشهدی(در واقع فامیلیش رو گفت!) گفتم تو هم خیلی خوب نشدی احتمالا! دیگه منم پیگیر که منظورت چیه؟ گفت نمی‌دونم یهو بهم پیام داد که ازت بپرسم چند شدی:|

جل‌الخالق:|

2

من هنوزم دوست دارم رهام رو بکشم ها! :) کی میاد کمکم؟

3

بله در ترم آتی شاهد غر زدن بنده از مقادیر کثیری از انواع و اقسام آزمایشگاه‌ها خواهید بود:) [ و اگر براتون جالبه تنها تصمیمی که براشون دارم اینه که با علی مشهدی و رهام و مریم هم‌گروهی نباشم:| ]

البته فکر می‌کنم به عنوان کسی که انتخاب واحدش توی رند اول کل دانشگاه بوده گند‌های اساسی زدم:) مثلا با استادی اندیشه برداشتم که تا روز دوم هنوز فقط ۶ نفر باهاش برداشته بودن:دی

4

باز خوبی‌ش اینه که از دست اون مرتیکه روانی نجات پیدا کردم و دیگه ریاضی2 م با اون نیست!! فکر کن نشسته با خودش گفته خب من که از بچه‌های کلاس اینا جز دو سه نفر بدم میاد بذار به همشون از دم 16 و 15 بدم حالشون جا بیاد دیگه واسه من شاخ بازی درنیارن:) به به:)

امیدی به معدل بالای این ترمم نیست حقیقتا!

5

من ورودی جدید بودن رو حقیقتا دوست دارم و نمی‌خوام این ترم حتی شروع شه که بعدش بخواد تموم شه و بعدترش بخوان ورودی‌های جدید بیان!

تازه یکی از بچه‌های کنکوری مدرسه روی میز‌ش به عنوان هدف نوشته بود بیوتکنولوژی تهران! آه. می‌خواستم برم بزنم رو شونه‌ش بگم داداش دمت گرم:|| ولی بی‌خیال جان جدت:/

 

پ. ن1: تو خونه این‌جوری شدیم که یکی یه چیزی می‌گه همه یک ربع زل می‌زنیم به پرده روبه‌رومون. و بعد از یک‌ربع بالاخره یکی یه جوابی بهش میده و دوباره یک ربع بعدی خیره موندن انتظار ما رو می‌کشه:دی

پ. ن2: خب عزیزم گرچه دلم برا خودمون بودن تنگ می‌شه اما سفره چهارنفره آرامشش به مراتب بیشتره اما سفره پنج‌نفره دوست‌داشتنی‌تره:) و آه و امان از سفره‌های شش‌نفره. واضحا حوصله سربرن:|

  • نورا :)

اول بگم که البته که خوشحال و شاد و پرانرژی نیستم اما خب غمگین هم نیستم!

و بعد اینکه این خاطره واقعا الکی انقدر زیاد طولانی شد. دوست داشتید نخونید بگید خلاصه‌ش رو بگم بهتون یا جاهای مهمش که خوندنش تاثیرگذاره رو براتون رنگی کنم همونجاها رو بخونید. فقط نتیجه‌گیری آخرش خیلی مهمه:) 

باید اون دختره رو به طول و تفصیل تعریف کنم که دم سردر شریف ازم پرسید قاسمی کجاست؟ و خب من اون روز امتحانام تموم شده بود و یه‌مقدار زیبایی از سرخوشی بعد کنکور تو وجودم بود و داشتم با صدای تقریبا کرکننده ای ناوک گوش می‌دادم:) که به زبون اشاره خانومه بهم فهموند کارم داره و آدرس رو ازم پرسید. خب واقعا نمی‌دونستم چه‌جوری بگم همین‌راهی که اومدی رو برگرد برو عقب و به اولین بریدگی که رسیدی نه دومیش برو بالا تا بی‌نهایت و می‌رسی به یه‌جایی که یه عالمه دانشجوی کوله‌به پشت رو می‌بینی و اون رو بپیچ و برو تا برسی به مقصدت! برای همین هم بهش گفتم من دارم از همون‌ور میرم بیا باهام! و خب می‌دونی بهم اعتماد نمی‌کرد چون از یه تعمیرکاری شنیده‌بود که همین‌طور برو بالا تا بهش برسی و این دوستمون جهت بالا و چپ رو اشتباه متوجه شده بود! بگذریم.

راه افتادیم و تقریبا ده دیقه تا یک‌ربع راه پیش رومون داشتیم. به خودم گفتم زهرا حالا وقتشه که به خودت ثابت کنی، روابط‌عمومیت اونقدر‌ها هم اسف‌بار نیست:). و شروع کردم که "هوا یه جوریه که صبح‌ها باید لباس‌گرم بپوشی و عصرها لباس خنک!" خب عزیزم:| گند زدم:) گفت "آره همه پروازهای اصفهان از دیشب تا حالا به خاطر هوا کنسل شده!" (فقط نفهمیدم چه ربطی به حرف من داشت!) و بعد ادامه داد" به خاطر هوا همه پروازها کنسل میشه ولی..." بعد خب راستش از اینجا به بعد رو نشنیدم اما حدس زدم که جای‌خالی رو با عبارت "برای حمله موشکی کنسل نمی‌کنن" پر کرده! میدونین وقتی با کسی واقعا حرفی نداری همه موضوعاتتون یه سری طرح دوخطی می‌شن! یکی تو می‌گی جوابت رو می‌ده و سریعا موضوع سوییچ می‌شه.خب فکر کنم حدودا راجع به 7 یا 8 تا موضوع صحبت کردیم که اونی رو که من منتظرش بودم بالاخره به زبون آورد" مطمئنی داریم درست می‌ریم؟ خیلی وقته تو راهیم‌ها!" و بهش اطمینان دادم که بله من هرروز صبح و شب از همین‌جا می‌رم دانشگاه و برمی‌گردم. پرسید شریف درس‌ خوندن خوبه؟ گفتم فکر نکنم بد باشه:) و درباره آرزوهای برباد رفته‌ش و این‌ها صحبت کرد و گفت یه بچه‌ شهرستان هیچ‌جوره نمی‌تونه تو تهران کار پیدا کنه. من واقعا نمی‌دونستم درباره چی داره صحبت می‌کنه برای همین فقط گوش دادم به حرفش. بعد ادامه داد که خوش به‌حالت که اینجا درس می‌خونی. گفتم من دانشگاه تهرانی‌م! گفت آخی ناراحت نباش حالا:/ که واقعا چرا اونجا فکر کرد من ناراحتم؟ :|
بهم گفت اونی که بهم آدرس داد خیلی از سر باز کن بود. یه بخیه تقریبا قدیمی روی صورتش داشت، به نظر من کسایی که از بچگی یه اتفاقی براشون افتاده که مثلا بخیه‌ای چیزی دارن، عقده‌های خیلی زیادی تو وجودشونه به خاطر بچگیشون! فکر کنم برای همین اون آقا آدرس اشتباه به من داد. (الان چند تا باگ وجود داشت. اولی این‌که تو که مهندسی خوندی و خودت رو انقدر بی‌استعداد می‌دونی که نمی‌تونی کاری دست‌و پا کنی برای خودت، چه‌طور ممکنه انقدر نظر دقیق و روانشناسانه‌ای بدی؟ دومی این‌که اون آقا آدرس اشتباه نداد، تو اشتباه فهمیدی. و بزرگترینش این‌که به من و صادق توهین کرد!)

خب ما وقتی 5سالمون بود صادق پیشونیش خورد به اتو و جای سوختگیش شبیه جای یه بخیه موند. من یادمه همون‌موقعی که داشت درد می‌کشید چه‌قدر خوش‌حال بود که شبیه زخم روی پیشونی هری‌پاتر شده:) و من عمیقا گریه می‌کردم که چرا بخیه گوشه چشمم (که الان به نظرم واقعا قشنگه و باعث کشیدگی چشمم شده) روی پیشونیم نبوده که من هم شبیه هری‌پاتر بشم. حتا من انقدری خوش‌شانس بودم که یه‌بار بعد اون زیر چونه‌م هم پاره شد و بخیه نیاز داشت اما پیشونیم هرگز:دی.

بهش چیزی نگفتم چون به خاطر کرم‌پودری که زده بودم نمی‌تونست جای بخیه‌هام رو ببینه. و بعدش فکر کن چی گفت؟ گفت البته از رنگ پوست تیره‌ش مشخص بود که همه بچگیش رو در حال کار کردن بوده! این هم یه نشونه دیگه برای عقده داشتنش. و وای عزیزم من واقعا مخم داشت سوت می‌کشید. البته که من هم پوست نسبتا سبزه و تیره‌ای دارم!

یاد فاطمه افتادم. یه روز که داشتن توی سالن مطالعه پیش دانشگاهی باهم بحث می‌کردن که لباس روشن به من میاد یا نه، فاطمه گفت "نه ببین این‌جوریه که کسی که پوستش تیره‌س باید لباس روشن بپوشه که رنگش روشن‌تر به نظر بیاد و کسی هم که پوستش روشنه باز هم لباس روشن بپوشه تا سفیدیش بیشتر به چشم بیاد و قشنگ تر بشه!" من واقعا برام سوال شده بود که چه‌طوری تونسته وقتی من به عنوان یکی از نزدیک‌ترین دوست‌هاش اونجا نشستم، چنین توهینی بهم بکنه و صراحتا بهم بگه که خب زهرا. تو واقعا معیارهای زیبایی رو نداری!!

باز هم بهش چیزی نگفتم چون کرم‌پودر روی صورتم بود و معلوم نبود که دقیقا پوستم چه رنگیه! ولی دیگه حرفی هم نزدم.

این داستان صرفا برای من فان بود. اهمیتی نداشت و فکر کردم خب از این به بعد توی یه روز معمولی که امتحانام تموم میشه لزومی نداره کرم پودر بزنم که کسی که واقعا نمی‌خواد بی‌شعور به نظر بیاد، راحت باشه و قضاوت‌هاش رو راجع به پیشینه و عقده آدم‌ها پیش من خالی نکنه و در درون خودش نگه داره. نمی‌دونم. آدم می‌فهمه تو چه دنیای عجیبی زندگی می‌کنه! چه حرف‌های ساده و صدمن‌یه‌غازی، اتفاقی و ندونسته به قلب آدما شلیک می‌شن! نمی‌دونم. ترسیدم که این مکالمه همون‌قدر که برای من بی‌اهمیت بود برای یه دختر کرم‌پودر زده دیگه مهم باشه و جلوش تکرار بشه. واقعا نمی‌دونم:) 

  • نورا :)

از لای در نیمه‌بسته این اتاق‌ها که از پشتش صدای گریه شنیده‌ می‌شه، نور پاشیده توی راهروی نیمه‌تاریک، نیمه‌مهتابی و نیمه‌تنگ!

بله جانم. ما همه‌چیزمون نصفه‌نیمه ست اصلا! تو فرض کن نیمه‌جون شدیم تو این سرما. روزای تاریک قوی‌تر برگشتن. اما هنوز از لای در نیمه‌باز اتاق‌ها نور می‌پاشه توی راهرو.

عکس رو ٣صبح امروز گرفتم. دیشب هنوز صبح نشده، این واقعا عجیبه!

 

پ. ن1: دخترم، هیچ‌وقت بچه آخر خونه نباش. همه غم‌ها رو دوش توئه چون کوچیک‌تر از اونی که فریاد بزنی‌شون.

پ. ن2: عزیزم تو ساده‌ای و من دلم برات تنگ شده و دوستت دارم. حتا اگر به خونه ما پناه بیاری و ساعت‌ها توی اتاق قدیمی خودت گریه کنی اما من حتا نبینمت...

پ.ن3: من می‌ترسم یه روز مادر شم و بعد از یه فشار خیلی سخت از طرف بچه‌م بلرزم و حالم بد بشه و فشارم بره بالا تا 18روی 13! خدای من! دیشب فقط تو رحم کردی که هرکدوم از ما نمردیم. برای زیبا، دوستی رو رسوندی تا باهاش تا صبح ویدئوکال کنه و درس بخونه. برای من، دوستی رو رسوندی تا باهام بیدار بمونه و بهم عکس نشون بده و برای مامان، خانواده نگرانی رو قرار دادی تا آرومش کنن! چه‌کسی طاقت غم‌های بزرگ‌تر رو داره جانم؟ 

  • نورا :)