از تو چه پنهان من، گم کرده ام خود را...
اون چشمم که خودخواهه، که به همین حالا فکر میکنه و تنهاست، دائما تر میشه! یه گوشه تو خودش فرو میره و اگه بتونه گاهی یه اشکی میریزه.
اون یکی چشمم که نگاهش به گذشته و آیندهست - همون که به همه چیز فکر میکنه از عمیقترین مسائل جهانی گرفته تا سطحی ترین مباحث روزانه مثل انتخاب رنگ لباسی که باید بپوشم - خون میباره. بهم اخطار میده که دارم همه چیز رو کم کم از دست میدم! همه اون چیزایی که از گذشته با خودم آوردم و همه چیزایی که قراره با خودم به آینده ببرم!!
خلاصه که دقیقش رو بخواید یه چشمم اشکه، یه چشمم خون!
خودم رو نمیشناسم. همین:)
+ بشنوید:)
پیدایم کن...
شیدایم کن...
آزادم کن از این سکوت بی پروا...
پ. ن1:بهتره زودتر راهپیمایی ها و اعتراضاتشون رو ببرن یه محدوده دیگه تا بیشتر از این عصبی نشدم از دستشون:) تنها خوبیش این بود که هندزفریم گم شده بود و چون تو خیابونا از همه بلندگوها صدای زیبای حامد زمانی(:|) پخش میشد میتونستم با صدای بلند آهنگم رو گوش بدم و کسی مشکلی نداشته باشه باهاش:))
پ. ن2: دیروز که رفتم مدرسه یکی از بچه ها گفت تو چرا اینجایی؟ الان باید تو راهپیمایی میبودی! من گفتم فکر کنم به خاطر شما اینجام:| چون تا حالا یه قرون پول عم نگرفتم:/
یکی دیگهشون هم گفت امروز نرفتی راهپیمایی؟ گفتم نه مگه خلم؟ فقط فرار کردم از اونجا! بعد منو کشید کنار گفت چرا دانشگاه با آدما اینکارو میکنه؟ :|
من یادمه از اول هم هیچ اصراری به بیان جناح سیاسیم نداشتم! از کجا میدونه دانشگاه با من دقیقا چیکار کرده؟
پ. ن3: در ادامه مدرسه دیروز، گفتم که فکر میکنن دائرة المعارفی چیزیم. طرف میخواست ازم سوال زیست بپرسه که گفتم جانم بذار من سوالای زیستمو از تو بپرسم. تو بیشتر از من در جریانی! دوستش گفت مگه تو زیست میخونی؟ و همون شخص اولی گفت مثلا داره میکروبیولوژی میخونهها!!
خدای من:)))
- ۹۸/۰۹/۰۵