28/8/98 یا Daily UT 2
1
بالاخره یکی هم درباره پروژه ریاضی با من حرف زد! این عالیه؟ نه اصلا! فکرشم از ذهنم انداخته بودم بیرون. یه دفعه محمدحسین اومد یه امیدی رو زنده کرد که باید خودم پیگیرش میشدم. شدم؟ نه! به جاش خودم رو مشغول به تلفنی صحبت کردن نشون دادم تا بیخیالم بشه:)
بهش گفتم برو از ماهان بپرس تا بهت دخترای زیستی رو معرفی کنه. گفت "کسی که اون پیشنهاد بده به درد پروژه های دیگه ای میخوره!" با وجود پادردی که داشتم سرعتم رو بیشتر کردم! گفت تو برو به دلارا بگو من نمیتونم بهش بگم. گفتم پس چهجوری به من گفتی؟ گفت "میدونی زهرا؟ وقتی تو با کسی حرف میزنی بقیه فکر نمیکنن چیزی بینتونه." واقعا چی میتونستم بگم؟ فقط فکر کردم یعنی انقدر احمق به نظر میام؟
2
اومدم سر کلاس و بی حوصلهم. دارم پست مینویسم در حالی که مکانیک کوانتوم داره میره جلو و انگار مرزهای علم داره سر کلاس فتح میشه و من هیچی متوجه نمیشم! کلاس ساعت یکمون کنسل شد و دوییدم رفتم کتابخونه یه ذره درس بخونم. وسطش عذاب وجدان گرفتم به محمد حسین پیام دادم که "سلام اگه کسی رو پیدا نکردی من به دلارا میگم هروقت دیدمش!" گفت "سلام ممنون. مسکه کلاس رو انداختن زود تر بیا همون کلاس یک شنبه ها" دقیقا با همین ادبیات:/ گفتم"کِی؟" گفت نیم ساعته شایسته تو کلاسه!
نگفتم لعنت به همتون! تف هم ننداختم دم در کلاس وقتی درو باز کردم. ولی آشغالا یعنی من تا بهتون پیام ندم شما همتون فکر میکنین کلاسمون 13 نفرهس؟
3
بگذریم.بهتره همه اینا بمیرن:)
بالاخره بعد از مدت ها برنامه ریزی امروز با سارا رفتیم فلافل مروی:))
عجیب خوب بود.
اگه خواستم یه روز معشوقم رو ناهار مهمون کنم احتمالا میبرمش همونجا:) البته ممکنه خیلی ها به جز اونم ببرم همونجای عالی^.^
- ۹۸/۰۸/۲۸