On the importance of Spirals
گوشیم رو گذاشتم روی حالت هواپیما که دیگه برم بخوابم و در آخرین لحظه، چشم دوختم به قفسه کتابهای دانشگاهم که با چه ذوقی واقعا دوست دارم که پر بشه از کتابهای زیبای مرتبط با رشتهم. در واقع انگار یکهو شوق اون روز که رفتم از IBB* کتاب شیمی آلی قطور زبان اصلی رو امانت گرفتم توم زنده شد و من رو کشوند پای لپتاپ تا بنویسم از این احساس درونی که زیبا بود و دوست داشتم که ماندگار بشه.
میدونین توی مصاحبههای بانوچه با بلاگرها، یک سوالی هست که کمی برای من گنگه و توی همه مصاحبهها همش دنبال اینم که جواب این سوال رو پیدا کنم. «به هدفت از وبلاگنویسی رسیدی؟» و خب واقعا داشتم فکر میکردم من هدف خیلی خاصی رو دنبال نمیکنم که مثلا معیار درستی داشته باشه! صرفا این طوریم که من به یک محیط زیبا و راحت نیاز دارم که گرم و صمیمی باشه و دوستهای خوبی هم داشته باشم، یک جایی که بشه توش کمی زندگی باکیفیتتری رو تجربه کرد و مثلا این چه جوریه؟ من باید بگم چون از اینجا 4تا دوست جدا جذاب توی دنیای واقعی پیدا کردم، موفق شدم یا این که میتونم اینجا راحت بنویسم، 20 امتیاز مثبت برام درج میکنه؟ نمیدونم کاش مثلا یکی از این بلاگرهای محبوب هم در جواب میگفت: «هستیم دیگه دور هم! خوش میگذره:)» به هرحال داشتم فکر میکردم سارا یک کارکرد جدید برای وبلاگش پیدا کرده و اون هم این که برنامههای سال جدیدش رو اینجا میگه که به نظرم واقعا خوبه و من هم دوست دارم که بگم.
البته من برای این ترم چندتا هدف تعیین کرده بودم که یکیش این بود که هرکتابی نیاز داشتم بگردم و ببینم آیا نسخهای ازش توی IBB هست یا نه، چون یکبار هم فکر میکنم گفتم - اینجا نه! به یک دوست- که انگار IBB بهشت دانشمندهاست به پاس زحمات بیدریغشون:) و یک بار هم همون موقع حذف و اضافه تصمیم گرفتم درسهای بیشتری رو توی دانشکده فیزیک بردارم چون خب از استادها و دانشجوهاش خوشم میاد و اونجا تنها دانشکده علومپایهایه که نورهای گرم و زیبا داره و میدونین این ترم من حدودا 6 ساعت در هفته و دوتا از ناهارها رو میتونستم توی دانشکده فیزیک باشم که خب احتمالا هم آخرین شانسم بود برای حضور توی اون دانشکده زیبا. یا مثلا تصمیم داشتم با علی مشهدی همگروهی آزمایشگاه تجزیه باشم و واقعا سعی کنم که خودم باشم توی آزمایشگاه و سبک خودم رو پیدا کنم، چون این رو توی همون یک جلسهای که داشتیم از علی یاد گرفتم. حالا خیلی هم مهم نیست ولی تصمیم داشتم همایشهای بیشتری رو شرکت کنم و سارا رو با خودم ببرم اون همایش توسعه فردی بینظیر دانشکده پزشکی. حتی فکر میکردم با کمی بیشتر گشتن توی دانشکده پزشکی میتونم دوستهای عرب فوقالعادهای پیدا کنم و میخواستم برم توی دانشکده موسیقی و از نگار پیانو یاد بگیرم و برم یک سر دانشکده تربیتبدنی تا ببینم تیمهای ورزشیشون تا چه حد پذیرای من هستن.
حالا من واقعا این دوماه زندگی خاصی نکردم و نمیخوام از این به بعد با همه اینهایی که فکر میکردم و نشد، وقت بگذرونم! پس بذارید چشمانداز جدیدی رو خدمتتون عارض بشم :دی
اولا که باید کمی مینیمالیست دیجیتال بشم ( که هری کلی دربارهش توضیح داده اینجا). نه به خاطر این که خوب نیست و این حرفها، صرفا چون دیگه من خیلی اعصابش رو ندارم و در همین راستا برنامه اینستا رو از روی گوشیم حذف کردم و فکر میکنم خوب باشه که فاصله بین چک کردنهای وبلاگ و تلگرامم رو هم بیشتر کنم تا هردفعه ناامید و دستخالی ازش برنگردم. از طرف دیگه دوست دارم دوباره جزء و کل رو بخونم و مطمئن بشم که کل شکوهش رو درک کردم و خب یک طورهایی باید به عین پیام بدم و از دلش دربیارم بیمعرفت بودنم رو و باز هم باهاش بحثهای عجیب و غریب بکنم. بذارید این رو بگم که دیشب داشتم به ماریا از روابط از دسترفتهم میگفتم و این که شاید حتی خیلیهاشون برای من خوب بوده باشه و الان نبودنشون کاملا باب میلم باشه ولی این باعث نمیشه من عمیقا احساس ناراحتی نکنم وقتی بهشون فکر میکنم. و نمیدونم میخوام کمی در این حوزه هم مینیمالیست بشم و کمی ذهن و دنیام رو از یک سریها خالی کنم! موفقیتم این بوده که تونستم کمی، فقط کمی باشگاه رو بیارم به خونه و فکرش رو هم نمیکنید اما ورزش کردن با مامانم و زیبا اونقدرها هم غیر اصولی و مسخره نیست، یعنی حتی گاهی کاملا سخته. و خب من تا الان خیلی توی چالش شنا و دراز نشستم نتونستم خوب عمل کنم و هنوز نمیتونم محکم و استوار 50 تا شنا پشت هم بزنم و میدونین باید بتونم به جایی برسم که صدتا شنا و صدتا درازنشست در روز بزنم که این کمی دوره ولی بینظیره. و بذارید این رو بگم، امروز پیشرفت پلانکم رو اندازه گرفتم و تونستم از دفعه آخری که توی باشگاه پلانک رفته بودم 2دقیقه و 37ثانیه بیشتر روی دستهام بایستم که این عمیقا خوشحالم کرد. و دوست دارم بیشتر فرانسوی بخونم و باید هرروز یک ساعت از وقتم رو به هرحال بذارم، چون خب این زبون برای من کاملا یکی از بهترین زیباییهای دنیا به حساب میاد. از اینها بگذریم من اصلا پست رو برای یک چیز دیگه نوشتم. (که خب احتمالا طبق حدسیات من، از حرفهای تکراری من درباره نورهای دانشکده فیزیک و پیانوهای دانشکده موسیقی خسته شدین و دیگه اصلا به مقصود اصلی پست نمیرسین!)
ببینید امروز مثل خیلیوقتها توی گروهمون دعوا شد سر چیزهای سیاسی. و من اونجا عمیقا احساس کردم دوست ندارم مثل محمدحسین بیسواد باشم و مثل آرش، متعصب و کور! دوست دارم حقایق واقعا زیبای زیستی رو بدونم و درسهام رو بخونم چون این واقعا مهمه. خب من دوست ندارم از این دانشکده پر پتانسیل فقط یک «مدرک» داشته باشم. میفهمین که؟ حالا فعلا اطلاعات اضافه و رجوع پیدرپی به مقالات بمونه برای مراحل بعدی:) و از طرفی دوست دارم یک دید خیلی باز مثل الهام داشته باشم و مثل سارا از وقایع تاریخ علم مطلع باشم و مثل علی پیگیر باشم. حالا فردا فعلا صبح زود بیدار میشم و سعی میکنم به برنامه ماورایی که نوشتم عمل کنم و یک گزارش کوتاه از روزم بنویسم که چه کارهایی کردم و برنامه فردام رو هم بریزم و خدا میدونه که اونوقت ممکنه چهقدر از خودم خوشم بیاد:))
*IBB stands for Institute of Biophysics & Biochemitry
پ.ن: بذارید پ.ن پست آخر سارا رو براتون بذارم چون دقیقا همینه چیزی که میخوام بگم:)
"چیز دیگهای که هست، اینه که من میدونم و کاملا موافقم که چیزهایی شبیه به این صحبتهایی که الان کردم، به شدت مهمه و این لحطات در هر صورت زندگی مائند و باید هدفمند باشند و فلان و بیسار. ولی در هر صورت، همون طوری که زهرا یک بار گفت، چیزهای کمی توی زندگی هستند که عمیقتر و مهمتر از مکالمات نیمهشبی باشند که وسطشون مجبوری سرت رو توی بالش فرو کنی، چون ممکنه که با قهقههات کل خونه بیدار بشند. کلش اینه که حواست باشه که کل زندگیت، توی ساعت مطالعه، ورزش و چیزهای خستهکننده خلاصه نشه."
و این که سارا! واقعا ورزش خستهکننده در معنای boring نیست! بهش این جفا رو نکن لطفا:))
پ.ن 2: دارم سعی میکنم کمی برنامهریزیهای کاغذیم رو دیجیتال کنم و بهشون متعهد باشم. میدونین این دیجیتالها واقعا خیلی بدقلقن و میشه راحتتر ازشون فرار کرد.
پ.ن3: من یکی از مهمترین تصمیمهام رو فراموش کردم، میخوام کمی Nerd بشم و بتونم خوب و مفید توی اینترنت بگردم. باید بلد باشم چهطوری سرچ کنم و چهطور توی سایتها گم نشم! و محض رضای خدا، چرا اینقدر آهنگهای زیبای عربی دستنیافتنین؟ :(
ع.ن: یک روز یک دوست عزیزی آهنگ عنوان پست رو برام فرستاد و من بهش گفتم باید چندبار بهش گوش بدم تا ازش خوشم بیاد. درست مثل این که باید چندبار به همه اینها فکر میکردم تا مطمئن بشم دوستشون دارم. اگر مثل میماجیل قرار بود پستهای شنیدنی بذارم حتما این دفعه این آهنگ، زیرمتن بود:)) [اومد گفت دوست عزیز کیه؟ من چارلیام! آخرالزمان شده والا. به دوستهامون احترام میذاریم هم ناراحت میشن:-"]
- ۹۹/۰۱/۲۹
منم خیلی دوست دارم که بیشتر برم IBB، تا حالا هر کسی که از IBB دیدم واقعا باسواد و باهوش بوده. جز رئیس دانشکدهشون البته. من نمیدونم این احمق اونجا چی کار میکنه.
منظورت از سارای تاریخ علم من بودم؟ :/// زهرا تنها راهی که میشه من و تاریخ علم رو توی یک جمله آورد، اینه که «سارا عاشق تاریخ علمه، ولی حافظهاش توش مثل ماهیه.» تاریخ علم فقط فاضل.
و میدونی، من باید یادم باشه که این پستت رو هر چند وقت یکبار بخونم، چون از چیزهاییه که باعث میشه یادم بیاد که دوست دارم چی کار کنم، و چه مسیری داشته باشم.
و این که، بابا :))) درس خوندن هم برای من خستهکننده نیست واقعا، منظورم کلا این روند زندگی روزمره است :)))