گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم
امروز فر موهام خیلی زیبا شده و من از صبح که بیدار شدم دارم هر یک ربع یک بار یک عکس از خودم میگیرم و بعد از خودم میپرسم خب چرا؟ و صرفا میگم به ده سال دیگه فکر کن که ممکنه دیگه هیچوقت فر موهات قشنگ نباشه! این بیشتر شبیه اینه که نمیخوام با این واقعیت مواجه شم که خب آدمها گاهی نیاز دارند دوربین جلوی گوشیشون بیشتر از دوربین پشتش کار کنه و وقتی به هاردشون سر میزنن لااقل عکسهایی که از خودشون دارن به اندازه یک درصد عکسهایی که از در و دیوار شهر گرفتن برسه! نه که فکر کنید از واقعیت فرار میکنم، نه! این موضوع نسل بشره!!
یک موقعهایی واقعا ناراحتم و احساس عذاب وجدان رهام نمیکنه، چون میدونین من خودم رو مامور این میدونم که واقعیتها رو به آدمها تذکر بدم.
یک بار که زیبا داشت درباره یک پسری صحبت میکرد، من فقط یک سری شوق و ذوق دیدم و یک طوری با زبون اشاره به خدا فهموندم که من واقعا علاقه دارم این عشق رو توی چشمهای زیبا همیشه ببینم، اگر این راهشه، پس انجامش بده لطفا! و چندماه بعدش اون پسر با گل و شیرینی دم در خونهمون بود، چون من دعا کرده بودم؟ نمیدونم. من فقط به واقعیتی اشاره کرده بودم که زیبا از روبهرو شدن باهاش فرار میکرد.
یا مثلا حدود دوسال پیش من به خودم گفتم خب زهرا ببین. قضیه این نیست که تو مسئول نجات آدمها باشی. وقتی ازت میخوان که کمکی نکنی و دست روی دست بذاری، خب همین کار رو بکن! و میدونین من فقط به خودم گفتم: «درسته که تو به این آدم واقعا حس بدی داری اما فقط کمکی که از دستت برمیاد اینه که "خواهر شوهر" نباشی تا واقعیتی که میبینی به وقوع نپیونده!» و من نبودم. واقعا نبودم اما چرا نباید واقعیت فقط به وقوع بپیونده و سر جای خودش باشه؟
میدونین؟ همه چیز سیر منطقیای داره و من پتانسیل خاص و زیادی برای دیدن واقعیت ندارم. صرفا این جوریه که نمیخوام بذارم آدمها ازش فرار کنند!
یکبار که به خاطر مودی بودن نگار عصبانی بودم مثل همیشه، رفتم و به ماریا پیام دادم که «غیبت کنم؟» و اون این جوری بود که «اوه! نه! گناه کبیره!» و من واقعا نمیفهمیدم. اگر تو به من بگی که فلانی و بهمانی این کار رو کردن ولی اسم غیبت رو روش نذاری اونوقت دیگه غیبت نیست؟ انگار میره زیرمجموعه غر و درددل و اینچیزها ولی خب مهم فقط اینه که من گناهی مرتکب نمیشم! واقعیت اینه که ما شب تا صبح و صبح تا شب داریم غیبت میکنیم جانم و محض رضای خدا فقط واقعیت رو ببین لطفا!!
یا اون بار که بهت گفتم ببین من واقعا نمیدونم بهت کششی دارم یا نه (در واقع منطقا اصلا ندارم!) و واقعا نمیدونم که بعدا قراره از کی واقعا بیشتر از تو خوشم بیاد؟ ولی این حرفهایی که تو به من میزنی رو هرکس ببینه تقریبا مطمئن میشه که من و تو دوتا دختریم که باهم توی رابطهایم و ساعتها برات توضیح دادم که نه که بگم این بده یا ممنون محبتهات نیستم ولی صرفا باید با این واقعیت رو به رو میشدی. و تو هم ساعتها لرزیدی چون خب اسم همجنسگرا کمی سنگینه ولی خب اگر واقعیته، پس هست و باید قبول بشه.
و دیشب به چارلی گفتم که عکسش واقعا خاص نبوده و چرا؟ و گفتم که نمیخوام توی فضای بلاگ بگم این واقعیت رو چون شاید بقیهای باشن که این رو "حسودی" برداشت کنند و من الان پشیمونم. یک جورهایی توی بهتم از خودم که از کی تا حالا قضاوتها برام مهمتر از واقعیتها شدن؟
خوندن پستهای جدید جولیک عمیقا راضیم میکنه، باهاشون اشک میریزم، قلبم وایمیسته، دلم میریزه، وحشت میکنم و گاهی خودم رو بغل میکنم ولی نهایتا چیزی که میمونه یک احساس افتخاره و این که این دختر واقعا لیاقت همهچیزهای خوب رو همزمان داره، همه آرزوهای خوب و کوتاه و بلندمدت برای جولیک چون قویه و چون میدونه واقعیت از چه جنسیه و داره درکش میکنه و نمیترسه و میگه اونها رو. فریادشون میزنه چون اینها واقعیتن و مگه ما چهقدر فرصت داریم برای درک و ابراز اینها؟
و من فکر میکنم مهمتر از همه اینه که توی این نوزده سال توی این خونه بودنم، حسهایی رو داشتم از بیاعتمادی بهم که خب همیشه فکر میکردم صرفا این حس منه و اشکالی نداره که توی یک خونه پنج نفری گاهی حس کنی چیزهایی به تو گفته نمیشه، چون خب کاملا منطقیه که گاهی از دستشون در بره. توی زیستشناسی یک اصلی هست که میگه اگر برای طولانیمدت نتونستی یک مثال نقضی برای یک فرضیه پیدا کنی اون فرضیه برای تو تبدیل به یک تئوری میشه، فقط برای خود آزمایشگر. و من الان دقیقا همینم! این حس با این دوماه خونه بودنم و همزمانیش با سه ماه بلای آسمانی اخیرمون برام تبدیل به واقعیت شده. نه فقط چون مدت طولانیه که مونده بلکه چون شاهدها زیادن به هرحال. و خب من قبول کردم، دخترم، کوچکترین فرد خانواده ام و بیشتر اوقات هم توی اتاقمم و به طور کلی آدم کمحرفی به حساب میام و خب همه اینها میتونن دلایل محکمی باشن برای قابل اعتماد نبودن و مهم نبودن حرفهام و نظرهام توی خونه. فقط میدونین انتظارش رو نداشتم که درباره خودم هم اگر قراره حرفی زده بشه، به من گفته نشه! من همین دو روز پیش وقتی داشتم سعی میکردم با موچین ابروهای مامانم رو مرتب کنم، شنیدم که بابام داشت به زیبا میگفت «وسط همه این بدبختیها، امروز فلانی اومد دفترم و خواستگاری کرد، اون هم برای زهرا! بهش گفتم ما هنوز به پیشنهاد اون دو نفر قبلی فکر هم نکردیم ولی چشم مطرح میکنم!» و من فقط خودم رو زدم به کری و دیدم که چند لحظه نفس مامانم متوقف شد از ترس این که من حرفهای مهمی رو شنیدم احتمالا! شبش رفتم چسبیدم به شوفاژ و خودم رو توی فضای یک متر و بیست سانتی اونجا به زور جا کردم و فکر کردم دوست دارم تا صبح گریه کنم! نه چون کسی از من خوشش میاد و به من نگفتن. این واقعیتیه که من طبق تجربهای که از امطوبا و زیبا با ترکیب یک خانواده مذهبی نسبتا سنتیِ نسبتا مدرن داشتم، میدونستم که احتمالا خروج از مدرسه برای من همانا و خواستگاریهای بیمعنی و بیهدف همان! من حتی واقعا خوشحال شدم که نیازی نیست با اینها سر و کله بزنم و خودم رو مشغول کنم! صرفا اذیتم میکرد که این حس واقعی من دیگه حس نیست و من چه کاری از دستم برمیاد برای تغییر این واقعیت؟
و فکر کنم همین دیگه چون واقعا این دفعه اصلا تواناییش رو ندارم که محتوای این پست رو به استاد تکاملمون ربط بدم که کمی ناامیدکننده ست ولی اشکالی نداره:)
ع.ن: شیخنا ایندفعه میفرمان:
صلاح از ما چه میجویی که مستان را صلا گفتیم / به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
در میخانهام بگشا که هیچ از خانقه نگشود / گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم
- ۹۹/۰۱/۲۵
ببین من خیلی این عبارت "استاد تکامل"مون رو دوست دارم.:)))