٢/ ٧/ ٩٨
روز پنجم، عین کلاس ندیده ها من و دلآرا و علی و محمدحسین پاشدیم اومدیم دانشگاه و بعد هم فهمیدیم از این به بعد کلاسمون امیرآباد برگزار میشه!
همون روز نرگس رو دیدم و نگار و دوستای مسخرهش رو! فهمیدم اولویت آدما باهم فرق داره و حقیقتا اصلا برام اهمیتی نداشت ولی نگار درگیر بود! ترس از تنهایی بعضیا رو خفه میکنه؛ مثلا نگار رو. غرق میشن تو تصوراتشون و دست دراز میکنن و اولین موردی که به دستشون میرسه رو سفت در آغوش میگیرن و تصاحبش میکنن! مثل اینکه برای بار اول به کسی بگی خودکار داری؟ و با خودت بگی آره همینه! مشالا روابط اجتماعی عالی:) و همه جا بچسبی به همون خودکاردار که نجاتت داده از حس بد تنهایی! اما من میگم دانشگاه خیلی بزرگه! بزرگ تر از اونی که تو مدرسه فکر میکنی راجع بهش! به چشم نمیای، حتا به چشم خودت! و وقتی تنهاییت دیده نشه چه حس بدی میمونه؟ هیچی! :)
بعدش طهورا رو دیدم و سارا رو و دوباره نرگسو! این ترکیب تو دبیرستان عجیب بود و دور از ذهنم! تک تک ما از هم دور بودیم و فقط آشنا! اما حالا دانشگاه با ما چیکار کرد؟ شدیم دوست های نزدیکی که پناه همدیگهن:) چه عالی. این شد ترکیب دوست داشتنی دانشگاهی من! واسه همینه که دلم برای مدرسه تنگ نشده. مدرسه هیچ وقت چیزی فرای چارچوب های خودم برام به ارمغان نیاورده بود:)
همونروز بزرگ شدم! وقتی از لابه لای پارچه های سقف مسجد به آسمون آبی خیره شده بودم به چشم خودم دیدم که همه چیز اهمیتش برام افت کرد. درگیر نبودم و تازه میفهمیدم جانی و ماریا تمام این مدت منظورشون چی بوده:)
از نظر خودم مهم ترین دستاورد دانشگاه تا به اینجا برام همین بوده ^.^
- ۰ نظر
- ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۹:۴۶