1
بالاخره کلید کمد گرفتم:) احساس میکنم یه قله ای فتح کردم. موقع باز کردنش حس در کارتون کورالین رو داشتم که الان به یه دنیای جدید راه پیدا میکنم:)) بازش که کردم دیدم ده سال پیش دقیقا این کمد برای الهه نامی بوده! برگه های سرچ کتاب کتابخونهش مونده بود تو کمد. امروز سراغ اون کتابها هم میرم:) پا گذاشتم تو تاریخ انگار!
2
من یه مشکلی دارم و اون اینه که باید به یه جا عادت کنم تا حال کنم باهاش! نمیرم دانشگاهو بگردم و سوراخ سنبه هاش رو دربیارم و منتظرم سوراخ سنبه ها خودشون بیان خودشون رو به من نشون بدن تا عملا از یه عادت یا یه اجبار کارم رو باهاشون شروع کنم:)
به همین علت تا دیروز فقط یه بار رفته بودم تو کتابخونه مرکزی و فقط هم یه سالنش رو دیده بودم و خیلی نگشته بودم توش! دیروز یه کتاب زبان میخواستم و مجبور بودم برم اونجا. و از قضا که دوست ندارم از کسی بپرسم دقیقا باید چیکار کنم؟ خودم باید راهمو پیدا کنم! یه ربع وقت داشتم قبل کلاس برای امانت گرفتن کتاب اما دنبال کتاب که نرفتم هیچ، 45 دیقه هم داشتم کتابخونه رو به خودم نشون میدادم:)
3
دیروز یه دفعه حدودا یک ساعت و نیم وقت اضافه گیرم اومد. ندوییدم برم کتابخونه برای درس خوندن! رفتم مرکز مشاوره به جای اینکه امروز برم و دیگه نیاز نباشه بعد کلاس برگردم انقلاب دوباره. مثلا میخواستم کارمو جلو بندازم:| به من نیومده این وقتشناسی عا:|
رفتم نشستم اونجا منتظر، سه نفر اومدن و تمام مدت داشتن بلند بلند حرف میزدن:| اونموقه احساس کردم حالم اونقدرا هم بد نیست فقط دیگه نمیتونم اینا رو تحمل کنم کنار گوشم:/
پاشدم اومدم بیرون و شد آنچه شد!
بچه ها بازم کلاس رو جابه جا کرده بودن و به من نگفته بودن :))) انقدر عصبی بودم که خودم رو آماده کرده بودم اولین دعوای درونگروهی رو خودم استارت بزنم! ولی بیخیال شدم. حقیقتا بی اهمیت تر از این حرفاس:)
4
دیروز صبح با خودم قرار گذاشتم این ده تومنی که تو کیفمه رو تا آخر هفته نگه دارم:| نشون به اون نشون که خودکارم گم شد و مجبور شدم برم خودکار بخرم و یه بیسکوییت خریدم که تا آخرهفته نگهش دارم ولی همشرو بچه ها سر کلاس تی ای دیروز تمومش کردن:)) این مقتصد بازیا هم به من نیومده حتا!
و داستانهای BRT:)
1
امروز صبح دیگه داشتم واقعا له میشدم! حتا یه بار هم کیفم لای در موند و تا ایستگاه بعد همینطور وصل به در داشتم ادامه حیات میدادم:|
یه پیرزنی که سمت راستم ایستاده بود دست راستشو آورده بود و از کنار گوش سمت چپم رسونده بود به یه میله و نگهش داشته بود! به نظرم تو اون شلوغی احتمال اینکه اینجوری دستش قطع بشه بیشتر از اینه که اگه جایی رو نگه نداره بیفته!
خلاصه این دوستمون تمام مدت داشت به من فوش میداد که داری منو هل میدی:| همچنان فوش فوش فوش:/ آخر سر که عصبی شدم بدون اینکه نگاش کنم گفتم فکر کنم "تو" داری هل میدی عا!
من وقتی که یکی که اینقدر ازم بزرگتره رو به صورت مفرد صدا کنم یعنی دیگه خیلی بی ادب شدم:/
2
کاپ خودخواهی هم تقدیم میشود به ایشون:
تو یکی از ترمز وحشتناکا وقتی همه کج شده بودن و واقعا شلوغ بود و اینا، از اونجایی که تماس مداوم با کسی عصبیم میکنه داشتم سعی میکردم از جام تکون نخورم و صاف وایسم!
پیرزنه بهم گفت ورزشکاری؟ خیلی پاهات قویه که تونستی وایسی! تشکر کردم ازش. گفت نه جدی میگم باشگاه میری؟ گفتم بله معمولا. چطور؟
گفت خب شما جوونا که ورزشکار هم هستین پیاده روی کنین! الکی میاین اینجا رو شلوغ میکنین!
به به:))) من بعد از 5 صبح راه میفتم شاید به کلاس ساعت هشتم برسم! :)
پ. ن1: دقیقا ساعت 7 صبح پیرزنا کجا میرن با بیآرتی؟
پ. ن2: بله جانم. من صبحا با هر سختی که باشه با بیآرتی میرم دانشگاه شاید یهو ناغافل توی راه ببینمت :)
پ. ن3: باید برم دنبال پول. من به پس انداز نیاز دارم! میگه صبحا با تاکسی برو بهش میگم گرونه میگه خب از مامان اینا بگیر مشکلی ندارن که! نه جانم من مشکل دارم! درخواست کردن سخت ترین کار دنیاست برای من:))
پ. ن4: فعلا به ذهنم رسیده برم به علی مشهدی بگم چطور میشه وارد اون مجله خفن شد؟ برم دنبال کار عکاسی و ببینم دقیقا چهکاری از دستم برمیاد و تدریس کنکور! چیزی که دقیقا ازش متنفرم ولی قابل تحمله:)
پ. ن5: چون چارلی گفته بود این دیلیها خوبن و خوشایند به خودم جرئت دادم اینهمه وقتگیر و زیاد بنویسمشون:)ببخشین انقدر بی محتواس خلاصه:دی
- ۳ نظر
- ۱۱ آذر ۹۸ ، ۰۹:۲۰