پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

5

٢/ ٧/ ٩٨

روز پنجم، عین کلاس ندیده ها من و دل‌آرا و علی و محمدحسین پاشدیم اومدیم دانشگاه و بعد هم فهمیدیم از این به بعد کلاسمون امیرآباد برگزار میشه!

همون روز نرگس رو دیدم و نگار و دوستای مسخره‌ش رو! فهمیدم اولویت آدما باهم فرق داره و حقیقتا اصلا برام اهمیتی نداشت ولی نگار درگیر بود! ترس از تنهایی بعضیا رو خفه می‌کنه؛ مثلا نگار رو. غرق می‌شن تو تصوراتشون و دست دراز می‌کنن و اولین موردی که به دستشون می‌رسه رو سفت در آغوش می‌گیرن و تصاحبش می‌کنن! مثل این‌که برای بار اول به کسی بگی خودکار داری؟ و با خودت بگی آره همینه! مشالا روابط اجتماعی عالی:) و همه جا بچسبی به همون خودکاردار که نجاتت داده از حس بد تنهایی! اما من میگم دانشگاه خیلی بزرگه! بزرگ تر از اونی که تو مدرسه فکر می‌کنی راجع بهش! به چشم نمیای، حتا به چشم خودت! و وقتی تنهاییت دیده نشه چه حس بدی می‌مونه؟ هیچی! :) 

بعدش طهورا رو دیدم و سارا رو و دوباره نرگسو! این ترکیب تو دبیرستان عجیب بود و دور از ذهنم! تک تک ما از هم دور بودیم و فقط آشنا! اما حالا دانشگاه با ما چی‌کار کرد؟ شدیم دوست های نزدیکی که پناه هم‌دیگه‌ن:) چه عالی. این شد ترکیب دوست داشتنی دانشگاهی من! واسه همینه که دلم برای مدرسه تنگ نشده. مدرسه هیچ وقت چیزی فرای چارچوب های خودم برام به ارمغان نیاورده بود:)

همون‌روز بزرگ شدم! وقتی از لابه لای پارچه های سقف مسجد به آسمون آبی خیره شده بودم به چشم خودم دیدم که همه چیز اهمیتش برام افت کرد. درگیر نبودم و تازه میفهمیدم جانی و ماریا تمام این مدت منظورشون چی بوده:)

از نظر خودم مهم ترین دستاورد دانشگاه تا به اینجا برام همین بوده ^.^

  • نورا :)

4

١/ ٧/ ٩٨

روز چهارم، روز ثبت نام بود. ساعت ٨صبح دم در آموزش بودم تا معطل فرآیند ثبت نام نشوم و نشدم. لعنتی ها کارتم را هم ندادند:|

بعدش رفتم پیش فاط و فهمیدم تعریف دوست مدرسه ای یعنی دوستی که تا قبل از نتایج می‌توانی روی دوستی‌ش حساب کنی. از آن به بعد دیگر با هم آشنایید صرفا! ناراحت شدم؟ بعید می‌دانم اما درس گرفتم که زنگ نزنم مگر در جواب زنگ های دیگران :) 

  • نورا :)

3

٣١/۶/٩٨

روز سوم، روز آیین ورودی بود. پر از شوق و ذوق و دوستی های پنهان و آشکار.راحله رو هم دیدم و اون همه ذوقش از دیدنم عجیب بود! دوستش داشتم و باید یادم بمونه که چه قدر! :)

ثبت نام هم برام ذوق داشت خیلی. من باورم نمیشد رشته قبولی ام رو. تنها مدرک رجوعم سایت سنجش بود و رفرش های پی در پی! با ثبت نام دیگه همه چیز ثابت می‌شد. به من، به آموزش، به دانشگاه و از همه مهم تر به نگهبان دم در که پیگیر کارت دانشجوییه! خب اون روز هم روز ثبت نام ما بومی ها نبود! با اعصاب داغون و خستگی بی حد رفتم خونه و یاد گرفتم ذوق کور شدنی نیست! چه با خستگی چه با هرچیز دیگه. یه چیز دیگه هم همونجا فهمیدم. تعصب داشتن روی اسم دانشگاه، جامه تنگیه که زیبا نیست چندان هم، چه با نام شریف چه با نام تهران:) 

  • نورا :)

2

٩/۶/٩٨

روز دوم، روز مصاحبه بود. روز پذیرش خودم! کنار آمدن با این‌که باید افسانه بهترین بودن را بگذارم کنار! اولین و احتمالا آخرین تخفیف را هم همانجا دریافت کردم از دانشگاه! دانشگاهی که قرار است به کسی رحم نکند در اولین وهله روی خوشش را به من نشان داد و تمام! بعد از آن من شدم دانشجوی این رشته. 

  • نورا :)

1

روزهایی که زیر سایه نام این رشته در دانشگاه پا می گذاشتم هنوز از تعداد انگشتان دستم تجاوز نکرده اند! 10 روز اما به اندازه 10هزار ساعت:)

١٩/۵/٩٨

روز اول، روز همایش بود! دیدم آرمان و هدف و موفقیت آن قدرها هم مفاهیم دور از ذهنی نیستند. دیدم شجاعانی را که قدم نهاده و جان نه چندان بر کف حتا، پیش می روند و رسیده اند به آمال. عجیب این نبود که هرجا بروم پر است از افرادی که نهایت کارشان را موفقیت نامگذاری کرده اند! من آن روز دیدم دانشجویان و اساتیدی را که موفقیت خود را تحسین می‌کردند و به غایت کار خود رسیده بودند. و دیدم اساتید و موفقانی را که نگاه به جلو داشتند و در نظرشان کار تحسین برانگیز و بزرگی برای ارائه نداشتند! ایستادن و لذت بردن از موفقیت، اولین عامل شکست موفقیت های بزرگ است. این را آن روز متوجه شدم. 

  • نورا :)