پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

از کتاب مستور یاد گرفتم بشینم و نامحسوس به دنیای مردم وارد بشم. توی  «سه گزارش کوتاه از نوید و نگار»ش نگار می‌ره تو فرودگاه و روی صندلی‌ها می‌شینه و دنیا براش توی سبزی‌ها و دلتنگی‌های خانم‌هایی که اونجا نشستن جریان پیدا می‌کنه. رفتم توی صحن نشستم و زیاد، خیلی زیاد گریه کردم. برای زوجی که پشتم نشسته بودن و شبیه داداشم اینا بودن. گریه کردم و فکر کردم چه‌طور دنیا انقدر تکراری و کوچیکه؟

یاد یکی از پست‌های سارا می‌افتم که نوشته بود ترجیح می‌دم شادی‌های خونه رو از دست بدم تا توی غم‌هاشون شریک نباشم یا یه چیزی تو همین مایه‌ها. برای چند لحظه چنین حسی بهم دست داد و از دوری خوش‌حال شدم و یادم اومد الان دقیقا همون لحظاتیه که دارم خوشی‌ها رو از دست می‌دم و خب خوش‌حال‌تر هم شدم:)

زنگ زدم به مامان و دیدم نه، از اون لحظه‌هاییه که توی غم‌هاشون شریک نیستم. احساس خوشایندی ندارم. فکر می‌کنم جوون‌مردی نکردم، ازشون دورم و فقط می‌تونم گریه کنم برای زوجی با داستان تکراری. چرا آدمی انقدر ضعیف و دوره؟

  • نورا :)

دارم از اون پاستیل‌هایی می‌خورم که اون روز جلو زیرج‌ نخوردم:) نیوشا و دوستش از دم دکه پشتی اومدن پیشم و نیوشا بهم سلام کرد. دوستش پاستیل رو بهم تعارف کرد و گفتم ممنون نمی‌خورم. یهو نیوشا پاستیل‌ها رو از دست دوستش گرفت و گفت  «از دست پسرا قبول نمی‌کنی نه؟ بیا بردار.» منم این‌جوری بودم که :  «گفتم که نه ممنون:|»

ولی واقعا الان که فکر می‌کنم اگه خود نیوشا می‌داد بر می‌داشتم چون سه ساعت بعدش که رفتم خونه تو راه برا خودم پاستیل خریدم:دی

  • نورا :)

دیشب وسط نوشتن پستم خوابم برد و صفحه گوشیم روشن مونده بود. زیاد اتفاق افتاده که وسط کار با گوشی بخوابم ولی هیچ‌وقت دیگه دستم نخورده به صفحه. خیلی مسالمت‌آمیز من و گوشیم باهم کنار اومدیم:دی. این‌دفعه پستم منتشر شده بود و واقعا خیلی تعجب کرده بودم. 

فاطمه اومد بهم گفت دیشب گوشیت آلارمش زنگ خورد و اومدم برات قطع کردمش. گفتم فاطمه امکان نداره من خوابم خیلی سبکه:)) گفت نمی‌دونم دیگه. تازه یه چیزی داشتی می‌نوشتی برات ذخیره رو زدم:)) گفتم لطف کردی و نمی‌تونستم براش توضیح بدم که در واقع لطف خاصی نکردی!

خب ایشالا بتونم پست دیشب رو تمومش کنم:دی

  • نورا :)

صبح حدودای ساعت 2 رسیدیم. و 4 رفتیم حرم. این بین حتی یک‌دقیقه هم نخوابیدم. اون‌موقع از دست طهورا ناراحت نشدم که انقدر طولش داد تا پاشه و بیاد و اصرار هم داشت که حتما با من بیاد. اما الان دارم از دستش حرص می‌خورم که صبح باعث شد تنها نمازی که می‌تونستم تو حرم بخونم رو نتونم جای درست حسابی‌ای که دلم می‌خواست بخونم. مثلا توی گوهرشاد یا توی فضای اطراف ضریح! به هرحال نماز رو که خوندیم، حدود یه ساعت زیارت کردم و دیدم واقعا توان ندارم که بیدار بمونم. رفتم تو زیرزمین، گرم و خلوت و تقریبا بدون خادم بود. می‌شد خوابید:) همون‌طور نشسته خوابیدم و دقیقا یه ساعت بعدش بیدار شدم! گفتم می‌رم توی صحن که یه بادی به سرم بخوره و بیدار شم. دیدم طهورا ٩بار بهم زنگ زده و من آنتن نداشتم. زنگ زدم گفت بیا سر قرار، من هم تا ۵ دقیقه دیگه اونجام. رفتم و عزیزم خب باز هم توی حرم گرمه به‌هرحال. خوابم برد! و با زنگ طهورا بیدار شدم که دقیقا ٣٧دقیقه بعد از آخرین تماسش باهام بود و گفت من رسیدم به قرار تو کجایی‌؟ :/ بله یک‌ساعت و نیم توی حرم خواب بودم:|

به زور خودمون رو رسوندیم به مهمانسرای حرم برای صبونه ای که گفته‌بودم و خب بیدار شده‌بودم واقعا:) خوب بود و جای دوستان هم خالی.

برگشتیم و خوابیدم تا ظهر و ظهر که بیدار شدم یه پنیک اتک واقعی بهم دست داد. نشستم و درحالی که صدام می‌لرزید و اشک‌ تو چشمام جمع شده بود به طهورا گفتم منتظرم نباش تو برو ناهار. من اصلا اعصاب ندارم. خب می‌دونم چرا اعصاب نداشتم ولی رفتار وابسته و دائما آویزون‌طور طهورا هم مزید بر علته. من واقعا نمی‌تونم تحمل کنم حتا ماریا بیشتر از چند ساعت محدود بهم وصل باشه، طهورا که جای خود دارد! :/

سر ناهار یکی گفت بچه‌هام رو سپردم دست استادم و اومدم. منظورش از بچه‌هاش، سلول‌هایی که کشت داده بود، بود! من دقیقا نفهمیدم کارش چیه ولی خب به نظرم کسی که سلول سرطانی کشت می‌ده باید آدم خفنی باشه به هرحال. می‌دونی یه جورایی می‌فهمم خب تحصیل‌کرده ست و روش حساب می‌کنم. در ادامه گفت فلانی متخصص کَنسِره. یعنی حتی نگفت سرطان چی. به نظرم باید می‌دونست متخصصین هر سرطان از ریشه مسیرشون باهم متفاوته! ناامیدم کرد:/ بعد هم با تعریف کِیس‌های سرطانی که می‌اومدن پیشش ادامه داد و من دقیقا نفهمیدم یه محقق که سلول کشت می‌ده برای چی باید مراجعه‌کننده داشته باشه و برای چی باید به اون‌ها بگه بیمار‌هام. و می‌دونی؟خب به نظرم کسی که آدم بزرگی باشه و کارهای زیادی کرده باشه، مثل عوام به تعریف‌کردن و پذیرفته شدن نیاز نداره و اصلا اگر هم نیاز داشته باشه، انقدر مسخره و غیرتخصصی؟! کاملا ناامید شدم ازش:|

و رفتیم حرم دوباره (با این‌که سارا هرگز تو زندگیش این‌ جمله رو نگفته احساس می‌کنم با لحن سارا گفتم این‌رو :دی) اکثر وقتم رو با ریحانه بودم یا تنها. ریحانه متاهله ازم پرسید ازدواج نمی‌کنی؟ به همین صراحت! گفتم نمی‌دونم تا حالا که کسی ازم خواستگاری نکرده خداروشکر:) باورش نمی‌شد. می‌گفت من هم‌سن تو بودم، شوهرم رو انتخاب کردم از بین بقیه. خندیدم و گفتم بابا خوش‌شانس:)) ناراحت نشدم واقعا.فکر کنم جدا خیلی هم عجیب نیست که کسی نخواد باهام زندگی کنه، خودم هم گاهی حوصله خودم رو ندارم:دی. ولی به‌هرحال فکر کردم دوست‌دارم زندگی خیلی جدیدتری رو شروع کنم ولی نمی‌دونم چه‌طوری، باید بیشتر بهش فکر کنم. (دقیقا منظورم تبدیل زندگی مجردی به متاهلی نیست. اتفاقا اون اصلا منظورم نیست:دی)

وقت نماز هم رفتم توی یکی از کفش‌داری ها خوابیدم. من چه‌م شده؟ :)) چرا انقدر می‌خوابم؟ :)) (و دقیقا این‌که چرا موقع نماز من خواب بودم برمی‌گرده به شانس قشنگم:/)

و رفتیم مشهدگردی. عزیزم می‌خوام بگم این یه معجزه‌ست که آدم‌هایی همچنان تو مشهد زنده‌ن چون واقعا راننده‌هاش به قصد کشت رانندگی می‌کنن:) یعنی این‌جوری که یکی‌شون کاملا راهش رو تغییر داد و به سمت ما کج کرد! :دی

به‌ هرحال به شیرنارگیل عزیزم رسیدم:)) واقعا بی‌نظیر بود مزه‌ش و امیدوارم فراموشش نکنم به این زودی‌ها:)

 

شب که برگشتیم خوابگاه برامون کلاس گذاشتن با آقای چیت‌چیان. به ماریا گفتم زیاد "مدرسه قرآن" بازی در نیاوردن و نهایتا به نظرم چیز خوبی از آب دراومد. درباره تعریف ذکر و تزکیه صحبت کردیم و واقعا پیچیده‌ست جانم. امیدوارم یه ذره برام بیشتر حل بشه. یه‌چیزی که هست اینه که هرچی بیشتر درباره یه موضوع علمی و تخصصی صحبت می‌کنی، بیشتر باز میشه و بیشتر جای کار داره. یه‌جورایی انگار تو به سمت جلو حرکت می‌کنی و پایان ماجرا با سرعت بیشتری ازت دور می‌شه. به صورت کلی سوره عبس رو باز کردیم و درباره مفاهیم زیادی باید باهم صحبت کنیم.

و یه چیز واقعا ناراحت‌کننده. دختره تی‌شرت ناسا پوشیده و من ذوق کردم کاملا:)) ازش پرسیدم چی می‌خونی؟ گفت الهیات:| با این‌که خورد تو ذوقم خودم رو از تک‌و تا ننداختم و گفتم تی‌شرتت خیلی قشنگه:) دوستش گفت آره خیلی شاخه! خودش گفت بد نیست. ولی اون‌قدرها هم هیجان‌انگیز نیست. آه:/ چه‌قدر گاهی بعضی آدم‌ها کسل کننده‌ن!

و این‌که باید بگم علی مشهدی رو دیدم و باهاش چشم‌توچشم شدم و جفتمون سرمون رو انداختیم پایین و در کمال صلح و آرامش از کنار هم رد شدیم؟ :دی

 

پ. ن: می‌خواستم عکس‌هایی رو آپلود کنم. حوصله و نت درست‌حسابی به دست بیارم این‌کار رو خواهم کرد:) 

  • نورا :)

عزیزم از تهران تا اینجا بیش از نود درصد حرف‌ها حول کرونا می‌گرده. از آدم‌هایی که ماسک می‌زنن خیلی خوشم نمیاد. به نظر می‌رسه آدم‌های سطحی باشن که فکر می‌کنن ماسک به کمکشون میاد!

جانم تو از مرگ فرار نکن. این‌جوری وحشی و هار دنبالت میدوئه. آروم باش و حتی اگه نیاز بود بغلش کن:)

  • نورا :)