پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

از این پنجره تمام رنگ ها تجزیه می‌شوند به رنگ زرد روشن:)

پنجره زرد

دیدن منظره‌ها از پنجره یعنی آنها را با دید مضاعف دیدن. هم دیدن با چشم، هم دیدن با دل.
کاناپه قرمز | میشل لبر

stained windows

۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

خب جانم الان واقعا خوابم میاد ولی نمیتونم ننویسم. یه جور شوق درونی منو کشوند سمت این پنل تا شاید آروم بشم.

عزیزم زندگی اونقدر ها هم که فکر می‌کنی پیچیده نیست. اگر خودت رو درگیر زندگی نشون بدی احتمالا زندگی هم باهات همراه میشه. این جمله ای بود که معین پارسال بهم گفت در جواب اینکه من بهش گفتم سطح سختی درس ها رو خودمم که تعیین می‌کنم. دقیقا بهش گفتم اگه درس نخونم درسا آسونن و اگه بخونم واقعا سختن! خب درکش سخته ولی من میفهممش به هرحال.

من یه پرفکشنیستم. واقعا برام نیازه که یا کاری انجام نشه یا تا سرحد کمال خودش پیش بره! البته جانم من واقعا خیلی تلاش کردم در جهت رفع این مشکل و الان حداقل وسواس ندارم برای عالی بودن اما فقط من نیستم. زیبا و مامان هم هستن و خب بدون هیچ نوع تلقینی این یه مشکل ارثیه!

و میدونین؟ من هفته اول سر کلاس تجزیه با یه واقعیتی روبه‌رو شدم. استاد با مهربونی تمام و جوری که تو مطمئن بودی ذره ای شوخی توی کلامش نیست گفت من توی عمرم حتی یک بیوتکی نرمال هم ندیدم! همه بچه‌های گروه از دم ابنرمالن و به خاطر ایده‌آل‌گرایی که دارن شاید کارشون به جاهای خطرناکی هم بکشه! خب. من واقعا حالم بد شد. فکر کن که حتا به واسطه خاص بودنت هم نتونی خاص باشی، این متضاد تمام ایده‌آل گرایی های من بود...

به هرحال نشستم و با خودم فکر کردم. حالا که مجبورم وارد گود امتحانا بشم، پس مجبورم برای قانع کردن خودم نسخه عالی رو ارائه بدم! متوجه میشین؟ این یه درگیریه واقعا. وقتی فقط دوروز برای امتحان زبان وقت داری فکر می‌کنی خب جانم من میرم کل کتاب‌ها رو تا جایی که بتونم می‌خونم یا این‌که نمیرم امتحان بدم!

خب جانم من چیکار کردم؟ فکر کردم اون همه موتیویت رو پارسال از کجا آورده بودم؟ رفتم لباسایی که پارسال باهاشون درس میخوندم رو پوشیدم، تو لیوان لنز دوربینی‌م کاپوچینوم رو که پارسال قوت غالبم بود رو درست کردم و نشستم و تا میتونستم خوندم. عزیزم واقعا خیلی وقت بود که حالم انقدر خوب نبود... حس افتخار و آزادی چیزیه که آدم‌ها برای ادامه حیات بهش نیاز دارن. درس خوندن واقعا منو اغوا می‌کنه و قدرتمند جلوه‌م میده:)

پس چرا تنبلی؟ پس چرا انفعال؟ چرا انقدر بیهودگی رو برای زندگیم انتخاب کردم؟ نمیدونم...!

 

پ. ن: عزیزم دانشگاه پر از دونفره‌های زیباست. انقدر پر که واقعا دیگه به چشم نمیان. فقط اون دونفرهایی به چشمم میان و حسرت می‌خورم بهشون که توی کتابخونه باهم میشینن درس میخونن:)

  • نورا :)

عطش حرف زدن دارم. چرا با من حرف نمیزنید؟

عجیبه اما دوست دارم برم توی وبلاگ قبلیم بنویسم. با تعداد دنبال کننده 3 و نیم برابری. دوست دارم پستی که هفته پیش نوشتم اما منتشرش نکردم رو کامل کنم و بذارمش. 

الان این حال که نمیدونم چه مرگمه و یه جور غمگینی م به خاطر چیه؟ به خاطر اینکه امروز خیلی روز خوب و جالبی بود؟ یا چون فکر میکنم کاملا باید خودم رو سرزنش کنم که انقدر منفعلانه وبلاگ ها رو دنبال میکنم؟ چمه واقعا؟ چرا دارم زندگی رو سخت میکنم؟

و بذار بگم... عزیزم امروز بعد امتحان عجیب تجزیه فکر کردم اگه دوستت داشته باشم بعد از فلافل مروی میبرمت ققنوس:) جانم ققنوس خیلی شبیه رویاها بود... خیلی خیلی:))

  • نورا :)

حالت خوبه؟ حالم خوبه:)

پس چی؟ فقط "خنک آن قماربازی که بباخت آن‌چه بودش..."

  • نورا :)

از همین اول اخطار میدم. واقعا فقط میخواستم حرف زده باشم. نخونید اگه قراره آخرش به این برسید که "که چی؟!" 

خب جانم این وبلاگ و ادبیات وبلاگیم کاملا دیوونه‌م کرده:) با هرلحظه و هر اتفاق فکر می‌کنم، این رو چه جوری باید بنویسم تو وبلاگم؟ باور نمیکنین یه روز تو جلال وقتی داشتم از جلو دانشکده‌های تهران و تربیت مدرس رد می‌شدم کیف‌پولم گم شد و من با تمام اضطراب و ناراحتی که داشتم تو اون لحظه ها تقریبا ٧٠درصد فکرم این بود که چه‌جوری این فاجعه رو توصیف کنم تو بلاگ و ٣٠درصد دیگه‌ش هم پیش بدبختی المثنی گرفتن همه کارتا بود!

دیروز وقتی توی دانشگاه کاملا دوست داشتم زمان متوقف بشه و من بتونم به تمام کارهام برسم، فکر کردم میام می‌نویسم "عزیزم من واقعا از مدلم تو دانشگاه راضیم:)" راضی بودم چون از توی کوچه گروه که رد میشم با هزارنفر باید سلام کنم و خب این واقعا دلگرم‌کننده ست. و چون خب فقط یکی دوبار با بچه‌ها رفتم زیرج برای صبونه و بعد فهمیدم واقعا این یه سکانس از بچه‌ها رو دوست ندارم پس دیگه نرفتم، به علاوه این‌که علی مشهدی هم هیچ‌وقت قاطی بچه‌ها نشد و این که بخوام یه ذره به اون شبیه‌تر بشم واقعا برام خوشاینده. و چون تو دانشگاه ول نیستم. میدونی جانم؟ این واقعا مهمه که همیشه یه کاری برا انجام دادن داشته باشی یا وانمود کنی که داری. این واقعا عامل بزرگ اعتماد‌به‌نفس منه. حتا اگه بخوام فقط تا سر راهرو برم که آب بخورم هم بازم یه جوری راه میرم انگار با عجله باید برسم به اونجا وگرنه همین الان آب قطع میشه و من به زندگی مهمم نمی‌رسم. از قضا این هم یه شباهت دیگه به علی مشهدی:) و جانم من میتونم وقتی واقعا کار مهمی دارم و فقط نیم ساعت دیگه وقت دارم برای درس‌خوندن وقتی از جلوی بوفه رد میشم نرگس و شادی رو ببینم و وایسم خارج از برنامه‌م مدت‌ها باهاشون حرف بزنم. خب مثلا این واقعا حس افتخار بهم میده که وقتی دارم با بچه‌های گروه راه میرم یه دفعه بلند و پرانرژی به یکی از بچه‌های دانشکده‌های دیگه سلام کنم:)

و خب دیروز واقعا فکر کردم دوستی‌های دانشگاهی رو تو این مدت دانشگاه ترجیح میدم چون من واقعا کسی نیستم که حرفای زیادی برای شروع صحبت داشته باشم و همیشه معضل اصلیم این بوده که چه‌طور با مردم حرف بزنم یا به حرف‌ها ادامه بدم. توی تابستون هم یه کتاب"چگونه با هرکسی حرف بزنیم" خوندم که واقعا کاربردی بود اما کمک خاصی بهم نکرد. خب وقتی جلو بوفه وایسادم و با نرگس و شادی حرف زدم واقعا احساس کردم با دانشجوهای نزدیک بهم واقعا حرفای مهمی برای گفتن دارم، هرکسی که باشه یه جوری میتونم یه حرفی پیدا کنم و این به طرز عجیبی واقعا سخت نیست برام.

من هنوزم ترسوعم و نه گفتن بلد نیستم. دوست ندارم برای آز فیز وقت بذارم و دوست ندارم با مریم همگروهی باشم. آه این واقعا طاقت‌فرساست که من حتا نمیتونم بهش بگم من چه‌قدر حواس‌پرتم و یادم رفته برگه‌های آزمایش رو از خونه بیارم. خب عزیزم من واقعا هم دوست ندارم یه گزارش بیشتر از مریم بنویسم و میدونی؟ کاملا دارم متوجه میشم که مریم داره حال میکنه از این‌که میتونه انقدر راحت کنترلم کنه...

میدونم اگه الان اینو بنویسم هدر میره. ولی الان عطش حرف زدن داره خفه‌م میکنه. بعدن هم همین جمله رو تکرار خواهم کرد به طول و تفصیل ولی فعلا... جانم من واقعا خوشحالم که خانواده پارانوییدی ندارم و نمیدونم چه‌جوری باید شکرش رو به‌جا بیارم. هنوزم نظرم همینه با اینکه امروز صبح در رو با عصبانیت بستم چون به نظرم نیاز نیست که اونا انقدر با اصرار از من بخوان که با تاکسی رفت‌وآمد کنم. عزیزم من واقعا حالم از تاکسی به‌هم می‌خوره و این‌ رو هم هزار بار بهشون گفتم. زیبا هم که فقط بلده هرچی من میگم بگه منم سال اول دانشگاه همینجوری بودم. خب من واقعا نفرت دارم از این‌که کسی بهم حس خاص نبودن القا کنه و زیبا شبانه روز با من همین‌کار رو می‌کنه. می‌خوام بگم مهسو. من اگه یه موقعی چنین حسی رو بهت میدم عذرمیخوام واقعا. من منظورم دقیقا اینه که تو انقدر متفاوتی که هر رفتار و اکتی که نشون بدی شاید من رو یاد آدم‌های مختلفی بندازه. فکر کن یه آدم انقدر خاص باشه که بتونه شبیه همه باشه و شبیه هیچکس نباشه:) من واقعا به همین دلیل دوستت دارم جانم.

ولی خب همین دیروز به ماریا گفتم سارا فعلا بهترین دوستیه که تو دانشگاه دارم. گفت متاسفم که نمیتونی ساعت‌های زیادی باهاش وقت بگذرونی و گفتم خب این شاید هم خوب باشه. نمیدونم.

واقعا نمیدونم الان چه احساسی دارم.نمیدونم ناراحتم یا خوشحال. نمیدونم حوصله دارم یا بی حوصله. نمیدونم تعطیلی امروز برام خوب بود یا بد. خیلی وقت بود که انقدر گنگ نبودم نسبت به احساساتم. میدونی؟ حتا نمیدونم چی برام مهمه که به همون فکر کنم!

 

پ. ن1: سارا بهت گفتم حسادت میکنم بهت. نه واقعا نه. غبطه آره ولی حسادت هرگز! همونی که بهت گفتم احتمالا هیجان‌زده م صرفا. میبینی؟ فقط میدونم حسود نیستم، دقیقا نمیدونم چی هستم ولی!!:)

پ. ن2: دلم برای اون پسری می‌سوزه که هفته اول و دوم تو یه اکیپ شلوغ و سرزنده بود و بعد سیگاری شد و در کمتر از دوماه کارش به مشروب و مخدرهای بیشتری کشید. و تنها شد... و تنها شد... و تنهای تنها شد!

پ. ن3: فقط میخوام حرف بزنم. بمیرم برا اونایی که امروز قراره به پستم بخورن:))

پ. ن4: من واقعا از حواس‌پرتیم اعصابم خورد میشه. از این‌که هرچیزی رو هزار بار چک کنم و آخرسر هم کاملا شکست بخورم توی درست انجام دادن همه چیز متنفرم... خدای من. کاپشنم رو یادم رفت بپوشم درحالی که تا شب قراره بیرون باشم. این هفته غذا رزرو نکردم و خب هرروز با سردرد میرم خونه و برگه‌های گزارش کار رو جا گذاشتم. اینهمه حواس‌پرتی فقط برای کمتر از یک ساعت. خدا به خیر بگذرونه تا شب، تا آخر هفته، تا آخر ماه و تا چندین سال دیگه که قراره همچنان بی حواس باشم!

پ. ن5: دلم یه مسافرت ماجراجویی بدون خانواده میخواد. از اونا که اسما میره. تو کوه و دشت و دمن. با یه کوله و کلی لباسای رنگی منگی و عکسای پررنگ و پرکنتراست طبیعی و همراهی‌های آزادانه با بچه‌های تور و گرمای خورشید:) مطمئن نیستم حتا بخوام با یه تور همراه بشم شاید بخوام یه روز تنهایی برم تو جنگل های آفریقا. خودم و کوله سبکم و دوربینم که بند گل‌گلیش روی گردنم سنگینی میکنه:)

پ. ن6: پوستر گذاشتن برای یه همایشی به اسم "چرا بهشتی به نام غرب را رها کردم؟" عزیزم جوابش سه کلمه‌ست. "چون تو احمقی". بله جانم احمقی که فکر میکنی غرب بهشت بوده و رهاش کردی! چون آدم قاعدتا نباید به خودش پشت پا بزنه و بهشت رو رها کنه. و خب اگر فکر نمی‌کنی بهشته پس به خودت لطف کردی که پاشدی اومدی ایران وسط بهشت خودت! میفهمی چی می‌گم؟ :|

و بله همه اونایی که قراره بیان صحبت کنن آدمای علمی ای نبودن. بله. اگر فکر میکنین غرب به خاطر آبشار و درخت و رنگین کمونش بهشته بهتره که بمیرید تا اینکه بیاین اینجا اظهار فضل کنین. ترجیح میدم از استادای شیمیمون که خفن‌ترین کسایین که تاحالا از نزدیک دیدم بپرسم چرا اومدید دارید به دانشجوهای ترم یک درس میدین در حالی که هزار تا پروژه رو همزمان دارید پیش میبرید؟ من یادمه دقیقا دم در انرژی شریف داشتم برا ماریا توضیح میدادم که مزه میوه‌های خارج نیست که برام اهمیت داره، مهم برام اینه که چند سال به انسانیت در حال حاضر نزدیک شم! به همین‌خاطر هم حتا بابای تو با اون فن بیان فوق‌العاده‌ش نمیتونه نظرم رو راجع به بهشتی به نام خارج عوض کنه! فکرشو بکن ما حدقل 50 تا 100 سال از امریکا عقبیم، اروپا حدود 10 تا 20 سال عقب‌تره و کانادا حدود 10سال یا کمتر. با سارا درباره این هم صحبت کردیم، کندن از ایران به هرحال بُرده. و برگشتن بهش بُرد بسیار بزرگتر.

  • نورا :)