چند صد روز حرف قلنبه شده در گلویم... نه زبانش را دارم، نه واژهش را...
کاش کسی بود که از چشمها میخواند...
- ۱ نظر
- ۰۱ مهر ۹۷ ، ۰۰:۳۹
چند صد روز حرف قلنبه شده در گلویم... نه زبانش را دارم، نه واژهش را...
کاش کسی بود که از چشمها میخواند...
امّطوبا مثه خاهره چون پایهست و قصههایی رو از زندگیمون درمیاره که کسی جز خواهر نمیتونه اینکارو بکنه! مسلمه که برام با خواهرم متفاوته. خواهرم هزاران برابر عزیزه و اصلن این قیاس از اساس و پایه اشتباهه:| به هرحال امّها شبیه یه خواهره برام ولی نه شبیه خواهر خودم...! :دی
ولی جیم مثه داداشم نیست! باهاش میشه سر سفره خندید، میشه درباره مدرسه باهاش صحبت کرد گرچه بهت نگاه نمیکنه و حتا جوابت رو نمیده! گرچه حتا نمیدونی قضاوتت میکنه پیش خودش یا نه. گرچه نمیدونی حتا به اندازه یه لحظه بهت فکر میکنه یا نه! ولی به هرحال شبیه داداشم نیست... دوا راه نمیندازه!زندگی با حضورش شیرینتر میشه نه که کلن تفاوتی نداشته باشه!
پ.ن: اینا مال اون روزیه که جیم اومده بود خونمون! مثه یه فانوس روشن بود ته یه چاه عمیق:)
پ.ن۲: اون روز که فارغالتحصیلا برای همایش انتخاب رشته اومده بودن مدرسه، یکیشون که تقریبن با علیاکبر خیلی دوس بود و به طبع علی اکبر هم با اون، بهمون داشت میگفت بچه ها خیلی باهاش خوب شید و سعی کنین یه جوری نزدیک کنین خودتونو بهش چون از همه معلما بهتر میتونه کمکتون کنه برا پیشرفت!! بابا چه مهربووون چه خفن! من از همین الان که علی اکبر اصن نگام عم نمیکنه، وقتی به سال دیگه فکر میکنم و اینکه قراره یه سری دختر دیگه باهاش آشنا شن قلبم میگیره:||
پ.ن۳: فردا میخوام با جانی حرفایی که باید بزنم به اون دوست صمیمیم که سه هفتهس فقط به هم سلام کردیم رو تمرین کنم:| انقد وحشتناکه برام اینمدل حرف زدنا... هرچی میتونم خودمو از دعوا دور نگه میدارم که ایندفه دعوا اومد خودش پیدام کرد، پرید بغلم و ول نمیکنه:|
پ.ن۴: همش میترسم فک کنین این دختره چه قد لوسه همش به فکر جیم و علی اکبر و اینا:| بابا والا تقصید من نیس این چن وقته اتفاقا اینجوری شده:دی
پ.ن۵: من باب تقدیر و تحسین از وجود پ.ن ها که نوشتنشون صد برابر لذت بخش تر از خود متن پسته:دی
پ.ن۶: اینم چون پ.ن دوست میدارم^-^
میدونم زرد نورانی این رنگی نیست! ولی چرا تا من میام یه کاری رو بکنم برعکسش میشه؟ مثلا الان تا میام حال خودمو خوب کنم و خوب نگهدارم، میبینم عع اونی که داره میره همون دلخوشی منه! :|
امروز روز نورانی ای نبود چون خدا باهام قهر کرده هی من بهش میگم بابا با مرام! با معرفت! لوتی! اینکارا چیه؟ به تو نمیاد... بیابغلم کن... بیا بهم بگو داری نگام میکنی...
خدا هم در همون لحظه لطف جدیدی رو بهم رو میکنه تا بفهمم حتا لایق قهر بودنش عم نیستم!
بهش میگم باشه هرکار دوست داری بکن چون قرار اینه که یادم نره تو خدای منی و میدونم توعم به این راحتیا یادت نمیره من بندهتم! و جزوه علیاکبرو باز میکنم تا درس بخونم و یادم بره همهچیزو! یادم نمیره... سندش دایرههای خیس از اشک رو صفحه های جزوهست!
امروز روز نه چندان خوب و نه چندان افتضاحی بود! هرروز باید یه کوییز بدیم حالا از درسای مختلف. یه سری تسته که باید تو نیم ساعت بزنیم! امتحان امروز با اینکه خیلی کوچیک بود برام مهم بود و من علی رغم اینکه تو اون مبحث خدایی میکردم چه تو سالای پایه و چه سر کلاس و چه تو تمرینا، گند زدم امتحانمو به تمام معنا! و بهترین دوستم غیرمستقیم بهم گفت اصلن مهم نیست که دلت برام تنگ شده و اصلن مهم نیست که قرار بر چی بوده، راحت تر اینه که اتفاق جور دیگهای بیفته که حتا ذره ای به من ربط هم نمیتونه داشته باشه این مدل جدید! با اینکه پذیرفتم و حرفاش منطقی بود ولی چیزی جلوی بزرگ شدن بغض ته گلومو نمیگرفت! بغضی که با امتحان اول صبح شکل گرفت، با حرفای صمیمیترین دوستام رسمیت پیدا کرد و نهایتن با جواب ندادنای مهمترین دوستم که از دستم ناراحته، تبدیل به یه غده سرطانی شد...
ولی به هرحال نمیخوام درباره این روزمرگیهای امروز پست بذارم چون امروز واقعن همش محدود به اون بغض ته گلو نمیشد! مثلن میشد لحظات جک «عزتالله» رو تا قیامت باهاش حال کرد چون من سر همون کلاس بیش از بیس بار تذکر گرفتم که دخترم صاف بشین:| که دخترم ح نزن:| که بابا زهرا یه دقه آروم بگیر دیگه! (انقد که هیجانام بالا زده بود:دی)
میخوام بگم من یه داداشی دارم که یه ساعت میگرده تو نت تا عکس باحال و پسندیده پیدا کنه واسه روز دختر برام بفرسته و پیدا نمیکنه و حالا بگذریم، ولی این چیزی رو عوض نمیکنه! خاطره تمام شبایی که به خاطر دعواهای وحشتناک تو خونه همهمون گریون خابیدیم رو پاک میکنه؟ درد اون کلاس عکاسیای که نذاشت تا آخر ادامهش بدم رو چیزی جز زمان، کم میکنه؟ چیزی رو درست میکنه وقتی نصف وقتی که من برا المپیاد خوندن گذاشته بودم رو صرف بحثای الکی سر ازدواج ایشون کردیم؟ نه!
حالا از اونور من یه زنداداشی دارم که امروز برام یه متنی فرستاد که دختر گل روزت مبارک عاسیسم:| در تلاشهای متمادی برای نزدیکتر شدن و صمیمیتر شدن فرمالیته به ایشون چه اعتماد هایی رو که از دست ندادم و چه موقعیتهایی که پودر نکردم!
خدا منو ببخشه اگه قضاوتی شکل بگیره. فقط شرح ماوقع میدم:
- من شیفته عکاسیم... نه عکاسی جشن تولد و ما ژست فلان میگیریم ازمون عکس بگیر! ولی این دوستمون چنین انتظاری ازم داره! بگذریم که اگر بخوام این ماجرا رو بازش کنم هفتصد و هفتاد و دو تا پست میتونم دربارهش بنویسم. خلاصهش اینکه گفت زهراجان.فلان عکسارو ریختی از دوربین تو کامپیوتر که ببینیم؟ گفتم میخوام عکسارو با ادیت تحویلتون بدم ولی بیا یه چندتاشونو ببین که خوب شدن! این شد که من اعتماد کردم...هارد رو جلوش باز کردم و دونه دونه فولدرارو رد کردم و تمام کوچهپسکوچههای هارد رو نشونش دادم! از دو روز بعدش تا همین الان که دارم مینویسم و بیش از دو سه ماه از اون قضیه گذشته، هارد مفقود شده و کوچیکترین اثری ازش نیست! (رسمن بدبخت شدم با گم شدن هارد!)
- یا یه بار دیگه درجهت همون اعتماد نابهجا یه عکس تو گوشیم باز کردم که ببینه و رفت تا ته گالریمو درآورد:| منم که تو این موقعیتا لال میشم:/ نشستم نگاش کردم که داشت به جستجوش ادامه میداد، حتا وسط کارش گوشیم قفل شد و گفت عع قفل شد! گفتم رمزش فلانه -_- انقد من موجود سادهای م و از سادگیم پیشش ضربه خوردم. چون تا یه هفته بعدش سر عکسای توی گوشی من دعوای عظیمی بین من و داداشم بود:/
- یه بار دیگه خاهرم بهم گفت ععع این شلواره چهقدر قشنگه جدیده؟ از کجا آوردیش؟ گفتم نه! همونه که اِن سال پیش داداش برا خودش خریده بود و تنگ بود مدلش و دوس نداشت و داد به من! از قضا اون دوستمون که گفتم بالاتر هم اونجا بود. نشون به اون نشون که از آخرین باری که شلوارو انداختم تو رخت چرکا برای شستن تا همین چنددیقه پیش نمیدونستم چی به سرش اومده! فکر میکردم غرق شده تو انبوه لباسا و هنوز شسته نشده. الان اومدم برای ست فردام که شومیز سبز کمرنگ میخام بپوشم، اون شلوار سورمهای عه رو بیابم که یه دفه با یه واقعیت تلخ روبهرو شدم:| شلوار سورمهای عه دیگه از مایملک من نبود. از اونایی بود که داداش تو کمدش نگه میداره و هروقت میخواد برا زنش تیپ بزنه میپوشتشون!
- و...
و...
و...
و!
با همه این اوصاف، اصلن کارشون درست بود که به من تبریک روز دختر گفتن؟ و احیانن کار من حال بههم زن نبود که گفتم «واااای مرسی خیلی خوشحالم کردین» و کلی جیغ ویغ در این جهت؟
پ.ن: فردا باید با کسی خودمو روبهرو کنم که اسمش دوست صمیمیم عه ولی حرف زدن باهاش از ترسناکترین کارهای دنیاست! بدی قضیه اینه که از خیلی وقت پیش تکتک جملاتی که میخواد بگه رو میدونم ولی اونقدر جز منطق خودش منطقی رو نمیشناسه که واقعن تو جواب دادن بهشون گیر میکنم. حتا اگر هفتهها بهش فکر کنم!! دعام میکنین واسه خوب پیش رفتن فردا؟:)
پ.ن۲: ببخشید که انقد طولانی شد:|
پ.ن۳: همچنان و بیش از همیشه امیدوار که خداوند متعال خودش اینجارو از دید آشنا و فامیل حفظ کناد!!
صد در صد احتمال اینکه تا سال دیگه به خدا اعتقاد داشته باشم، به سمت صفر میل میکنه!!
دتس آل