الان دراز کشیدم جلوی کتابخونهم و با ویوی کتابهای موردعلاقهم دارم این رو مینویسم.
من واقعا کرم کتاب نیستم، بودم ولی الان دیگه نه! کتابهای واقعا زیادی که بتونم بهشون افتخار کنم نخوندم اما تا دلتون بخواد شبیه نویسندهها و شاعرها فکر کردم، قلم به دست گرفتم و نوشتم! من هیچوقت رمانهای کلاسیک رو نخوندم، کتابهای جلال رو ورق نزدم، بین صفحات کتابهای روانشناسی غرق نشدم و لابهلای سطرهای کتابهای خاطرات آدمهای بزرگ شنا نکردم! من حتی کتابهای نوجوان زیادی هم نخوندم، اما اونها رو بیشتر از همه خوندم. یههفته هرشب رفتم تا برجمیلاد تا خالقهاشون رو ببینم. میدونی عزیزم؟ من داشتم از استرس جون میدادم که پدر هستی رو در چندمتری خودم میبینم. موقع صحبت کردنش درباره داستانم، بوی سرمستکننده جنوب و صدای موجهای دریا میاومد. این از بزرگترین بخشهای زندگی منه. این که به جای نوجوونهای داستانها زندگی کنم. توی مدرسه هاگوارتز درس میخوندم و مثل بچههای اسپایدرویک دنبال نقشهها میگشتم. چند روزی به جای ماری آینده رو پیشبینی کردم. تفنگ سیبزمینی اسپادمورفی رو دستم میگرفتم و مادربزرگم رو که میدیدم، فکر میکردم که تقصیر منه اگه موهاش آبی بشه. با قورباغهها به کتابخونه میرفتیم توی خیالم و با خوندن غول بزرگ مهربان دیگه از غولها نمیترسیدم. یه مدتهم توی مدرسهی خیالیم با ماتیلدا و جودیدمدمی دوست بودم. وقتهایی میشد که با ساده برای پری گریه میکردیم که معتاد شدهبود و راه فراری نداشت. یادمه یکبار از چشم گلی به بیرون پنجره اتاقم - که وسط ساختمونمون واقع شده و در واقع هیچ ویویی نداره، یعنی 10متر جلوتر از پنجره اتاقم پنجره آشپزخونه خودمونه- نگاه کردم و اتوبانی رو دیدم که به یه پل ختم شده و ماشینهای خیلی زیادی از روش رد میشن و حتی دریا رو دیدم که با کوله سفید داره از روی پل رد میشه. من با رها مسابقه شطرنج میدادم و بهخاطر زلزله بم گریه کردم. سوار ماشینزمان پروفسور زالزالک شدم. با گرگها گریه کردم. با یونس پیانو میزدم و با زبون رمزی اون مینوشتم گاهی. با مژی رفتم سرزمینعجایب و گم شدم. با دختره به کلهمعلقهای دلقکخان خندیدم. من دستم عرق نمیکنه خیلی، اما یکمدت مثل بهنام مدام دستم رو به شلوارم میکشیدم تا خشک بشه. بهخاطر مسیح عاشق جبر ریاضی شدم و توی المپیاد شرکت کردم. با هستی توی کلک روی آب مثل آنه نمایشنامه اجرا کردیم. برای زیبا طناب و آبمیوه پاکتی خریدم. جمیل از روی درهها و قلهها میپرید و منهم. با بکتاش دوتار میزد توی خیابونهای بازار و من تماما گوش میشدم براشون. من یکبار که میخواستم برم استخر، روی بازوم رو چک کردم که نکنه مثل تتوهای داگلاس روش باشه. با آگوست تجربه سفر فضایی رو داشتم. هزل رو تا کلاسهای انجمن همراهی میکردم. درگون شبیه من بود، با او برای تیپی و خواهرش غصه خوردم، پنهانشون کردم و عذابوجدان گرفتم. پسرها من رو توی فوتبالهاشون راه میدادن اما من ترجیح میدادم توی جوادیه فوتبال بازی کنم. بعد هم یاد گرفتم کار بدی نیست که با مهدی و علی تو حیاط خونه دوچرخهبازی میکنم، من مثل نگار هیچ دختری توی همسایههامون نداشتم که باهاشون بازی کنم. پس روزها زهرا بودم همراه پسران و شبها نگار بودم علیه دختران.
این زندگی منه. پر از دوستهای عجیب و غریب که خیلی خیلی دوستشون دارم. شاید گاهی ناراحت بشم که کتاب بزرگسال خیلی کم خوندم اما به قول شازدهکوچولو با آدمبزرگها که نمیشه دوستی کرد. مثلا من عاشق هیبت و شهامت ارمیا شدم و هزاربار دلم با تمام کتابهای امیرخانی براش ریخت اما دوستش نه! میدونی اونها دورن اما شبیه آدمهای زندگیهای معمولی. میتونم توی همین دنیا بدون ذرهای سختی پیداشون کنم. چه نیازی هست که بخوام مثلا ٣٠٠صفحه کتاب بخونم براشون؟
همه اینها رو گفتم که بدونم من خیلی هم زندگیم رو تلف نکردم. شاید چیز دندونگیری نباشه و بعدا نتونم توی رزومهم بنویسم n تا کتاب کودک و نوجوان خوندم. اما میتونم بگم زندگی کردم و دوستهای زیادی دارم:)
دیشب وسط تمام ناراحتیها، نگرانیها غرغرهای مردم، وحشتها و خبرهای ضد و نقیض تعطیلی، اخبار چیزی گفت که از جایی از اعماق وجودم لبخندی بلند شد و اومد روی لبهام نشست. حس کردم دوست دارم کِل بکشم و برقصم از خوشحالی. (البته که خیلی هم بلد نیستم:دی) برای پدر هستی و زیبا. برای خالق دوستهای دوستداشتنی من. فرهاد حسنزاده نازنین در یه قدمی نوبل کوچکه و من چهطور میتونم آروم و بیهیجان باشم؟ خدایا به هانس کریستن اندرسونت قسم این جایزه رو برسون به دستش:)) خب؟
پ.ن1: لینکها اکثرشون به گودریدزه. فلذا با ویپیان بازش کنین:))
پ.ن2: من هیچکدوم از کتابهام رو نمیدم نور بخونه. چون خرابشون میکنه. هروقت مطمئن شدم میتونم بهش اعتماد کنم، یکی یکی میدم بخونه و دوباره پسشون میگیرم:))
پ.ن3: البته من حتی امیدوارم بعدا به بچهم کتاب کمپبلم که کاغذاش زرد شده و گوشههاش خورده شده رو نشون بدم و بگم همه موهای سفیدم بهخاطر همینه:) و بعد میگم بشین تا عجیبترین و پرحادثهترین سال زندگیم (یعنی ١٩سالگیم) رو برات تعریف کنم ^.^
- ۳ نظر
- ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۵۰