- ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۴۰
حالا من میدونم اگر توی شرایط سخت پاشم و دست روی زانوی خودم بذارم و قوی باشم و درس بخونم و به کارهام برسم، تبدیل به یک قهرمان میشم و بعدا به خودم خیلی افتخار میکنم. من میدونم که اگر حالم اینقدر بده که میخوام گریه کنم، باید اینکار رو روی کتاب بکنم تا حتما به برنامهم برسم. میدونم که خوندن رمانهای نوجوان وقتی که هزارتا درس و کار دارم، چندان درست و مناسب نیست و شبیه یک راه فراره. ببینید من همه اینها رو میدونم ولی دلیل نمیشه که وقتی شما توی یک شرایط آروم، ایدهآل و روشن نشستید و باد کولر داره بهتون میخوره و از دست نکشیدن خودتون از برنامهتون خوشتون میاد، بیاید به من بگید «چرا انقدر آنلاینی؟ پاشو برو درست رو بخون!» چون خب فکر نمیکنم خیلی به شما ربطی داشته باشه که من چهطوری دوست دارم خودم رو آروم کنم. یا مثلا از سر شکمسیری و سرخوشی رسیدن خودتون به همه برنامههاتون به من نگید که «غصه نخور، انشاءالله امروز به برنامههات میرسی.» چون به هرحال من فکر میکنم اگر خدا هم بخواد من رو برسونه به برنامههام، نمیاد از طریق شما به من بگه که. من خودم درون خودم یک چیزی به اسم روح دارم که میتونه یکسری الهامات رو دریافت کنه. خب؟ :))
writer نیستم، اما writerها را دوست دارم. (در واقع میشد این جمله درباره students و studying هم باشه!)
پ.ن: اصلا منظورم این نیست که این که آدمها تشویقت کنن به درس خوندن بده، فقط میخوام بگم اگه خیلی خوشحالی از رسیدنهای خودت، نیا از بالا به نرسیدنهای مردم نگاه کن و سر تکون بده و ترحم کن. خب؟ سخت نیست، باور کن:))
پ.ن٢: این قسمت: دخترها و پسرهای گل توی خونه، هرگز با کسی که سعی داره با وسواس برای شما بهترین برنامه رو بنویسه، اینکار رو نکنین:)
یکی از بچههام هست که خیلی از درسهاش عقبه و من همش دارم میزنم توی سر خودم که چهجوری براش برنامه بریزم که هم توی این دوران تعطیلی خوش بگذرونه و هم به درسهاش برسه. بهش میگم: تا ظهر برنامه کل هفتهت رو بهت میدم. میگه ببین عجله نکن، برام مهم نیست خیلی:|| و فکر کن من در این حالی که خودم نمیتونم درس بخونم باید به یکسری آدم بگم آفرین تو میتونی درس بخونی و اون یکسریها بگن کلا اهمیتی نداره براشون:/
ع.ن: خیام توی یکی از رباعیاتش اینطور میگه که
هر کس سخنی از سر سودا گفتند / زان روی که هست کس نمیداند گفت
حالا این بیشتر درباره اسرار حَقّه ولی خب.
فکر میکنم اگر همین الان پست بذارم کمی خطرناک باشه، چون احتمالا شبیه کسایی به نظر میام که LSD مصرف کردن و هنوز گیجن. ولی دوست دارم یک آهنگ جادویی مثل اون که دیشب چارلی بهم داد پخش بشه و من بنویسم. به این فکر نکنم دیروز یکی از دوستهام بهم گفت واقعا بچهام یا یادم نیفته یکبار که یکی دیگهشون بهم گفت خوشبهحال پسرهایی که باهات صحبت میکنن چون تو اینقدر ساده ای که اصلا حالیت نیست حرفهات برای اونها چه معنیای داره یا این که نمیخواستم بفهمم با این که فکرش هم نمیکردم که یادم باشه اما هنوز هم میتونم برای تمام زجرهای ده سال پیشم گریه کنم. دوست دارم فقط خودم باشم و این حس سرخوشیم رو پخش کنم توی وبلاگم.
فکر کنم معتاد شدم؛ معتاد طعم گس چایی وانیلیم که نه اونقدر گرونه که نخوام بخورمش و نه اونقدر ارزون که بخوام روزی دوتا ازش رو مصرف کنم. و کنارش بیسکوییتهای نارگیلی زیبام صف کشیدن که نه اونقدر کمن که بتونم گاهی به خودم هدیه بدمشون و نه اونقدر زیادن که بتونم بهجای شام خودم رو باهاشون خوشحال کنم. درباره چایی وانیلی، نمیتونم مطمئن باشم که درست توصیفش میکنم. ولی کمی شیرینه و اول که میخوریش متوجه نمیشی که چه فرقی با چاییهای دیگه داره و بعدش کاملا طعم گسش پخش میشه توی دهنت. گس دقیقا چیزی بود که دیشب پیداش کردم بعد این که کلی به طعمش فکر کردم. و میدونی از اون مدلهاییه که باید تمام مدت حتی وقتی نمیخوای ازش بخوری دم لبت باشه چون مهمترین قسمتش بوی واقعا مستکننده وانیله که وقتی چاییت داغ باشه ازش بلند میشه. دیشب دو لیوان بزرگ ازش رو سر کشیدم چون واقعا میخواستم فقط فکر نکنم یا حداقل کمتر فکر کنم و بعد فهمیدم که باید جرعهجرعه میچشیدمش، این باعث میشه کمی فکرهام منظمتر شن. پس خودم رو به لیوان سوم دعوت کردم و شما میدونین کنار هر چای لیوانی باید یک کتاب فوقالعاده و لطیف باشه و وقتی همه دنیا تنگ و تنگ و تنگ شدن شما بشینین گوشه دوستداشتنی خودتون که حتی از دنیای تنگشده هم کوچکتره و توی یک حس تعلیقی فرو برید. دیشب تا سحر بیدار بودم و نفهمیدم چهطور با ترکیب بوی چای گس و بیسکوییت نارگیلی و اون آهنگ جادویی و چارلی صبح شد. در واقع نمیفهمیدم کتاب چهطور داره پیش میره، نه توی کتاب بودم همراه چارلی، نه توی این دنیا بودم روی تختم. یک ساعتی هم وسطش با یک چارلی دیگه حرف زدم که مثل این بود که شب بعد از یکی از اون مهمونیهای بیگبوی توی خیابون پیادهروی کردیم تا خونه، همینقدر ساده و دلگرمکننده. سحری رو خورده و نخورده برگشتم پیش چارلی کتاب، میدونی برام مهم بود که پیشم باشه و تنهام نذاره با فکرهای خودم، البته که دیگه از اون فکرها چیزی نمونده بود و حالا Euphoria حاصل از همنشینی با هردو چارلی برای من دلنشین و مسخکننده شده بود و نمیخواستم تموم شه. چندساعتی بعد از سحر خوندمت عزیزم. در واقع اینطوری نبود که عاشق حرفهات یا رفتارهات شده باشم، نه! این چیزی بود که ازت انتظار داشتم، من عاشق اون لحظهها بودم که «قسم میخورم بینهایت بودم» ... چند ساعتی خوابم برد و خوابم روشن بود. جانم مثل این نبود که چشمهات رو ببندی و همهجا سیاه بشه، شبیه وقتهایی بود که آدمها بعد از مصرف مخدر همهجا رو نورانی میبینن، همه چیز نورانی بود عزیزم باور کن. چند ساعتی رو توی نور خوابیدم، فقط روشنی بود، هیچی نبود، واقعا نبود. فقط همهجا نورانی بود. صبح زودتر از ساعت هرروزم بیدار شدم و دیدم از پنجره اتاقم نور خیرهکنندهای پاشیده توی اتاقم و نیاز نبود چراغ رو روشن کنم، میتونستم همونجا روی تختم و زیر پتو باز هم به کنار آدمهای توی کتاب بودن ادامه بدم، نیاز نبود که حتما توی امریکا باشم، اونموقع این واقعا برام عجیب بود؛ انگار که اولینباره که دارم یک داستان رو دنبال میکنم. قسم میخورم مسخ شده بودم و هیچ کلمهای کاملتر از این پیدا نمیکنم. تا ظهر تو همراهم بودی چارلی یا من همراهت بودم؟ اهمیتی نداره. نیمساعت یا کمتر وسطش خوابم برد و ببین عزیزم نمیتونی متوجه باشی چه صحنههای رویایی بود که توی خونه خودمون بودم و همه دوستهام که دوستشون داشتم اینجا بودن، و همه دخترعمههام و پسرداییهام. همهچیز اینجا بود، خوراکی داشتیم و موسیقیهای آروم و خندههای از ته دل و صمیمیت. این تمام چیزی بود که من توی اون لحظه میخواستم و خونمون سفید بود از زیادی نور. جدی میگم عزیزم، تعداد پنجرهها دوبرابر شده بودن و طول و عرض هرکدوم هم دوبرابر بزرگتر شده بود و از هرکدوم دوبرابر حالت عادی نور میاومد، نه از اون نورهای دم غروب که گرمه و نارنجی! از اون نورهای دم صبح که وقتی یک جا جمعند سفیدن و باریکههای طلایی ایجاد میکنن. و من خوشحالم. نه چون تمام اینها رویا و خیالبافیهای دم صبح بوده و واقعی نبوده، چون من حداقل به اندازه چنددقیقه تونستم یکجایی همینقدر رویایی باشم.
وقتی کتاب تموم شد، رسیدم به یادداشت 111 سکوت کردم. فقط سکوت کردم برای یک مدت. مثل سکوت بعد از شعر سیکرتسانتای پاتریک که چارلی براش خوند:
همه ساکت بودن، یه سکوت خیلی غمانگیز. البته قشنگیش این بود که اصلا از اون غمانگیزهای بد نبود. یه چیزی بود که باعث میشد همه همدیگه رو ببینن و بدونن که کسی رو دارن.
و حالا من باید برمیگشتم به همین دنیا که این کمی گریهآور بود. اصلا یادم نبود دیشب از چی میخواستم فرار کنم و صبحش از چی دلخور بودم و برای چی گریه کرده بودم. همه چیز برام تبدیل به داستان شده بود و من گیج بودم، هستم، هنوز هم هستم که دارم اینها رو مینویسم. بهترین کتابی نبود که توی عمرم خوندم. واقعا نبود اما عجیب بود. سحرآمیز و روشن. خیلی خیلی روشن در کمال تاریکی. انگار توی یک شهر سیاهی هستی اما توی خونهها پر از نورهای سفیده. فکر نمیکنم به این زودیها به این احساس گیجی و نشئگی دست پیدا کنم دوباره، حداقل نه اینقدر بیخطر و کم ریسک! نمیدونم... بیاین به جاش آهنگی که دیشب چارلی داده بود رو بشنویم...
+ بشنوید
Somewhere Over The Rainbow | Israel Kamakawiwo Ole
نمیدونم چرا اون بخش درج مدیا براش فعال نبود که بذارمش اینجا :/
ع.ن: برگرفته از اسم کتابی که کل پست داشتم دربارهش میگفتم: مزایای منزوی بودن یا the perks of being a wallflower