زآن روی که هست کس نمیداند گفت!
حالا من میدونم اگر توی شرایط سخت پاشم و دست روی زانوی خودم بذارم و قوی باشم و درس بخونم و به کارهام برسم، تبدیل به یک قهرمان میشم و بعدا به خودم خیلی افتخار میکنم. من میدونم که اگر حالم اینقدر بده که میخوام گریه کنم، باید اینکار رو روی کتاب بکنم تا حتما به برنامهم برسم. میدونم که خوندن رمانهای نوجوان وقتی که هزارتا درس و کار دارم، چندان درست و مناسب نیست و شبیه یک راه فراره. ببینید من همه اینها رو میدونم ولی دلیل نمیشه که وقتی شما توی یک شرایط آروم، ایدهآل و روشن نشستید و باد کولر داره بهتون میخوره و از دست نکشیدن خودتون از برنامهتون خوشتون میاد، بیاید به من بگید «چرا انقدر آنلاینی؟ پاشو برو درست رو بخون!» چون خب فکر نمیکنم خیلی به شما ربطی داشته باشه که من چهطوری دوست دارم خودم رو آروم کنم. یا مثلا از سر شکمسیری و سرخوشی رسیدن خودتون به همه برنامههاتون به من نگید که «غصه نخور، انشاءالله امروز به برنامههات میرسی.» چون به هرحال من فکر میکنم اگر خدا هم بخواد من رو برسونه به برنامههام، نمیاد از طریق شما به من بگه که. من خودم درون خودم یک چیزی به اسم روح دارم که میتونه یکسری الهامات رو دریافت کنه. خب؟ :))
writer نیستم، اما writerها را دوست دارم. (در واقع میشد این جمله درباره students و studying هم باشه!)
پ.ن: اصلا منظورم این نیست که این که آدمها تشویقت کنن به درس خوندن بده، فقط میخوام بگم اگه خیلی خوشحالی از رسیدنهای خودت، نیا از بالا به نرسیدنهای مردم نگاه کن و سر تکون بده و ترحم کن. خب؟ سخت نیست، باور کن:))
پ.ن٢: این قسمت: دخترها و پسرهای گل توی خونه، هرگز با کسی که سعی داره با وسواس برای شما بهترین برنامه رو بنویسه، اینکار رو نکنین:)
یکی از بچههام هست که خیلی از درسهاش عقبه و من همش دارم میزنم توی سر خودم که چهجوری براش برنامه بریزم که هم توی این دوران تعطیلی خوش بگذرونه و هم به درسهاش برسه. بهش میگم: تا ظهر برنامه کل هفتهت رو بهت میدم. میگه ببین عجله نکن، برام مهم نیست خیلی:|| و فکر کن من در این حالی که خودم نمیتونم درس بخونم باید به یکسری آدم بگم آفرین تو میتونی درس بخونی و اون یکسریها بگن کلا اهمیتی نداره براشون:/
ع.ن: خیام توی یکی از رباعیاتش اینطور میگه که
هر کس سخنی از سر سودا گفتند / زان روی که هست کس نمیداند گفت
حالا این بیشتر درباره اسرار حَقّه ولی خب.
- ۹۹/۰۲/۱۳
وای زهرا، تو که میدونی من موقع امتحانات کلا روانی میشم و نمیتونم بخونم، یک هماتاقی داشتم، دقیقا همین مدلی :))) یعنی میگفت «تو مگه امتحان نداری؟ پاشو برو بخون.» و من این شکلی بودم که «Brilliant idea، چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟»
یعنی فکر کن داشتم از شدت استرس و غم توأم خفه میشدم، بعد اینم اینطوری میکرد. آخه اگه من درس نخونم که در نهایت آسیبش به خودم میرسه، تو چرا حرص میخوری؟ :)))
ولی خب، احتمالا فقط نگرانند، قصد بدی ندارند. احتمالا ما هم اگه یکم در شرایط روحی بهتری باشیم، از دستشون ناراحت نمیشیم. ولی بازم، دخالته دیگه. اونم دخالتی که اصلا خواسته نشده.